M O B I N A
سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
- عضویت
- 3/4/21
- ارسال ها
- 24,702
- امتیاز واکنش
- 63,867
- امتیاز
- 508
- سن
- 19
- محل سکونت
- BUSHEHR
- زمان حضور
- 273 روز 8 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
مامان باباهای نازنین و مهربون سلام ، قصه پسر بادکنکی و دختر کفشدوزکی یک نمونه از قصه های سفارشی هست که ما برای یکی از کوچولوهای دوست داشتنیمون آماده کردیم ، شما هم اگر میخواین یک قصه سفارشی برای دلبندتون داشته باشین میتونین به سایت وولک قسمت ” قصه فرزند شما” مراجعه کنید.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. توی شهر قصهی ما یک پسر بچهی زبر و زرنگ زندگی میکرد به نام پسربادکنکی. پسربادکنکی خیلی باهوش و عاقل بود بچهها. اون همیشه به حرف پدر و مادرش گوش میداد و به همهی بزرگترها احترام میذاشت. ویژگی اصلی پسربادکنکی پُرزور و پُرنفس بودنش بود و خیلی خوب بلد بود بادکنک باد کنه. اون هر روز که ازخواب بیدار میشد تا شب که به رختخواب میرفت بادکنک باد میکرد چون از بچگی عاشق این کار بود و برای همین هم به نام پسربادکنکی معروف شده بود. پسربادکنکی قصهی ما به همراه پدر و مادرش توی یک کلبهی جنگلی زندگی میکرد که این کلبه همیشه تزئین شده با بادکنکهای رنگارنگ و زیبا بود که همهشون رو پسربادکنکی باد کرده بود و این نشون میداد که خیلی هم هنرمند و خوشسلیقهست. اون علاوه بر تزئین بادکنک، بلد بود نقاشیهای بسیار زیبا بکشه و خیلی هم دانا بود چون همیشه قصههای خوب و قشنگ گوش میداد و سعی میکرد مثل بچهها و شخصیتهایی که توی قصهها و کارتونها هستن چیزهای جدید یادبگیره و ازشون توی واقعیت استفاده کنه. جدای اینها پسربادکنکی خیلی کارهای دیگه هم بلد بود بچهها. مثلن بسیاری از کارهای شخصیش رو به خوبی انجام میداد و خیلی هم قوی و ورزشکار بود به طوری که مرتب فوتبال و والیبال بازی میکرد. اما بچهها در کنار همهی خصوصیات خوب و همهی خوشاخلاقیهایی که پسربادکنکی داشت متاسفانه از غذا خوردن خوشش نمیومد و هیچوقت غذاش رو درست و کامل نمیخورد و خیلی وقتها هم اصلن غذا نمیخورد!! و این موضوع باعث ناراحتی مامان و باباش بود.
***
یک روز پسربادکنکی طبق معمول بدون اینکه غذاش رو بخوره به جنگل رفته بود و همینطور که مشغول باد کردن بادکنکهای رنگارنگ و مختلف بود، صدایی شنید و وقتی خوبِ خوب دقت کرد متوجه شد که انگار کسی درحال کمک خواستنه. اون که خیلی زبر و زرنگ بود با شنیدن صدا فوری از جاش بلند شد و رفت تا ببینه صدای کیه و از کجا میاد؟ پسربادکنکی همینطور به سمت صدا رفت و رفت تا اینکه با یک صحنهی عجیب روبرو شد! اون دید کسی که در حال فریاد زدنه دخترکفشدوزکیه که اسیر دام گرگهای تبهکار و ناقلا شده. دخترکفشدوزکی تا پسربادکنکی رو دید ازش کمک خواست و بهش گفت که وقتی داشته از جنگل عبور میکرده یکباره چندتا گرگ بهش حمله میکنن و زمانی که میخواسته پا به فرار بگذاره معجزهگر کفشدوزک گم شده برای همین دیگه نتونسته از قدرت خارقالعادهی خودش کمک بگیره و اینطوری شده که به دام گرگهای تبکار افتاده. پسربادکنکی چون خیلی مهربون بود و اصلن دلش نمیخواست ناراحتی کسی رو ببینه از دخترکفشدوزکی خواست که ناراحت نباشه و بهش گفت: «من خیلی از تو بخاطر کارهایی که برای نجات دادن شهر انجام میدی خوشم میاد! الان هم بهت قول میدم هرجوری شده تو رو از دام گرگهای شرور نجات بدم.» و به سرعت به دخترکفشدوزکی نزدیک شد تا توری رو که توش افتاده بود باز کنه؛ اما همین که خواست به تور دست بزنه یک گرگ بدجنس از بالای درخت پایین پرید و گفت: «هاهاها… من بهت اجازه نمیدم این تور رو باز کنی!!» و همینطور به پسربادکنکی حمله میکرد و میگفت: «الان تو رو هم میفرستم داخل تور… هاهاهاها..!!» پسربادکنکی که خیلی فرز و ورزشکار بود فوری عقب رفت و خودش رو از چنگال گرگ ناقلا نجات داد. بعد با خودش گفت: «الان موقع فکر کردن و استفاده از هوش و داناییه» و فوری یک بادکنک از توی جیبش بیرون کشید. آخه بچهها ویژگی خاص پسربادکنکی این بود که همیشه موقع فکر کردن باید شروع به باد کردن یک بادکنک میکرد و انقدر اون بادکنک رو فوت میکرد تا بترکه و با ترکیدن بادکنک راه حل به ذهنش میرسید. اون، اینبار هم این کار رو انجام داد و بادکنک رو انقدر فوت کرد تا ترکید و همون لحظه گرگ بدجنس که با چنگالهای تیز و برندهش در حال نگاه کردن به دخترکفشدوزکی و پسربادکنکی بود یکباره زوزهای کشید و به عقب پرت شد.
***
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. توی شهر قصهی ما یک پسر بچهی زبر و زرنگ زندگی میکرد به نام پسربادکنکی. پسربادکنکی خیلی باهوش و عاقل بود بچهها. اون همیشه به حرف پدر و مادرش گوش میداد و به همهی بزرگترها احترام میذاشت. ویژگی اصلی پسربادکنکی پُرزور و پُرنفس بودنش بود و خیلی خوب بلد بود بادکنک باد کنه. اون هر روز که ازخواب بیدار میشد تا شب که به رختخواب میرفت بادکنک باد میکرد چون از بچگی عاشق این کار بود و برای همین هم به نام پسربادکنکی معروف شده بود. پسربادکنکی قصهی ما به همراه پدر و مادرش توی یک کلبهی جنگلی زندگی میکرد که این کلبه همیشه تزئین شده با بادکنکهای رنگارنگ و زیبا بود که همهشون رو پسربادکنکی باد کرده بود و این نشون میداد که خیلی هم هنرمند و خوشسلیقهست. اون علاوه بر تزئین بادکنک، بلد بود نقاشیهای بسیار زیبا بکشه و خیلی هم دانا بود چون همیشه قصههای خوب و قشنگ گوش میداد و سعی میکرد مثل بچهها و شخصیتهایی که توی قصهها و کارتونها هستن چیزهای جدید یادبگیره و ازشون توی واقعیت استفاده کنه. جدای اینها پسربادکنکی خیلی کارهای دیگه هم بلد بود بچهها. مثلن بسیاری از کارهای شخصیش رو به خوبی انجام میداد و خیلی هم قوی و ورزشکار بود به طوری که مرتب فوتبال و والیبال بازی میکرد. اما بچهها در کنار همهی خصوصیات خوب و همهی خوشاخلاقیهایی که پسربادکنکی داشت متاسفانه از غذا خوردن خوشش نمیومد و هیچوقت غذاش رو درست و کامل نمیخورد و خیلی وقتها هم اصلن غذا نمیخورد!! و این موضوع باعث ناراحتی مامان و باباش بود.
***
یک روز پسربادکنکی طبق معمول بدون اینکه غذاش رو بخوره به جنگل رفته بود و همینطور که مشغول باد کردن بادکنکهای رنگارنگ و مختلف بود، صدایی شنید و وقتی خوبِ خوب دقت کرد متوجه شد که انگار کسی درحال کمک خواستنه. اون که خیلی زبر و زرنگ بود با شنیدن صدا فوری از جاش بلند شد و رفت تا ببینه صدای کیه و از کجا میاد؟ پسربادکنکی همینطور به سمت صدا رفت و رفت تا اینکه با یک صحنهی عجیب روبرو شد! اون دید کسی که در حال فریاد زدنه دخترکفشدوزکیه که اسیر دام گرگهای تبهکار و ناقلا شده. دخترکفشدوزکی تا پسربادکنکی رو دید ازش کمک خواست و بهش گفت که وقتی داشته از جنگل عبور میکرده یکباره چندتا گرگ بهش حمله میکنن و زمانی که میخواسته پا به فرار بگذاره معجزهگر کفشدوزک گم شده برای همین دیگه نتونسته از قدرت خارقالعادهی خودش کمک بگیره و اینطوری شده که به دام گرگهای تبکار افتاده. پسربادکنکی چون خیلی مهربون بود و اصلن دلش نمیخواست ناراحتی کسی رو ببینه از دخترکفشدوزکی خواست که ناراحت نباشه و بهش گفت: «من خیلی از تو بخاطر کارهایی که برای نجات دادن شهر انجام میدی خوشم میاد! الان هم بهت قول میدم هرجوری شده تو رو از دام گرگهای شرور نجات بدم.» و به سرعت به دخترکفشدوزکی نزدیک شد تا توری رو که توش افتاده بود باز کنه؛ اما همین که خواست به تور دست بزنه یک گرگ بدجنس از بالای درخت پایین پرید و گفت: «هاهاها… من بهت اجازه نمیدم این تور رو باز کنی!!» و همینطور به پسربادکنکی حمله میکرد و میگفت: «الان تو رو هم میفرستم داخل تور… هاهاهاها..!!» پسربادکنکی که خیلی فرز و ورزشکار بود فوری عقب رفت و خودش رو از چنگال گرگ ناقلا نجات داد. بعد با خودش گفت: «الان موقع فکر کردن و استفاده از هوش و داناییه» و فوری یک بادکنک از توی جیبش بیرون کشید. آخه بچهها ویژگی خاص پسربادکنکی این بود که همیشه موقع فکر کردن باید شروع به باد کردن یک بادکنک میکرد و انقدر اون بادکنک رو فوت میکرد تا بترکه و با ترکیدن بادکنک راه حل به ذهنش میرسید. اون، اینبار هم این کار رو انجام داد و بادکنک رو انقدر فوت کرد تا ترکید و همون لحظه گرگ بدجنس که با چنگالهای تیز و برندهش در حال نگاه کردن به دخترکفشدوزکی و پسربادکنکی بود یکباره زوزهای کشید و به عقب پرت شد.
***
داستان پسر بادکنکی دختر کفشدوزکی
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com