خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Parnian 86

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/4/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
592
امتیاز
148
زمان حضور
11 روز 3 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: هم پیمان
نام نویسنده: Parnian86 کاربر انجمن رمان ۹۸
نام ناظر: فاطمه بیابانی
ژانر:عاشقانه
خلاصه: زندگی‌اش چونان ابر بهار برایش میگرید اما او بی چتر در بیابان برهوت حیاتش سرگردان است؛ نمی‌دانند ببخشد یا نه! فقط می‌داند باید انتقام گیرد از اویی که عزیزش را از او گرفت.


در حال تایپ رمان هم‌پیمان | parnian86 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi، Meysa و 29 نفر دیگر

Parnian 86

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/4/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
592
امتیاز
148
زمان حضور
11 روز 3 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه: برای بوییدن عطرت، نفس میکشم!
صدای طنین قلبت، به من جان دوباره میدهد.
و من چه آسان و چه غریبانه، عاشق شده ام.‌


در حال تایپ رمان هم‌پیمان | parnian86 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi، Meysa و 27 نفر دیگر

Parnian 86

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/4/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
592
امتیاز
148
زمان حضور
11 روز 3 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت اول
دست راستم رو که از استرس عرق کرده بود،روی پنجره کوچیک اتاق آی سی یو گذاشتم و به مامانم زل زدم، که یه عالمه دستگاه به بدن کوچیک و ضعیفش وصل بود. تو این دوهفته که گذشت،هر روز خودم رو ۱۰۰۰ بار لعنت می کنم که بهش اصرار کردم عمل کنه. اگه اتفاقی براش بیوفته تا عمر دارم خودمو نمی بخشم. دستی رو شونه هام نشست، صورتمو به عقب برگردوندم.
پری رو دیدم که دوتا ساندویچ رو با دست راستش نگه داشته. دست چپش رو که روی شونه هام قرار داشت اورد پایین،و دستشو تو دستم قفل کرد. از ظاهرش میشد فهمید اونم مثل من حالش بده. شاید هم داره ترحم می کنه، نمیدونم.
با ابروهای کوچیک دخترونش، به ساندویچ توی دستش اشاره کرد،که با کاغذ ساندویچی،بسته بندی شده بود:
_ایدا،جون من بیا یه چیزی بخور!دیگه رنگ به صورت نداری.
دستمو از دستاش کشیدم بیرون و گفتم:
_میل ندارم‌. پوفی کشید و گفت:
_باشه، خودم میریزم تو حلقت. واقعا نمی دونم چرا برای خوردن یه ساندویچ کوچیک اینقدر اصرار می کرد، تو دلم ۱۰۰ تا فحش نثارش کردم . اومدم مخالفت کنم، که بهم محلت حرف زدن نداد.
دستمو کشید و با خودش به محوطه بیمارستان برد. به یه نیمکت چوبی،اشاره کرد و رفتیم روش نشستیم. یه ساندویچ برام دراورد و گرفت جلوم:
_جون پری اذیت نکن.
ساندویچ رو ازش گرفتم و گاز کوچیکی بهش زدم. نگاهم رو به اطراف،چرخوندم. گل های لاله و گل محمدی که اطراف کاشته شده بود،حس خوبی بهم منتقل میکرد. درخت های بید و مجنون،سر به فلک کشیدن.
معلومه خیلی وقته اینجا کاشته شدن. نظرمو، دَکه کوچیک ساندویچ فروشی بیمارستان جلب کرد. احتمالا پری، ساندویچ هارو از اونجا خریده.
دستای پری جلو چشمام، به بالا و پایین، حرکت کرد. صورتمو به سمتش برگردوندم:
_چیه؟
چشمای عسلیش، در سیاهی شب برق قشنگی میزد:
_حواست کجاست دختر؟ دو ساعته دارم صدات می کنم.
سرمو به پایین انداختم.
_ببخشید.
نگاهی به ساعت مچی صورتی رنگش کرد.
_من دیگه باید برم. آیدا مواظب خودت باش.
_باشه.
_میخوای برسونمت خونه؟
_نه اینجا میمونم.
از جاش بلند شد و گفت:
_باشه. ساندویچت هم کامل میخوری.
باشه ای گفتم و ازش تشکر کردم. بخاطر اینکه این روز های سخت کنارم بود. خواهرم بود. همدمم بود. دستشو تکون داد و از محوطه بیمارستان خارج شد. دستی به چشمای خسته ام کشیدم. تا اخرین لحظه با چشمام دنبالش کردم و وقتی مطمئن شدم رفته، از سر جام بلند شدم و ساندویچ رو به سطل سبز رنگی که نزدیک نیمکت بود انداختم. به سمت نماز خونه بیمارستان حرکت کردم. کفش های قرمز اسپرتم رو در اوردم و روی جا کفشی کوچیکی ک دَم نمازخونه بود گذاشتم . وارد اتاق کوچیکی شدم، با موکت قهوه ای رنگ،کف اونجا پوشیده شده بود. به سمت قفسه مهر ها حرکت کردم. یه مهر کوچیک انتخاب کردم و برش داشتم، به همراه یک تسبیح که مهره های آبی رنگی داشت. شال قهوه ای روی سرمو مرتب کردم و به فلش روی سقف توجه کردم که قبله رو نشان میداد. مهر رو بهمراه تسبیح به زمین گذاشتم و رو به قبله ایستادم. دو رکعت نماز برای سلامتی مامان و تمام بیماران خوندم. بعد از خوندن نماز،همونجا نشستم و با خدا دردودل کردم.
از اینکه چرا باید مامانم مریض بشه؟
چرا بابا تصادف میکنه و میمیره؟ اون همه مال و اموال چی شد؟
اون همه خونه و زمین چی شد؟
چرا هیچی براموم نذاشت؟
شوری اشک های لعنتی رو حس کردم، که نمیزاشت حرفامو بزنم. با دست پسشون زدم اما بند نمیومدن. انگار مسابقه دو گذاشته بودن. با دوتا دستام اشک هامو پاک کردم و سرمو به دیواری که کنارم بود تکیه دادم. کم کم پلک هام از خستگی زیاد سنگین شد...
با صدای پاشنه پا چشامو باز کردم. نگاهم به خانم مسنی افتاد که با چادر گل و گلی داشت نماز میخوند. اومدم از جام بلند شم که درد بدی تو گردنم پیچید. تمام تنم مثل چوب، خشک شده بود. دستمو به دیوار گرفتم و بلند شدم. اومدم خم بشم که مهر و تسبیح مو بزارم سرجاش، که بازم گردنم درد گرفت. دستمو گذاشتم روش و خم شدم مهر و تسبیح رو برداشتم و تو قفسه مخصوصشون گذاشتم.
از نماز خونه خارج شدم، و به سمت بیمارستان رفتم. خورشید از بین ابر ها بیرون اومده بود،و تصویر زیبایی در اسمون اینجاد شده بود. گوشیم رو از جیب شلوارم دراوردم و به ساعت نگاه کردم که ۸ونیم صبح رو نشون میداد.


در حال تایپ رمان هم‌پیمان | parnian86 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi، Meysa و 28 نفر دیگر

Parnian 86

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/4/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
592
امتیاز
148
زمان حضور
11 روز 3 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت دوم
به سمت بیمارستان حرکت کردم و وارد بخش آی سی یو شدم. روی صندلی آهنی که نزدیک اتاق مامان بود نشستم. خنکی اون صندلی،حس خوبی بهم منتقل کرد. با شنیدن صدای زنگ گوشیم، از جیبم درش آوردم و به مخاطبم نگاه کردم که مانیا خانم رو نشون میداد. دکمه اتصال رو زدم و تماس رو وصل کردم.
_الو؟
صدای بوق ماشین و صدای باد نمیزاشت صدای مانیا خانم رو به خوبی بشنوم:
_الو آیدا؟
_جانم؟
_من نزدیک بیمارستانم. بیا تو حیاط بیمارستان تا بریم به مامانت یه سر بزنیم.
_باشه اومدم.
و تماس رو قطع کردم. از جام بلند شدم و به سمت محوطه بیمارستان رفتم. بعد از چند مین، مانیا خانم رو از دور دیدم ک با چند پلاستیک پر از خوراکی توی دستش، وارد بیمارستان شد. مانتو جیگری رنگش و شلوار لی آبیش و شال خاکستری رنگش خیلی به پوست سفیدش میومد. رفتم جلو و روبروش ایستادم:
_وای مانیا جون چرا زحمت کشیدی؟
پلاستیک هارو بهم داد و گفت:
_زحمت چیه؟ تو فقط دعا کن حال مامانت خوب بشه،بعدا میتونی جبران کنی. و خنده خوشکلی کرد که روی لپش، چال افتاد. این زن واقعا زیبا بود. لبخندی زدم و راه افتادم به سمت ای سی یو!
پشت در اتاق ایستادیم و از پنجره اتاق،مامان رو تماشا کردیم. تک سرفه ای کردم که صدام صاف بشه و ادامه دادم:
_از اقای تهرانی هم معذرت خواهی کنید، این چند روز نتونستم بیام سرکار.
روش و به سمت برگرداند و گفت:
_وااا عزیزم! این حرفا چیهه؟ بزار حال مامانت خوب بشه، سر کارت هم میای.
_انشالله.
مانیا خانم و همسرش آقا عرفان از دوستای مامان و بابام بودن. البته اونا خیلی جوون تر از مامان و بابا هستن. قبل از مرگ بابا افشین، خیلی کمکشان کردیم تا در کارشون پیشرفت کنن. اون موقع بابا صاحب چند تا کارخونه بود و وضع مالی مون عالی بود!
اما بعد از مرگ بابام، زندگیمون خیلی عوض شد. هیچ چیز مثل قبل نیست. آه سوزناکی کشیدم و بغضمو به گلوم فرستادم. نمیخواستم جلو مانیا خانم، گریه کنم. نفس عمیقی کشیدم که حالمو بهتر کرد.
_خب عزیزم من دیگه برم.
صورتمو به سمت مانیا برگردوندم و گفتم:
_چقدر زود!
دستشو گذاشت تو جیب مانتوش و ادامه داد:
_اومده بودم یه سر بزنم و زود برم. به چشمای طوسی رنگم نگاه کرد:
_اگه خبری شد حتما بهم اطلاع بده.
_چشم.
_خب کاری نداری؟
_نه خیلی ممنون.
دست هاشو از جیبش بیرون اورد و آ*غو*شش رو برام باز کرد. بعد از بـ*ـغل کردن و خدافظی، رفت.


در حال تایپ رمان هم‌پیمان | parnian86 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi، Meysa و 26 نفر دیگر

Parnian 86

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/4/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
592
امتیاز
148
زمان حضور
11 روز 3 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت سوم
روی همون صندلی که روبروی اتاق مامان بود نشستم. دیگه رسما، پاتوقم بود. خوراکی هایی که مانیا خریده بود، رو کنارم گذاشتم. به داخل پلاستیک نگاهی کردم. یه آبمیوه با طعم پرتقال از تو کیسه درآوردم، و نی رو داخل پاکت زدم و شروع کردم به نوشیدن آبمیوه. هیچ وقت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هم‌پیمان | parnian86 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi، Meysa و 26 نفر دیگر

Parnian 86

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/4/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
592
امتیاز
148
زمان حضور
11 روز 3 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت چهارم
دستم رو به دیوار گرفتم و به سختی بلند شدم. سرگیجه بدی داشتم. آروم آروم جلوی اتاق، شروع به قدم زدن کردم. در اتاق باز شد و همون پرستار با روپوش سفید اومد بیرون. به طرفش حرکت کردم و با حالتی پریشون گفتم:
_خانم؟
صورت تپل و سفید شو که آرایش ملایمی داشت به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هم‌پیمان | parnian86 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi، Meysa و 26 نفر دیگر

Parnian 86

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/4/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
592
امتیاز
148
زمان حضور
11 روز 3 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت پنجم
با صدای صحبت کردن خانمی، چشمامو آروم باز کردم. صداها، برام نا مفهوم بود. واضع چیزی نمی شنیدم.
پلک هام، سنگین بود. تنبلی م می شد، که چشامو باز کنم. با یادآوری مامان، مثل فنر پریدم و روی تـ*ـخت نشستم.
یه خانم، با روپوش سفید و مقنعه مشکی، با صورتی سبزه و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هم‌پیمان | parnian86 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: MaRjAn، زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi و 24 نفر دیگر

Parnian 86

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/4/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
592
امتیاز
148
زمان حضور
11 روز 3 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت ششم
کلافه دستی به صورتم کشیدم.
من مطمئن بودم یه چیزی شده و گرنه الکی دلم شور نمی زد.
انگار دنیا دور سرم می چرخید. پاهام قدرت تحمل وزن مو نداشتن.
پری منو کشید سمت خودش و روی یه صندلی نشوند.
دستمو جلو صورتم گرفتم و هی هی گریه هام بلند شد.
نمی تونستم به پری...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هم‌پیمان | parnian86 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: MaRjAn، زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi و 25 نفر دیگر

Parnian 86

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/4/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
592
امتیاز
148
زمان حضور
11 روز 3 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت هفتم
فقط ۴ نفر برای مامانم اومده بودن. مانیا، عرفان و پری.
نمی خواستم باور کنم که رفته. دیگه نیست.
پری و مانیا دوتا شونه هامو گرفتن و بلندم کردن.
_باید بریم دیگه.
نگاهی به پری و مانیا کردم که روبروم زانو زدن و منتظر من هستن.
عرفان هم کت و شلوار مشکی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هم‌پیمان | parnian86 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: MaRjAn، زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi و 25 نفر دیگر

Parnian 86

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/4/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
592
امتیاز
148
زمان حضور
11 روز 3 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت هشتم
چرا کسایی که دوسشون داریم، زود از پشیمون میرن؟
چرا موقعی که بهشون نیاز داریم، نیستن؟
سکوت بدی حاکم بود.
از پنجره ماشین، به درخت ها و مردم نگاه کردم‌.
احساس میکردم بدبخت ترین آدم روی این کره خاکی، منم.
بعد از نیم ساعت، عرفان ماشین رو، جلو یه خونه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هم‌پیمان | parnian86 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: MaRjAn، زهرا.م، FaTeMeH QaSeMi و 25 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا