خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,572
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: آینده‌ی قدیم
نویسندگان: ~ROYA~ و ~PARLA~ کاربران انجمن رمان ۹۸
ژانر: طنز، علمی_تخیلی
نام ناظر : *ELNAZ*

خلاصه: آینده‌ای را تصور کن که سرچشمه‌اش قدیم باشد! زمین، زمین سابق نیست؛ آدم‌ها و موجوداتش هم! همه چیز گویی برای درست شدن، طوری خراب شده که راهی برای بازگشت نیست. زمین، یک خرابه‌ی آباد که روزگاری میلیارد ها جمعیت داشت، اکنون خالیست! و حال، دو پیرِ جوان و نوه‌هایشان قصد دارند از این شرایط جان سالم به در ببرند...

#آینده‌ی_قدیم


در حال تایپ رمان آینده‌ی قدیم | ~ROYA~ و ~PARLA~ کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ozan♪، Amerətāt، Afsa و 26 نفر دیگر

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,572
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
سرمای خورشید رفته رفته بر زمین بیشتر می‌شد،

برق شادی در چشم‌های آن دو زن ایستاده بود.
گریه‌ای شیطانی بر سر دادند و عصاهایشان را به منظور رضایت،
بر پاهای یک دیگر فشردند! نجوای دلخراش و تاسف بار کسی می‌آمد:

-دیش دیری دیدین ماشالله!

#آینده‌ی_قدیم


در حال تایپ رمان آینده‌ی قدیم | ~ROYA~ و ~PARLA~ کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • قهقهه
  • خنده
Reactions: ozan♪، Amerətāt، Afsa و 25 نفر دیگر

~PARLA~

مدیر ارشد بازنشسته
طراح انجمن
  
عضویت
7/7/20
ارسال ها
1,362
امتیاز واکنش
18,205
امتیاز
373
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
34 روز 20 ساعت 33 دقیقه
پارت1
نگاهش سرگردان میان چراغ‌ها می‌چرخید، گویی چیزی میان‌شان گم کرده است. با اینکه شب بود و همه‌جا تاریک، نور چراغ‌ها هم نتوانسته بود قطعه‌ای از این تاریکی را در خود فرو ببرد. چراغ‌ها به همراه بوق "دید، دید" مانندی که مدام تکرار می‌شد، آهسته و با ملایمت از او دور می‌شدند. خسته بود، کمرش خم بود، چشم‌هایش غرق خواب. دلش می‌خواست سال‌ها بخوابد، سال‌ها دور باشد از هرچه زندگی است. مگر یک آدم چقدر توان داشت؟!
باد ملایمی می‌وزید و دامنش را تکان می‌داد، باز هم به چراغ‌ها خیره شد. نور آبی رنگ‌شان هر از گاهی بنفش می‌شد و گاهی نارنجی. شاید هم چشمان خسته‌اش رنگ‌ها را جابه‌جا می‌دید! به کاسه‌ی در دستانش نگاه کرد، این کاسه باید پر می‌بود از آب، برای خالی کردن پشت‌سرشان؛ اما پر از خالی بود، پوچ‌ترین پُرِ جهان! سرش را بالا آورد، نفس عمیقی کشید و آبی که نبود را به صورت نمادین پشت سر چراغ‌های رنگارنگ ریخت. زیر لـ*ـب به چراغ‌ها که اکنون با سرعت بیشتری از او دور می‌شدند، زمزمه وار گفت:
- بری برنگردی!

***

زمان: سال 1500 ه.ش / 15:30 دقیقه عصر، فردای آن روز
- سرم رفت سرم رفت.
آناهید که گوشه‌ای نشسته و زانوی غم بـ*ـغل کرده بود با شنیدن حرف آناهیتا، دستش را هم روی سرش گذاشت و با افسوس بیشتری به کودکان نگاه کرد. 4 کودک با قد و قواره‌های نامیزان که مانند دندان‌های اسب‌آبی هرکدام یک ارتفاع نامتعارفی داشتند، با سر و صدا و هیاهوی بسیار در حیاط خانه به هر سو می‌پریدند. آناهیتا به یکی‌شان اشاره زد و در حالی که با دست هی نشانش می‌داد، غر زد:
- د بیا، هر ثانیه یه طرفه. آتیش تو شلوارش ریختن.
آناهید که با هر حرف آناهیتا بیشتر در خود می‌رفت و افسوس نگاهش بیشتر می‌شد، هم‌چون نوزادی آماده‌ی گریه، بغ کرده گوشه‌ای نشسته بود و منتظر بود تا با حرف بعدیِ آناهیتا، دهانش را گشوده و با صدای بلند زار بزند؛ اما با دیدن ساکت شدن آناهیتا، نقشه‌اش خراب شده و تصمیم گرفت خودکفا باشد. بنابراین کمی جابه جا شد و دهان گشود تا جیغ بزند که همان لحظه فریاد بلند آناهیتا قبل از او به هوا برخاست:
- اون‌ها دندون مصنوعیِ بی‌صاحبِ آناهیده (!) الهی پرپر بشی بذارش زمین اون بی‌صاحب رو.
آناهید که بهانه‌ی بسیار خوبش را برای زار زدن یافته بود، دهان باز شده‌اش را باز تر کرد و با صدای بلند، های‌های گریه را سر داد. کودکان که با صدای مادربزرگ‌شان کمی تعجب کرده بودند، از تکاپو دست کشیده و هرکدام در جای خودشان مانند دکلی مخابراتی قد علم کرده، گردن کشیدند تا مادربزرگ آناهیدشان را بهتر ببینند. حشمت قدمی جلو نهاد و بازوی خواهرش گوهر را گرفت، زیر لـ*ـب در حالی که نگاهش به مادربزرگشان بود که هنوز جیغ مانند گریه می‌کرد، گفت:
- اُهَر؟
گوهر با حرص دستش را از دستان برادرش بیرون کشید، خیلی خوب می‌دانست چرا حشمت او را اُهر صدا می‌زند! بدون اینکه جوابی بدهد جلوتر رفته و کنار برادر دیگرش، هاشم -که به سمت ورودی خانه قدم برمی‌داشت- به راه افتاد. حشمت هم با دیدن رفتار گوهر، به ظاهر معترض گفت:
- خب چه‌کنم، نمی‌ذاری اسمت رو مخفف کنم؛ منم با اُهر راحت‌ترم خو!
گوهر اما بی‌توجهی پیشه کرد و به داخل خانه پا گذاشت. مادربزرگ آناهیتایشان وسط گل قالی درازکش و چهارطاق خوابیده بود و بلند و طولانی تنفس می‎‌کرد. عقیده داشت این‌کار باعث می‌شود به انرژی‌های مثبتی که در خانه پخش و پلا شده‌اند، اشراف بیش‌تری داشته باشد. به نزد مادربزرگ آناهیدشان حرکت کردند و در همان حین، هاشم زمزمه کرد:
- گوهر فکر کنم گرسنشه.
گوهر با چهره‌ای حق به جانب و نگاهی که گویی به یک احمق به تمام معنا نگاه می‌کند، پاسخ داد:
- نخیر، یادت رفته مامیزرگ (مادربزرگ) چی می‌گفت؟ هرموقع یه نفر این‌جوری گریه کنه یعنی پوشکَکِش رو کثیف کرده.
هاشم در حالی که نزد آناهید می‌نشست تشر وار گفت:
- پوشکَک؟ پوکشک!
گیسو دستی به معنای «حالا هرچی» تکان داده و کنار هاشم نشست. حشمت و عصمت که در درگاه ایستاده و مانند مجسمه‌های مصر باستان هرکدام دست به سـ*ـینه به چهارچوب تکیه داده بودند، نگاهی به هم‌دیگر و بعد به هاشم و گوهر انداختند و در نهایت عصمت گفت:

- از جونشون سیر شدن.

#آینده‌ی_قدیم


در حال تایپ رمان آینده‌ی قدیم | ~ROYA~ و ~PARLA~ کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: ozan♪، ^~SARA~^، دونه انار و 18 نفر دیگر

~PARLA~

مدیر ارشد بازنشسته
طراح انجمن
  
عضویت
7/7/20
ارسال ها
1,362
امتیاز واکنش
18,205
امتیاز
373
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
34 روز 20 ساعت 33 دقیقه
پارت2

حشمت هم که می‌دانست وقایع پیش‌رو چه هستند، سری به معنای تایید تکان داده و برای تایید بیش‌تر تکرار کرد:
- از جونشون سیر شدن!
حشمت و عصمت هردو خوب می‌دانستند که دندان مصنوعی جزئی از ملزومات آناهید بود و حتی آناهیتا که خواهر عزیز تر از جانش بود هم حق نداشت به دندان‌ها دست بزند (گرچه هیچ‌کس دست نمی‌زد چون واقعا کار کثیف و ناشایستی به نظر می‌رسید، اما عصمت این چیزها حالی‌اش نبود و همیشه به هرچیز ناشایستی دست می‌زد). هاشم که تا به الان فقط به آناهید می‌نگریست و هر از گاهی نیشگون‌های گوهر را مبنی بر اینکه حرفی بزند، نوش‌جان می‌کرد، سرش را به سمت دو برادر علم‌دارش چرخاند و با چشم و ابرو اشاره کرد آن دو نفر نیز به کنارشان بیایند. حشمت نگاهی به عصمت انداخته و در نهایت، نتیجه ارتباط چشمی‌شان نگاه عصمت بود که در آن یک "نه مرسی همین جا راحتیم" بزرگی جا خوش کرده بود. گوهر زیر لـ*ـب القاب ناشایستی به هر سر برادرش نثار کرد و در حین پس زدن هاشم، خود را جلو کشید تا اشراف بیشتری به آناهید داشته باشد. درحالی که شست پای هاشم را (که کنار دستش بود) پس می‌زد، دست دیگرش را روی زانوی آناهید گذاشته و با چاپلوسی مختص به خودش گفت:
- مامیزرگ؟! چی‌شده فدات شم؟
آناهید مانند کودکی که ساعت‌ها گریه کرده، اشک در گوشه‌ی چشم‌هایش حلقه زده و بینی‌اش سرخ و نفس‌هایش هق‌هق مانند شده بود، به گوهر نگاه کرد (با این تفاوت که نه اشکی حلقه زده و نه بینی‌ای سرخ شده بود، تنها نفس‌هایش هق‌هق کنان از قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش خارج می‌شد). گوهر که هنوز حالت مظلوم و چاپلوسش را حفظ کرده بود، دست هاشم که به سمتش دراز می‌شد را پس زده و با چهره‌ای مغموم زمزمه کرد:
- قول می‌دیم امروز رو تو اتاق بگذرونیم مامیزرگ، قول.
آناهید اشک‌های نریخته‌اش را با گوشه‌ی چارقدش پاک کرد و مظلومانه تر از همیشه گفت:
- قول؟
حشمت و عصمت که شدیدا از این وضعیت ناراضی بودند، زیر لـ*ـب نقشه‌ی قتل گوهر را زمزمه می‌کردند. عصمت خیلی خوب می‌دانست آخر ماجرا همین است چرا که نزدیک هزاران بار این اتفاق تکرار شده بود، اما گوهر هیچ‌وقت فریب حیله‌های آناهید را نمی‌خورد و هر بار مانند الاغِ خری پایش درون چاله می‌رفت. گرچه هر سه برادر می‌دانستند که این بلایا به دلیل حماقت گوهر نیست، گوهر فقط به طرز بی‌سابقه‌ای «چای شیرین» بود و حاضر بود برای چاپلوس بودنش جان بدهد. حشمت که از نگاه آناهید می‌خواند که قرار است واقعا تمام روز را در اتاق زیر زمین بگذراند، بی حرف خودش را عقب کشید و به سمت اتاق زیرزمین حرکت کرد. عصمت هم وقتی حشمت را دید، نگاه تاسف‌باری با هاشم رد و بدل کرده و به دنبال حشمت به راه افتاد. گوهر که تا به الآن سعی داشت با چشمانش (که فکر می‌کرد بسیار با نفوذ هستند) به آناهید بفهماند که هر چهار نفرشان از رفتار امروز پشیمانند، زبان باز کرد و گفت:
- قول، ببخشید.
و به دنبال حرفش به هاشم نگاه انداخت؛ اما انگار در چشمان هاشم تفنگی را دید که درست به خال ابرویش نشانه رفته که آن‌طور سریع از کنار هاشم بلند شده و به سمت اتاق زیرزمین حرکت کرد. هاشم که تا به الآن رفتن گوهر را نظاره می‌کرد، به سمت آناهید برگشت. آناهید که کاملا با آرامش جابه‌جا شده و موهایش را مرتب می‌کرد، رنگ نگاه هاشم را خواند و بی توجه شانه‌ای بالا انداخت.
- بی رحمیه مامیزرگ، هر سری همین‌کار رو می‌کنی و هر سری هم مارو با پای خودمون می‌فرستی تو اتاق. ای خدا...
بعد گفتن این حرف به آسمان خیره شد، می‌خواست با خدا درد و دل کند اما هرچه فکر کرد، حرفی نداشت که بزند. بنابراین برخاست و سخنش را نیمه رها کرده و به سمت اتاق به راه افتاد.

آناهیتا که تا به الآن هنوز ساکت و صامت رو زمین چهارطاق افتاده بود، برخاست و او هم بی توجه به وقایعی که تا به الآن اتفاق می‌افتاد، به سمت حیاط قدم تند کرد. آناهید هم در حالی که خواهرش را صدا می‌زد به دنبال دندان مصنوعیِ زاپاسش گشت که همیشه در گوشه‌ای از خانه پنهانش می‌کرد.

#آینده‌ی_قدیم


در حال تایپ رمان آینده‌ی قدیم | ~ROYA~ و ~PARLA~ کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: ozan♪، ^~SARA~^، دونه انار و 17 نفر دیگر

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,572
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 3

آناهیتا پا به حیاط نهاد، گرچه نمیشد نامش را حیاط گذاشت؛ کلا، نمیشد به جایی که در آن زندگی میکردند، "خانه" گفت که بشود این محیط را «حیاط» تلقی کرد. اینجا فقط بازمانده ای از یک خانه ی قدیمی بود که هیچکس هم نمیدانست صاحبش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آینده‌ی قدیم | ~ROYA~ و ~PARLA~ کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Saghár✿، ozan♪، ^~SARA~^ و 16 نفر دیگر

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,572
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت 4
- خیلی تو فکر می‌ری هید، عوارض پیریه؟

نگاهش را از بچه‌ها گرفت و به خواهرش داد. برخلاف انتظارش، آناهیتا به او نگاه نمی‌کرد، چشم‌هایش جایی میانه‌ی آسمان را نشانه رفته...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آینده‌ی قدیم | ~ROYA~ و ~PARLA~ کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، ozan♪، ^~SARA~^ و 16 نفر دیگر

~PARLA~

مدیر ارشد بازنشسته
طراح انجمن
  
عضویت
7/7/20
ارسال ها
1,362
امتیاز واکنش
18,205
امتیاز
373
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
34 روز 20 ساعت 33 دقیقه
پارت 5

آناهیتا دامن گل‌دار و تقریبا پاره‌اش را کمی بالاتر گرفت تا در زمان حرکت زیر پایش نپیچد. با این‌که قدش بلند بود، اما این دامن را گویی برای تیربرق‌های زمان قدیم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آینده‌ی قدیم | ~ROYA~ و ~PARLA~ کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: M O B I N A، Saghár✿، ozan♪ و 11 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا