نام رمان عشق خون آشام
نویسنده : Adelante
ژانر :تخیلی ، عاشقانه
خلاصه : داستان از جایی شروع میشه که ساره به همراه دوست هاش به جنگل تاریک میره اما در اونجا طی اتفاقاتی با خون آشام بی رحمی برخورد میکنه و از طریق اون با دنیای خون آشام های سیاه آشنا میشه
#پارت1
_وااای بچه ها همین جا خوبه دیگه دارم از خسته گی میمیرم
امیر-اره همینجا خوبه
سامان درحالی که به درخت ها نگاه میکرد و دور خودش تاب میخورد گفت :ولی عجب جای خفنیه
مهسا که با ترس به اطرافش نگاه می کرد گفت :به خدا اگر تو این جنگل بلایی سرم بیاد چاهارتاتونو خفه می کنم
_اگر زنده بمونی
یهو همه زدن زیر خنده
مهسا-کوفت بی شعور ها من دارم سکته می کنم
حسام به سمت مهسا رفت و بقلش کرد
حسام-ابجی منو اذیت کنید هر سه تاتونو نفله میکنم گفته باشم درضمن مهسا خانوم به نظرت وقتی من اینجام میذارم بلایی سرت بیاد
_عه بسه حالم بهم خورد با این ابراز علاقه هاتون بیاید سریع تر چادر ها رو باز کنیم
هر کسی به سمت چادر خودش رفت تا بازش کنه با اینکه من مخالف چادر زدن بودم ولی چون مهسا می ترسید مجبور شدیم چادر بیاریم دفع بعد باید تنها بیام ولی خب با بچه ها بیشتر حال میده یه پنج سالی هست که باهم دوستیم امیر و سامان پسرخاله ان و حسام و مهسا هم خواهر برادرن
بعد از باز کردن چادر ها و گذاشتن گلیم های پلاستیکی برای نشستن همه خوراکی هارو در آوردیم و گذاشتیم توی چادر مهسا
به سمت ماشین رفتم که ذغال هارو بیارم
_امیر پس ذغال هایی که خریدی کو
امیر-همونجا توی صندوق ماشین
_هیچی نیست
امیر بلند شد و یه بار دیگه صندوق چک کرد
امیر-به خشکی شانس حتما جاشون گذاشتم
_پووف حالا اشکال نداره منو مهسا میریم چوب خشک جمع کنیم شماهم بقیه وسایلو از ماشین بیارید
امیر- باشه
مهسا به سمتم اومد و یه سبد بزرگ باخودش آورد
_این واسه چیه
مهسا -خب چوب هارو میذاریم تو این دیگه
_از دست تو خب توی دست می گرفتی دیگه
مهسا-نهه من تازه ناخون کاشتم خراب میشن
در حالی که می خندیدم به مهسا گفتم:خیلی خب بیا بریم
با مهسا به سمت جنگل رفتیم تقریبا یه پنج کیلومتر از جایی که بودیم دور شدیم ولی حتی یدونه چوب خشک هم نبود و شاخه ی درخت ها هم به قدری محکم بود که حتی یه تیغه هم ازش کنده نمی شد خیلی عجیب بود راستش خودمم یکمی داشتم می ترسیدم
مهسا-ساره من دارم می ترسم
به سمتش رفتم و دستشو گرفتم
_خیلی خب بیا برگردیم نهایتا مجبور می شیم از پیکنیک گازی استفاده کنیم
مهسا-ارهه بیا زود برگردیم
داشتیم بر میگشتیم که یه صدایی از درخت های پشت سرمون اومد مهسا درحالی که داشت از ترس می لرزید گفت نکنه حیوونی چیزی باشه من می ترسم ساره
_اروم باش نترس وقتی گفتم شماره سه با تموم توانت بدو
مهسا-ب ب باشه
_یک ، دو، سه حالا بدو.
هنوز قدم دوم برنداشته بودم که محکم به یه چیز سفت برخورد کردم آروم سرمو بلند کردم که دو تا چشم سبز تیره و درشت دیدم یه پسر فوق العاده خوشگل و هیکلی آب دهنمو قورت دادم و گفتم :ت تو کی هستی ؟ دستمو گرفت و پرتم کرد توی بـ*ـغلش
سرشو آورد جلو و گردنمو بو کرد بینی اش رو به گردنم زد و گفت :خون
و بعد زبونشو به گردنم زد
محکم پامو کوبیدم توی زانوش ولی تکون نخورد یکم اونور تر یه پسر دیگه مهسا رو گرفته بود و کوبیده بودش به درخت
_ولم کن عوضی بزار برم
پسره-بزارم بری ؛ من تازه پیدات کردم ....