پارت اول:
با برخورد سطل آشغال فلزی که برای دکور کنار خونه بود،به سمت خودم و خوردنش به پهلوم مات و مبهوت به مامان نگاه کردم.چشمام پر از اشک شده بود.مامان از تمام اجزای بدنش خشم و اعصبانیت فرو میریخت،دستاش میلرزید و پر از خشم نگاهم میکرد فاطیما گوشه خونه کِز کرده بود و گریه میکرد با همون صدای لرزون و چشمای پر از اشک به مامان نگاه کردم و گفتم:
_مامان چطور میتونی برای خانوادت،چیزی که باید با علاقه باشه و من علاقه ای بهش ندارم اینکار و با ما کنی؟
یکم صدام و بالاتر بردم و جیغ زدم:
_چطووور!؟
داد زد،خیلی بلند داد زد. با داد زدنش خودش هم مثل ستون های خونه لرزید:
_اون ها خانواده منن، این علاقه خانواده ماست توام باید بهش احترام بزاری متوجه شدی؟
منم مثل خودش داد زدم:
_تو نمیتونی منو مجبور کنی من بزرگ شدم نمیخواااام من ازش متنفرررم.
مامانم بلند تر از خودم گفت:
_نمیخوای؟تو دختر من نیستی تو یه خیابونی میفهمی؟وقتی نون خور خانواده مایی باید داشته باشی از این به بعد سخت تر هم میگیریم برات.
مامان به من چی گفت؟من یه خیابونی ام؟چرا چون فقط میخوام کمی آزادتر از الان باشم؟ با فکر بهش دلم ضعف رفت نشستم زمین و هق هق گریه کردم، فاطیما صدای گریش بیشتر شد و اما مامان همچنان پر از خشم نگاهم میکرد حتی نخواست بیاد سمتم و دلداریم بده بعد گذشت چند دقیقه از جام بلند شدم حالم یکم بهتر بود با پشت دست صورتم و پاک کردم نمیدونم دقیقا چه اتفاقی افتاد که مامان با همون اعصبانیت سمتم اومد. اول ترسیدم و خودم و کنار کشیدم اما دوتا مچ دستم و محکم تو دستاش گرفت و با صدای حدودا بلندی تو صورتم گفت:
_ببین فاطمه من حرفام همونه با یه نمایش زر زر کردن نظرم عوض نمیشه من تو رو آدم میکنم یا بیشتر رعایت میکنی یا جات توی این خونه نيست
مامانم بخاطرش داشت منو مینداخت بیرون بخاطر یه تیکه پارچه نمیدونم چرا هیچی نگفتم فقط دستام و لرزون کشیدم پایین و سست رفتم سمت یه اتاق درب و داغون خونه. در و بستم و تو ظلمات و تاریکی نشستم از اون پنجره کوچیک بیرون و نگاه کردم هوا تاریک، تاریک بود حتی یه ستاره هم نداشت زل زده بودم به تاریکی که روشن شد و باز تاریک،فهمیدم بارون زده. دلم میخواست توی این بارون برم بیرون و قدم بزنم و انقد گریه کنم تا خالی شم اما چطور؟ من 22 سال سن دارم و حتی اجازه بیرون رفتن و هم ندارم. این عدالته!؟ این زندگی نیست! زندانه!
چشم هامو آروم باز کردم هوا تاریک بود سکوت همه جارو گرفته بود اتاق گرم بود هیچی روم نبود روی کف خالی اتاق دراز کشیده بودم. خوابم برد یعنی؟ مامان حتی نیومد ببینه مردم یا نه؟ آروم بلند شدم، بدنم درد میکرد خشک بود استخوان هام برگشتم سمت پنجره هوا تاریک بود و همچنان ستاره ای نبود آروم پنجره و باز کردم سوز اومد داخل بوی نم خاک بهم فهموند بارون اومده و من خواب بودم. بیدار بودی که چی؟ میتونستی بری قدم بزنی؟ فقط باید حسرت قدم زدن و میخوردی یه آه از ته دلم کشیدم و سمت دسشویی رفتم. فاطیما روی مبل خوابش برده بود قبل اینکه برم دسشویی براش یه پتو آوردم مثلا مادر داریم ما؟ از بی مادر ها بی مادر تریم خود مامان هم توی سالن نبود!
پس کجاست ما که اتاق دیگه ای نداریم... شاید دسشویی نه چراغ دسشویی هم خاموشه مامان کجاست!؟ بیخیال شدم و رفتم دسشویی بعدش رفتم یه لیوان آب خوردم و همچنان مامان نبود آب گرم بود و لذتی بهم نداد،رفتم و چراغ سالن و روشن کردم ساعت 3 نیمه شب بود.
#نفوس_جبری
در حال تایپ رمان نفوس جبری | Z_nasiri کاربر انجمن رمان ۹۸
بهترین انجمن رمان نویسی ایران | رمان ۹۸
forum.roman98.com
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com