خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Z_nasiri

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/7/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
166
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 14 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: نفوس جبری
نویسنده: Z_nasiri کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: Matiᴎɐ✼
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه: فشار خانواده به قدری بر روی زندگی اش اثر نهاده بود که مسیری به غیر از فراز و گریز نداشت. او که از تنگنایی از سختی ها به تنهایی می گریخت و به سبب مشکلات انبوهش،دست به انجام کارهایی می زد که از او نسخه بکری می‌ساخت؛منتها همواره یک نفر وجود دارد که جهان هرکسی را بتواند دگرگون کند، حتی او که هستی اش لا به لای خیابان ها گذشته بود.


در حال تایپ رمان نفوس جبری | Z_nasiri کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: رز سیاه، سیده کوثر موسوی، MaRjAn و 14 نفر دیگر

Z_nasiri

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/7/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
166
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 14 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه :
ذهن من خالی
جامه‌ام برگ اقاقی‌هاست
شبیه هیچ شده‌ام
چهره‌ام سردی خاک
غریبم
نه که در شهر خودم
بلکه در کشور دوری
متحصن شده‌ام
آن طرف سایه‌ی اجبار به دامم انداخت
این طرف مهر رم به جامه اختم زده‌ام
و دگر ذهن نداند چیستم
و دگر یاد نداند کیستم
می‌پرم و می‌روم
به سرایی دورتر
آه خوشبختی من
در اینجا ساکن است


در حال تایپ رمان نفوس جبری | Z_nasiri کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: رز سیاه، سیده کوثر موسوی، MaRjAn و 12 نفر دیگر

Z_nasiri

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/7/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
166
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 14 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول:
با برخورد سطل آشغال فلزی که برای دکور کنار خونه بود،به سمت خودم و خوردنش به پهلوم مات و مبهوت به مامان نگاه کردم.چشمام پر از اشک شده بود.مامان از تمام اجزای بدنش خشم و اعصبانیت فرو می‌ریخت،دستاش میلرزید و پر از خشم نگاهم می‌کرد فاطیما گوشه خونه کِز کرده بود و گریه میکرد با همون صدای لرزون و چشمای پر از اشک به مامان نگاه کردم و گفتم:
_مامان چطور میتونی برای خانوادت،چیزی که باید با علاقه باشه و من علاقه ای بهش ندارم اینکار و با ما کنی؟
یکم صدام و بالاتر بردم و جیغ زدم:
_چطووور!؟
داد زد،خیلی بلند داد زد. با داد زدنش خودش هم مثل ستون های خونه لرزید:
_اون ها خانواده منن، این علاقه خانواده ماست توام باید بهش احترام بزاری متوجه شدی؟
منم مثل خودش داد زدم:
_تو نمیتونی منو مجبور کنی من بزرگ شدم نمیخواااام من ازش متنفرررم.
مامانم بلند تر از خودم گفت:
_نمیخوای؟تو دختر من نیستی تو یه خیابونی میفهمی؟وقتی نون خور خانواده مایی باید داشته باشی از این به بعد سخت تر هم میگیریم برات.
مامان به من چی گفت؟من یه خیابونی ام؟چرا چون فقط میخوام کمی آزادتر از الان باشم؟ با فکر بهش دلم ضعف رفت نشستم زمین و هق هق گریه کردم، فاطیما صدای گریش بیشتر شد و اما مامان همچنان پر از خشم نگاهم می‌کرد حتی نخواست بیاد سمتم و دلداریم بده بعد گذشت چند دقیقه از جام بلند شدم حالم یکم بهتر بود با پشت دست صورتم و پاک کردم نمیدونم دقیقا چه اتفاقی افتاد که مامان با همون اعصبانیت سمتم اومد. اول ترسیدم و خودم و کنار کشیدم اما دوتا مچ دستم و محکم تو دستاش گرفت و با صدای حدودا بلندی تو صورتم گفت:
_ببین فاطمه من حرفام همونه با یه نمایش زر زر کردن نظرم عوض نمیشه من تو رو آدم میکنم یا بیشتر رعایت میکنی یا جات توی این خونه نيست
مامانم بخاطرش داشت منو مینداخت بیرون بخاطر یه تیکه پارچه نمیدونم چرا هیچی نگفتم فقط دستام و لرزون کشیدم پایین و سست رفتم سمت یه اتاق درب و داغون خونه. در و بستم و تو ظلمات و تاریکی نشستم از اون پنجره کوچیک بیرون و نگاه کردم هوا تاریک، تاریک بود حتی یه ستاره هم نداشت زل زده بودم به تاریکی که روشن شد و باز تاریک،فهمیدم بارون زده. دلم می‌خواست توی این بارون برم بیرون و قدم بزنم و انقد گریه کنم تا خالی شم اما چطور؟ من 22 سال سن دارم و حتی اجازه بیرون رفتن و هم ندارم. این عدالته!؟ این زندگی نیست! زندانه!
چشم هامو آروم باز کردم هوا تاریک بود سکوت همه جارو گرفته بود اتاق گرم بود هیچی روم نبود روی کف خالی اتاق دراز کشیده بودم. خوابم برد یعنی؟ مامان حتی نیومد ببینه مردم یا نه؟ آروم بلند شدم، بدنم درد میکرد خشک بود استخوان هام برگشتم سمت پنجره هوا تاریک بود و همچنان ستاره ای نبود آروم پنجره و باز کردم سوز اومد داخل بوی نم خاک بهم فهموند بارون اومده و من خواب بودم. بیدار بودی که چی؟ میتونستی بری قدم بزنی؟ فقط باید حسرت قدم زدن و میخوردی یه آه از ته دلم کشیدم و سمت دسشویی رفتم. فاطیما روی مبل خواب‌ش برده بود قبل اینکه برم دسشویی براش یه پتو آوردم مثلا مادر داریم ما؟ از بی مادر ها بی مادر تریم خود مامان هم توی سالن نبود!
پس کجاست ما که اتاق دیگه ای نداریم... شاید دسشویی نه چراغ دسشویی هم خاموشه مامان کجاست!؟ بیخیال شدم و رفتم دسشویی بعدش رفتم یه لیوان آب خوردم و همچنان مامان نبود آب گرم بود و لذتی بهم نداد،رفتم و چراغ سالن و روشن کردم ساعت 3 نیمه شب بود.

#نفوس_جبری


در حال تایپ رمان نفوس جبری | Z_nasiri کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: رز سیاه، سیده کوثر موسوی، MaRjAn و 12 نفر دیگر

Z_nasiri

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/7/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
166
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 14 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم:
این موقعه مامان کجاست!؟ یا اینکه مادر خوبی نیست اما دوسش دارم و نگرانشم،نگاهم به سطل آشغال کج شده کنار سالن افتاد تازه همه چیزا دوباره تو ذهنم مرور شد. چطور نگران مادریم که منو یه خیابونی میبینه؟بهم گفت برم؟من قراره حجاب بگیرم؟نه من از حجاب متنفرم چجوری آخه!چرا من حق ندارم پامو از خونه بزارم بیرون؟چرا نمیتونم آزاد باشم شده یکم!.
نمیخوام مثل دختر های دیگه موهام و رنگ کنم، ابرو هام و بردارم.فقط از این خونه برم بیرون شده برای نون خریدن.! من یه زندانیم . چرا موندم تو این خونه!؟ مامانم که گفت اگه حجاب نگیرم منو میندازه بیرون چرا بمونم!؟ نمیدونم چیشد یه دفعه،یِکه خوردم و از جام بلند شدم،من میتونم از اینجا برم اومدم زود سمت اتاق برم که نگاهم،به فاطیما افتاد. آبجی قشنگ من! توام یه زندانی مثل من! ولی آروم و بیصدا داری حبست و میکشی و چیزی نمیگی! اما من نمیتونم ساکت باشم.
از فکر اومدم بیرون پشت سرهم چند تا بـ*ـو*سه روی صورت فاطیما زدم، دلم نمیومد ازش دل بکنم اما بخدا قسم آبجیم این اصلا عدالت نیست من نمیتونم مثل تو آروم باشم. به صورتش دست کشیدم که یه تکون خفیف خورد، ازش دور شدم، دلم نمیخواست به هیچ وجه لحظه رفتنم خواهرم شاهد رفتنم باشه. اشکای کوچیکی که زیر چشامو تر کرده بود و یا دستم پاک کردم،نگاه به خونه نقلیمون کردم..میدونم کارم اشتباهه، میدونم ممکنه تهش هیچی جز مرگ نباشه، اما بخدا من خسته ام، سردی خونه بهم غلبه کرد و بدنم مور مور شد و یکم لرزیدم.به خودم اومدم و تا مامان خونه نیومده رفتم سمت اتاق.من که برای خودم ساکی نداشتم چمدون ازدواج مامان و خالی کردم از رنگ زرشکیش متنفر بودم، ولی خب کاری جز این نمیتونستم بکنم
هرچی لباس داشتم انداختم توش چشمم به چادر مشکی که به زور سر میکردم افتاد انگشتام رفت روش ضِبریش و لمس کردم. اما.... میبینی بابا؟ کاری کردن از این پارچه مقدس که باید با علاقه سر میکردم متنفر بشم. دستم و از روش برداشتم سرعت کارام و بیشتر کردم،شناسنامه، کارت ملی، پول، 2 تا النگو و یه انگشتر طلایی که داشتم ولی بخاطر طرز فکرشون که دختر نباید تو همه جا طلا دست کنه نمینداختم و هم برداشتم
آلبوم عکسمون و برداشتم و انداختم،پر شده بود دیگه. یه لباس از لباس فاطیما رو هم برداشتم انگشتم روی کشو مامان رفت اما..دست عقب کشیدم و زیپ چمدون و به زور بستم. یادم افتاد 3 جفت کفشی که کلا داشتم مونده باز، زیپش و باز کردم محکم که یه چیزی طرق افتاد. وای خدایا زیپش نیوفته خدایا لطفا... نه زیپ نبود زیپ سرجاش بود! تو تاریکی گشتم دوتا گوشواره گل آبی بود!. عه اینکه سرویس قدیمی عروسی مامان و باباس، اومدم برش دارم بلاخره یه قیمتی داشت
اما....
داری چیکار میکنی فاطمه به طلا عروسی مادرتم رحم نمیکنی؟ درسته باهاش بد شدی اما این یه مورد و نه دیگه..وجدانم اجازه نداد گذاشتم کنار روی زمین و کفشام و به زور جا کردم و بلند شدم. از اتاق که اومدم بیرون نگاهم به چپ خوابیدن فاطیما افتاد خندم اومد
یه ته خنده کردم که اولین اشکمم صورتم و خیس کرد.. دلم برات تنگ میشه دردونه من نمیتونستم ازش دل بکنم.! اون همه چیز من بود.! درد و دلایی که باهام کرده بود..وقتی بهم میگفت یواشکی با یه پسر دوست شده وقتی با خنده تعریف می‌کرد اگه مامان بفهمه چیکارش میکنه..! خنده هاش پژواک میداد تو مغزم پاهام سست شد.. اما.. صدای گریه های خودم صدای مامان که می‌گفت: تو یه خیابونی..صدای پرتپش قلبم حس میکردم درونم توی قلبم آتشفشانه گُر گرفتم شلوغه انگار
اما ظاهرم و بدنم خیلی آروم بود.

#نفوس_جبری


در حال تایپ رمان نفوس جبری | Z_nasiri کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: رز سیاه، سیده کوثر موسوی، MaRjAn و 12 نفر دیگر

Z_nasiri

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/7/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
166
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 14 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم :
بیخیال فکر های تو ذهنم شدم،کاری از دستم بر نمیومد اگه خودمم اینجا بمونم باطل تر از اینی میشم که هستم، شاید رفتن از اینجا نابودم کنه آواره خیابون ها کنه منو اما... الان ذهنم میگه فقط باید برم از اینجا..
بیخیال فکرام شدم رفتم دم در،اولین کفشی که جلو پام بود و پوشیدم نگاه آخر و به فاطیما انداختم و در و بستم! از پله ها رفتم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نفوس جبری | Z_nasiri کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: رز سیاه، سیده کوثر موسوی، MaRjAn و 11 نفر دیگر

Z_nasiri

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/7/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
166
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 14 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم :
با اینکه ترس و ازم دور کرده بود اما انگار دلم نمی خواست اعتماد کنم بهش..
_نه نه اصلا فرار چیه..اومدم یکم وقت بگذرونم
به نگاه بهم کرد انگار که خر خودتی!
_ساعت 5 صبح تو اومدی این پارک که وقت بگذرونی؟
_خانم کارتون با من چیه؟
_کاری ندارم راستش..اگه جا خواب نداری میتونی رو من حساب کنی!
ترسیدم مثل فیلما ببرن منو معتاد کنن..
_نه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نفوس جبری | Z_nasiri کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: رز سیاه، سیده کوثر موسوی، MaRjAn و 11 نفر دیگر

Z_nasiri

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/7/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
166
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 14 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم:
همه نگاهشون اومد سمت من.. سرم و آروم به نشون سلام تکون دادم
همشون یجورایی جواب سلامم و دادن! خانم کنارم شروع به صحبت کرد:
_خب،دخترا من نازگلم یجورایی یه مجتع یا یه خونه یا هرچی که اسمش و بزارین دارم که کلا به اینجور دخترا بدون خونه مکان کمک میکنم! بگم که جنس مذکر هم هست تو مجتمع ما ولی خیلی کم چون اکثر پسرا اصن کاری به اسم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نفوس جبری | Z_nasiri کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: رز سیاه، سیده کوثر موسوی، MaRjAn و 9 نفر دیگر

Z_nasiri

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/7/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
166
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 14 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم:
یکم گذشت که رسیدیم دونه دونه از ماشین بیرون اومدیم.. اول از همه به دور و ورم نگاه انداختم..محله قشنگی به چشم میومد نمی‌خورد خیلی پایین شهر یا خیلی بالا باشه انگار اون وسطا باشه..اروم هممون دست به چمدون و، وسایلمون به ردیف ایستادیم، نازگل یه نگاه به ما انداخت و گفت :
_خب خیلی خوش اومدین این ساختمون محل زندگی جدیدتونه بچه ها...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نفوس جبری | Z_nasiri کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: رز سیاه، سیده کوثر موسوی، Z.a.H.r.A☆ و 8 نفر دیگر

Z_nasiri

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/7/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
166
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 14 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفتم:
آیسان صدام زد، جواب دادم :
_جانم؟
_تو مشکلی نداری که من هم اتاقیت باشم؟
_نه چه مشکلی؟
_نمیدونم کلا گفتم!
_ نه هیچ مشکلی نیست
برای اولین بار ازش یه لبخند خیلی ریز دیدم.. خوشحال شدم،به مرور زمان میتونم باهاش وقت بگذرونم و آشنا شم،خواستم چمدونم و باز کنم که نازگل همه رو صدا زد به بیرون از اتاق منو آیسان یه نگاه به هم کردیم و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نفوس جبری | Z_nasiri کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: رز سیاه، سیده کوثر موسوی، Z.a.H.r.A☆ و 8 نفر دیگر

Z_nasiri

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/7/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
166
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 14 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشتم :
از اتاق رفتم بیرون دیدم ماندانا و رویا رو مبل ای که وسط خونه به شکل دایره ای چیده شده بود لم داده بودن،رویا یه نگاه بهم انداخت و با ذوق گفت :
_اسمت چیه؟
_فاطمه
_خوبی عزیزم؟
_اوم مرسی تو خوبی؟
_اهوم،من رویام 18 سالمه
_منم 22 سالمه!
_جدی!؟
_اهوم!
_بهت تهش 20 میخوره قیافت خیلی ساده اس
یه ته خنده کوچیک کردم و گفتم :
_وای من...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نفوس جبری | Z_nasiri کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: سیده کوثر موسوی، Z.a.H.r.A☆، mahan.fatemeh87 و 6 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا