خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Parnian 86

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/4/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
592
امتیاز
148
زمان حضور
11 روز 3 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت نهم
به آقای تهرانی، نگاهی انداختم.
شلوار مشکی راحتی پوشیده بود که دور جیب هاش، شیار های سبز فسفری داشت.
تی شرت مشکی، که روش طرح پسرونه کار شده بود، به تن داشت.
به احترامش بلند شدم و سلام و احوال پرسی کردیم.
_سلام آقای تهرانی.
ابرو هاشو بالا برد و گفت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هم‌پیمان | parnian86 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MaRjAn، زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi و 20 نفر دیگر

Parnian 86

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/4/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
592
امتیاز
148
زمان حضور
11 روز 3 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت دهم
آروم آروم لای چشم‌ هام رو باز کردم.
دیدم که اتاق آیسا، کامل تاریک شده.
با دست، به پیشونیم زدم و لـ*ـبم رو گاز گرفتم.
خیلی زشت بود که من تا این موقع، خونه مردم خوابیدم.
از تـ*ـخت اومدم پایین و کفش هامو پوشیدم.
به دنبال سوئیچ چراغ اتاق گشتم.
دیدم چیزی نیست...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هم‌پیمان | parnian86 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MaRjAn، زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi و 20 نفر دیگر

Parnian 86

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/4/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
592
امتیاز
148
زمان حضور
11 روز 3 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت یازدهم
من عقب نشستم و عرشیا و آیسا جلو.
سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و به بیرون زل زدم.
به مردم، به درخت ها، مغازه ها، همچی!
بعد از ربع ساعت، عرشیا ماشین رو نگه داشت.
به اطراف نگاه کردم. اینجا که خونمون نبود!
_میخوام برم قهوه بگیرم، کی پایه ست؟
نگاهی به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هم‌پیمان | parnian86 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MaRjAn، زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi و 19 نفر دیگر

Parnian 86

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/4/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
592
امتیاز
148
زمان حضور
11 روز 3 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت دوازدهم
رفتم سمت کمد خودم، و لباس هامو عوض کردم.
شلوار پارچه ای مشکی مو با یه ساپورت مشکی عوض کردم.
مانتو مو دراوردم و یه پیراهن مشکی آستین سه ربع، پوشیدم.
رفتم سمت میز کوچیکی که روش یه آیینه کوچیک و لوازم آرایشم و شونه مو گذاشته بودم، موهامو شونه زدم و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هم‌پیمان | parnian86 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: MaRjAn، زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi و 15 نفر دیگر

Parnian 86

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/4/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
592
امتیاز
148
زمان حضور
11 روز 3 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پا رت سیزدهم
با تعجب، اون چیز محکم و سفت رو از بین لباس ها بیرون کشیدم و بهش نگاه کردم.
یه سال نامه قدیمی، مال سال ۱۳۷۷!
رو تختم نشستم و نگاهی بهش کردم‌.
جلد سبز رنگی داشت و خیلی ساده بود.
جلدش خیلی سفت بود، مثل چوب بود.
بازش کردم و صفحه اول با خودکار و خیلی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هم‌پیمان | parnian86 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MaRjAn، زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi و 14 نفر دیگر

Parnian 86

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/4/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
592
امتیاز
148
زمان حضور
11 روز 3 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت چهاردهم
بعد از تموم شدن مراحل قانونی، آیدا عضوی از خانواده کوچیک ما شد.
خانواده ای که همه ترک شون کرده بودن.
افشین مثل همه، خانواده داشت.
اما من نداشتم.
من از این دنیا، فقط یه مادر بزرگ و پدربزرگ پیر توی شهر آمل داشتم.
اما افشین، صاحب یه خانواده بزرگ بود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هم‌پیمان | parnian86 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: MaRjAn، زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi و 14 نفر دیگر

Parnian 86

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/4/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
592
امتیاز
148
زمان حضور
11 روز 3 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت پانزدهم
بعد از نیم ساعت، کمی آروم شدم و به خودم اومدم.
دستم رو به دیوار گرفتم و به سختی بلند شدم.
قلبم تیر می کشید.
چشم هام رو آروم بستم و سعی کردم کمی نفس تازه کنم.
می خواستم وضو بگیرم و نماز بخونم.
اما قلبم درد می کرد و بهم همچین اجازه ای نمیداد.
به سختی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هم‌پیمان | parnian86 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MaRjAn، زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi و 10 نفر دیگر

Parnian 86

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/4/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
592
امتیاز
148
زمان حضور
11 روز 3 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت شانزدهم
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به ساعت مچی آبی رنگی که تو دست چپم، بسته بودم کردم.
ساعت ۴ عصر بود.
آروم آروم، وسایل مو جمع کردم و تو کوله پشتی قهوه ای رنگم، گذاشتم.
فلش سبز رنگ مو از سیستم بیرون کشیدم و بهش نگاه کردم.
تمام کار هایی که توی یک هفته پیش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هم‌پیمان | parnian86 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: MaRjAn، زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi و 5 نفر دیگر

Parnian 86

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/4/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
592
امتیاز
148
زمان حضور
11 روز 3 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت هفده ام
کلافه از شیشه ماشین، به بیرون نگاه کردم.
اههه دختر، تو که اینقدر ضعیف نبودی!
چرا میزاری بهت دستور بده؟
اره من ضعیف نبودم.
اما مرگ مامان، منو ضعیف کرد.
منو نا توان کرد.
میخوام همون آیدای سابق بشم.
همون زبون دراز و مغرور.
رومو کردم سمتش و گفتم:
_من...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هم‌پیمان | parnian86 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MaRjAn، زهرا.م، ملیس و 6 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا