خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Kimiaa

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/5/21
ارسال ها
26
امتیاز واکنش
953
امتیاز
198
زمان حضور
8 روز 5 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالق عشق
نام رمان : فرجام الفا
نام نویسنده : kimiaa کاربر انجمن رمان ۹۸
نام ناضر : MĀŘÝM
ژانر : عاشقانه ، فانتزی
خلاصه رمان :مرداب سیاهی ، سفیدی را در خود بلعیده بود ، به هر طرف نگاهی میانداختی راهی جز قدم گذاشتن در سیاهی نبود . همه تسلیم سیاهی شده بودند و هر لحظه بیشتر در سیاهی فرو میرفتند . همه چشم انتظار الفایی بودند که سالها بود از آن صحبت میکردند . دختری که الفا بود ولی تنها نمیتوانست کاری از پیش ببرد قدرت های او تقسیم شده بود . او باید جفتش را پیدا میکرد تا به قدرت های اصلی برسد، سرنوشتی که به دست پنج نفر رقم میخورد . سرنوشتی که به دست دورگه هایی از جنس سفیدی از جنس بهشت رقم میخورد . آخرش چه میشد !!؟ آیا سفیدی پیروز این میدان بود یا ، یا کسانی که از جنس سیاهی بودند کسی چه میداند ؟؟!


در حال تایپ رمان فرجام آلفا | Kimiaa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Aylin࿐H࿐2، ZaHRa، MaRjAn و 33 نفر دیگر

Kimiaa

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/5/21
ارسال ها
26
امتیاز واکنش
953
امتیاز
198
زمان حضور
8 روز 5 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
_92bbcc59e09f011a.jpg
مقدمه :
گرگ باش ... مغرور.....
مثل گرگ حتا به شیر هم رحم نکن ..
به مانند گرگ باش دشمن را بدر..
در برابر سگان ولگرد بی تفاوت باش ...
اهن ها با پارس کردن های بیهوده زنده اند ..
گرگ باش ..
زوزه گرگ از تنهایست ...
ولی گرگ ها دسته جمعی زوز میکشند ...
در دنیای گرگ ها اعتماد یعنی مرگ ...
با همه باش اما تنها...


در حال تایپ رمان فرجام آلفا | Kimiaa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Aylin࿐H࿐2، ZaHRa، MaRjAn و 34 نفر دیگر

Kimiaa

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/5/21
ارسال ها
26
امتیاز واکنش
953
امتیاز
198
زمان حضور
8 روز 5 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
بنام خدای زیبایی♡
سرم را بین دستانم اسیر کرده بودم. و محکم می فشوردم، و با خود بی اختیار زیر لـ*ـب حرف میزدم! و هیچ کس خبری از حال زار این روز های من نداشت! پس فقط من بودم و تنهایی هایی که من را احاطه کرده بودند .!! و در این مردابی از تنهایی همچون اسیران مفلوک گیر کرده و راه جاره نمیآفتم ..! و غم های دلم همانند گرداب وسیع سیع داشتند من را ببلعند!! و من در این شرایط دشوار از همیشه تنها تر بودم؛ ولی من همیشه عادت بر این داشتم که غم های دلم را توی تنهایی هایم فریاد بزنم!.. و انتظار کمکی از دیگران نداشتم.! آری من عادت بر این داشتم که وسایل های اتاقم را بشکنم ولی باز ارام نشوم و باز در این سردرگمی تنهایی بمانم !.!و فقط زخم های عمیق یادگاری بماند بر روی دستان سفیدم !. آری من دیگر عادت داشتم که سکوت کنم و فریاد نزنم !. من محکوم بودم بر سکوتی گشنده سکوتی سنگین زجر اور آری محکوم بودم ، آری من دیگر عادت کرده بودم به این طور زندگی کردن ؛ و درست همانند قایقی که سرگردان بر روی دریا گیر کرده! و نمیداند که مقصد توقفش کجاست ! سرگردان و گیج منگ بودم ؛ زندگی من در این مدت جهنم بود . آری من وسط این اتیش سوزان زندگی میکردم .! و میسوختم و دم نمیزدم!! و هر چقدر که دست پا میزدم کسی از حال روز من با خبر نمیشد ، چون تا گلویم در مردابی وسیع گیر کرده و راهی برای نجات نمیآفتم !. مردابی از جنس تنهایی بی کسی!!!.. اهی از روی درد کشیدم به راستی که دیوانه شده بودم!! من در خود امیدی نمیافتم فقط یاس و نا امیدی در من رخنه کرده بود . و من دیگر خسته شده بودم. از این زندگی و حتا دیگر از خود هم متنفر شده بودم! و خودم را به چشم ادمی منفور بی ارزش می دیدم، من دیگر طاقت یک درد دباره نداشتم!و این جنونی که من را احاطه کرده بود تا کی ادامه میافت؟؟ تا کجا ادامه داشت ؟اثلا جان سالم به در خواهم برد!! و اما قلبم قلبی که اتش گرفته بود !.و حتا زبان نداشت ولی چندین بار مثل یک کرستال گران بها خورد شده و شکسته بود؛ پس چرا هنوز می تپید؟ پس چرا هنوز زنده بود این قلب؟ پس چرا قلب من از حرکت نمی استاد ؟ پس چرا هنوز زنده بودم ؟خداوند هم دیگر من را لایق مرگ نمیدانست !. زخم های قلبم میسوخت و هنوز اتش این درد تمام نشده بود !.. و عاقبت نتوانستم تحمل کنم؛ گردویی در گلوم سنگینی میکرد بالاخره شکست . و دید چشمانم تار شدند و اشک بر چشمان سبز رنگم دوید !.. قطره اشک داغی بر گونه ام غلطید، و هق هق هایم اوج گرفت سردردم هر لحظه شدید تر میشد. و از فشار روحی و روانی باز خون دماغ شده بودم.!و حالا سرگیجه هم به این مجموعه اضافه شده بود. و چقدر سخت بود که در این اوضاع نابسلمان خانواده ای پشتوانه ام نبودند!.! مگر چه کاری کرده بودم که این طور در تنهایی هایم اَسیر شده بودم!

( پارت 2 )



حال روزم رقت اور بود ، و همچون نوزادی بدنم راجمع کرده بودم !. و باد سرد وحشی خود را بر بدنم میکوفت و خشونتش را به رخ میکشید .! اتاقم در سکوت مرگ بار فرو رفته بود. و هو هوی باد بود که ؛ طنین می انداخت در اتاق و از سرمای اتاق لرز بدی نشسته بود بر تن رنجورم ! و از فرط درد چشمانم دیگر باز نمیشد. و درد شدیدی که بر سرم می پیچید! و اون مایع سرخ رنگ چسب ناکی که از دماغم جاری بود را حس میکردم .! و باعث تشدید حال خرابم میشد. سرم شدیدا گیج میرفت دیگه تحمل این حد از درد را نداشتم عاقبت موهای طلایی رنگم را در دست گرفتم و از فرط درد غم ناراحتی تا جایی که توان داشتم مو هایم را محکم کشیدم و جیغ گوش خراشی از درد کشیدم !. انقدر جیغ کشیدم و کشیدم که تا عقده های این چند روزه ام خالی شوند !... انقدر جیغ کشیدم که نایی برای تکان خوردن دوباره نداشتم چه رسد به جیغ کشیدن دوباره !. انقدر جیغ کشیده بودم؛ که بیجون پخش زمین شده!. وسرم را روی پارکت های گرمایشی اتاق گذاشته بودم که به رنگ سفید مشکی بود. و گرمی پارکت های کف اتاق به پوست سفیدم نفوذ میکرد!.. و صورتم از گرما، و چسبیدن به پارکت ها بیحس و قرمز شده بود؛ ولی باد سردی که از در تراس وارد اتاق میشد گرما را بی اثر میساخت. و اما من بی جون تر از همیشه و بدون هیچ احساسی به درو دیوار این سلولی که بهش می گفتند اتاق نگاه میکردم .! ایا این من بودم ؟ ایا من همان دختر شاداب بودم ؟ قطعاً دیگر آن دختر قبل نبودم .!من تبدیل به دختری منفور شده بودم . همچنان زیر لـ*ـب با خود سخن می گفتم و جوشش ان مایع قرمز رنگ را بر روی لـ*ـب هایم حس میکردم! و این ازار دهنده بود . دستانم را از موهای طلایی رنگم عقب کشیدم، تار های طلایی بیشماری از موهایم را پاره کرده !. و لای انگشتان خشک شده ام که به شدت میلرزید دیده میشد. اتاقم عاری از هر نوری بود تاریک تاریک !! درست همانند زندگی من تاریک و تهی بود از هر نوع احساسی ، قلبم جوری میتپید که انگار ، میخواهد سـ*ـینه کوچکم را بدرد و بزند بیرون!!. سرم گیج میرفت نمیدانستم چه ساعتی از شب است!. و چقدر مانده تا صبح شود. فقط میدانستم که حتا نایی برای نفس کشیدن ندارم ..!. میترسیدم و دستانم میلرزید عرق سردی بر روی پیشانی ام نشسته بود .! میترسیدم باز اون درد شدید و مرگ آور بیاید ! میترسیدم باز هم بدنم در تب شدیدی بسوزد و راه چاره نیابم برای خلاصی از این درد!.! دیگر از همه چیز میترسیدم ! و فشار خونم افتاده و سرگیجه امانم را بریده بود .! از ترس کل بدنم به لرزه افتاده بود. و به پهلو دراز کشیده بودم و خودم رو همانند کودکی که مادرش رو گم کرده و توی تنهایی هاش غرق شده خودم را جمع کرده بودم !.


در حال تایپ رمان فرجام آلفا | Kimiaa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Aylin࿐H࿐2، MaRjAn، زینب باقری و 31 نفر دیگر

Kimiaa

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/5/21
ارسال ها
26
امتیاز واکنش
953
امتیاز
198
زمان حضور
8 روز 5 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
‌ ‌ ‌ ( پارت 3)
و نه از سرمای اتاق بل که از ترس میلرزیدم،و کنترلی روی هیچ یک از حرکاتم نداشتم ! و از ترس هر ثانیه به در اتاق که به رنگ طوسی بود می نگریستم ؛ و احساس میکردم که کسی همین الان وارد اتاق میشود .! کنترلی روی ترس و خیالاتی که به ذهنم نفوذ میکرد نداشتم و فقط میلرزیدم شک زده شده بودم .!! از ترس ارام ارام و با لرزی که به جانم افتاده بود.! خودم را از حالت دراز کش در اوردم ، و به گوشه ترین جای اتاقم یعنی کنار تـ*ـخت طرف حمام شیشه ام جمع کرده و بدنم میلرزید ! حال روزم برای خود عجیب میامد .! از چی انقدر حَراس داشتم ؟ وحشت چی بود که بر تن رنجورم نشسته بود !..خودم نمیدونستم !؟ باد سرد و سوز ناکی که از در تِراس وارد اتاقم میشد لرزش بدنم را بیشتر میکرد. و من حتا نای بلند شدن نداشتم! که بروم و در تراس را ببندم! ولی انقدر سرما سوز سرد غم انگیزی داشت که نتونستم طاقط بیاورم؛ و از سرما و در حین این که بدنم از سرما میلرزید ارام ارام ، رفتم طرف درِ شیشه ای تراس را بستم به بیرون نگاهی کردم . هوا همچون دل من ابری بود؛ و به شدت می بارید رعد برقی به یک دفعه زد من رو ترساند و به یک باره از جا پریدم و باز همچون کودکی اشک هایم بر رویه گونه هایم هجوم آوردند .. و از روی ترس بلند بلند می گریستم و هق هق میکردم! از کی تا حالا از رعد برق هم حَراس داشتم ؟ از کی تا حالا؟ با دستان لرزان پرده سفید رنگ توری را کشیدم. ولی نور رعد برق از پرده می گذشت و داخل اتاق را رشن میکرد و این خیلی ترس ناک بود! اشک های داغم هنوز بر روی گونه های صورتی رنگم روان بود و هق هق هایم بلند تر از هد معمول !و چشمانم همچون به سرخی خون میزد و دندان هایم از سرمایی که به بدنم رخنه کرده بود.!! به هم میخوردند و این حتا برای خودمم خیلی غم انگیز بود حال روزم .! دل شکسته تر از هر زمانی بودم. ولی چه فایده ای داشت؟! خانواده ام بودند ولی چه فایده ای داشتند ! که هیچ از حال من با خبر نبودند !.. در روز های سختم کنارم نبودند! پس به چه دردم میخوردند ! اثلا خبر از بدن درد، سردرد هایی که من را تا دم مرگ میکشید ! یا تبی که بر جانم مینشت ! و یا سرمایی که به یک دفعه در بدنم رخنه میکرد !پناه بر خدا این دوگانه گی دیگر چه بود؟ که گریبان گیرم شده بود ؟.! اثلا از این حال روز من با خبر بودند یا من را از یاد برده بودند و به فکر خوش گذرانی و عیش نوش خودشان بودند !؟ خسته بودم دیگه خسته .. چقدر باید اشک میریختم ؟! چقدر باید داد هوار میکردم توی تنهایی هام ؟! اثلا چقدر باید مُهر سکوت بر لـ*ـب هایم می چسباندم و خفه خون میگرفتم ! دیگه چقدر باید خودم به درو دیوار میکوبیدم.!!..کجا رسیده بودم با این تنهایی بغذ اه فقط خودم را نابود میکردم !!.


در حال تایپ رمان فرجام آلفا | Kimiaa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Aylin࿐H࿐2، MaRjAn، زینب باقری و 30 نفر دیگر

Kimiaa

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/5/21
ارسال ها
26
امتیاز واکنش
953
امتیاز
198
زمان حضور
8 روز 5 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
( پارت 4)

و ان ها حتا خبری نداشتند از من بس بود هرچه گریسته بودم. دیگر بس بود. تا کی ؟ تا کی اخر ؟ باید نا امید میبودم . باید خودم را کنترل میکردم ؛ باید یاد میگرفتم که چطور عطش هایم و درد هایم را کنترل کنم! کور سویی از امید با تلغین های خودم بر دلم رخنه کرد!. اشک هایم هنوز روان بود برگونه های ملتحبم انقدر درد قصه داشتم که این بغذ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان فرجام آلفا | Kimiaa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Aylin࿐H࿐2، MaRjAn، FaTeMé_KH و 28 نفر دیگر

Kimiaa

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/5/21
ارسال ها
26
امتیاز واکنش
953
امتیاز
198
زمان حضور
8 روز 5 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
کلافه بودم من چند روز بود درست نمی خوابیدم و این خیلی ازارم میداد. حس خوبم کلا از بین رفته بود. و به جاش یه حس بدی داشتم به ساعت قهوه ای رنگم بی حس خیره شدم . عقربه ها همین طور می‌چرخیدند ، می چرخیدند ، و من تا خود صبح بیدار موندم چون خواب به به چشم هام نمیومد و هی غلت میزدم .تو جام روی تـ*ـخت نشستم که باعث شد پتو از روم کنار بره...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان فرجام آلفا | Kimiaa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Aylin࿐H࿐2، MaRjAn، FaTeMé_KH و 27 نفر دیگر

Kimiaa

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/5/21
ارسال ها
26
امتیاز واکنش
953
امتیاز
198
زمان حضور
8 روز 5 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
ساعت طرف های هشت بود ،و آفتاب در امده بود درد دست پام
کم شده بود فقط کوفتگی بود فکر کنم ولی چرا انقدر زود خوب شد رفتم طرف درخت ها بشستم روش کلافه بودم افتضاح اهریمن هم رفته بود . من باید این همه راه پیاده میرفتم وای نه نمیتونستم برم خونه افتاب در امده بود . تو دلم به خدم قر میزدم میگفتم : خاک تو سرت فریال پاشو خودتو جمع کن اه اه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان فرجام آلفا | Kimiaa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Aylin࿐H࿐2، MaRjAn، زینب باقری و 28 نفر دیگر

Kimiaa

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/5/21
ارسال ها
26
امتیاز واکنش
953
امتیاز
198
زمان حضور
8 روز 5 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد با شیطنت ابرو بالا انداختم سرمو کج کردم خندیدم که دیدم کمرم از پشت داغون شد رو به مامان کردم و گفتم : واه واه چرا میزنی الان داشتی منو تو بـ*ـغلت له میکردی مامان ! و بعد خندیدم مامان با اخم ساختگی گفت : واه واه چه بیتربیت شدی تو
خواست منو بازم نیشگون بگیره که من
مامان کنار زدم فرار کردم از دور صدای مامان
شنیدم که اعتراض میکرد رو به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان فرجام آلفا | Kimiaa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Aylin࿐H࿐2، MaRjAn، زینب باقری و 29 نفر دیگر

Kimiaa

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/5/21
ارسال ها
26
امتیاز واکنش
953
امتیاز
198
زمان حضور
8 روز 5 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
پدر مادرم وادر بخش کتاب خونه ما نمیشدن و ماهم وارد بخش اونا نمی شدیم هر کسی برای خودش حریم خصوصی داشت و من از این قانون پدر مادرم خوشم میومد کیلید انداختم روی در و درو باز کردم وارد کتاب خانه چوبی ام شدم کتاب خانه ام جمع جور بود یه طرف قفسه کتاب های درسی و کلی رمان بود من عاشق رمان بودم مخصوصاً تخیلی ها بیشتر تخیلی میخواندم به قفسه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان فرجام آلفا | Kimiaa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Aylin࿐H࿐2، MaRjAn، FaTeMé_KH و 29 نفر دیگر

Kimiaa

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/5/21
ارسال ها
26
امتیاز واکنش
953
امتیاز
198
زمان حضور
8 روز 5 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
نمیومد و اتفاق های چند وقتم مرور میشد توی ذهنم من هیچ کاری نمیتونستم کنم جوز گریه جوز اه خسته شده بودم دیگه بخاطر سوختنم مجبور بودم کم برم شرکت و اخیرا اثلا نرفته بودم دیگه خسته از این همه گریه بغض بزرگی که توی گلم بود چشام بستم میخواستم یکمی بخوابم تا ذهن خسته و آشفتم ارم کنم چشم هام باز کردن به ساعت موچی ام نگاهی انداختم ساعت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان فرجام آلفا | Kimiaa کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Aylin࿐H࿐2، MaRjAn، parädox و 26 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا