خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Ryhwn

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/3/20
ارسال ها
962
امتیاز واکنش
4,223
امتیاز
278
محل سکونت
Bookland
زمان حضور
80 روز 11 ساعت 24 دقیقه
اسم:•°هیولاهای دوست داشتنی°•
نویسنده:Nاِن
ژانر:فانتزی-احساسی-تریلر-معمایی
خلاصه:
میگن خورشید و ماه هیچوقت به هم نمیرسن،وقتی خورشید هست ماه نیست و وقتی ماه هست خورشید نیست این به دنبال هم اند قافل از اینکه هیچگاه به یکدیگر نمی رسند..!
داستان راجبه الیزابته..
یه بدشانس واقعی..!
انقدر بدشانس که با یه آرزو از سره شوخی تو همون روزی که قرار بود کسی که مدتیه دوستش داره بهش ابراز علاقه کنه رفت به دنیای آرزوش..اونها به دنبال همن،آیا همو پیدا میکنن؟؟
سلام. ناظر شما ^~SARA~^ . منتظر ایجاد گفتگو از سوی ناظر باشید. ~ROYA~ رو هم اد کنید‌.


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: LIDA_M، Karkiz، *ELNAZ* و یک کاربر دیگر

Ryhwn

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/3/20
ارسال ها
962
امتیاز واکنش
4,223
امتیاز
278
محل سکونت
Bookland
زمان حضور
80 روز 11 ساعت 24 دقیقه
نام رمان: کلکسیون
نام نویسنده: مهنا عباسی
ژانر: معمایی، عاشقانه

"خلاصه"
دختری از جنس سنگ. حنا، دختری که توی گذشته‌ش سختی‌های زیادی می‌کشه امّا همین سختی‌ها باعث میشه به یه آدم سخت تبدیل بشه! حنا با کمک مادام در جستجوی بهترین عطرها میره تا یک کلکسیون کامل از عطر برای خودش درست کنه!
اهداف حنا روز به روز خونین‌تر میشن و به جای عطر این خونه که وارد شیشه‌های حنا میشه!
حالا حنا فقط یه هدف داره، پر شدن کلکسیونش.
اول حنا یه کلکسیون می‌خواست، کلکسیون عطر.
امّا حالا دو تا کلکسیون داره؛ کلکسیون عطر و کلکسیون خون!
سلام. ناظر شما *ELNAZ* . منتظر ایجاد گفتگو از سوی ناظر باشید. من رو هم اد کنید.


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: LIDA_M، Karkiz و *ELNAZ*

Ryhwn

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/3/20
ارسال ها
962
امتیاز واکنش
4,223
امتیاز
278
محل سکونت
Bookland
زمان حضور
80 روز 11 ساعت 24 دقیقه
اسم رمان: انتخاب نشده
ژانر: فانتزی، عاشقانه
خلاصه: دوبرادر! انتخاب شده اند تا از جنگل محافظت کنند و مواظب تعادل بر هم نخورد! آن ها داستان می‌نویسند و شخصیت می‌سازند و به دل جنگل می‌فرستند تا خود راهشان را پیدا کنند و داستان را پایان بدهند! مهم نیست که یکی خوب و دیگری شرور است؛ پیوند آن ها قوی تر از خوب یا شرور بودن آن‌هاست!
سلام. ناظر شما ^~SARA~^ . منتظر ایجاد گفتگو از سوی ناظر باشید. ~ROYA~ رو هم اد کنید.


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: LIDA_M، ~ریحانه رادفر~ و *ELNAZ*

پریسا گلی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/5/21
ارسال ها
2
امتیاز واکنش
4
امتیاز
73
سن
44
زمان حضور
23 ساعت 1 دقیقه
سلام درخواست ناظردارم
نویسنده.پریسا
ژانر.ترسناک.عاشقانه
پارت اول
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی



#قسمت_سوم



وقتی سرم رو بالا گرفتم پسرخالهام بهزاد بود سلام کردم گفتم اینجا چکار میکنی؟ گفت اینجا پاتوق منه تو اینجا چکار میکنی؟گفتم از تنهایی به این جا اومدم، بهزاد با شلوق بازی هاش گفت خدا نکنه تنها باشی مگه من مُردم منم گفتم خدا نکنه دیوونه ، یه کم با هم گپ زدیم و شوخیهای بهزاد کمی سرحالم کرد بهزاد گفت راستی خبر داری که فردا تولدمه همه تون دعوتین یه مهمونی مفصل گرفتم راستی نُها یادت نره کادو برام بیاری خسیس بازی در نداری، خندیدم گفتم چشم ارباب برات یه کادو خوب میگیرم.من زود به خانه برگشتم بابا و مامانم مثل همیشه دعوا داشتن رفتم جلو گفتم چیه مامان بازم چی شده؟ گفت هیچی از بابات بپرس من شدم یک کنیز شب روز از دوستاهای بابات باید پذیرایی کنم خودت میدونی دوست هاش فقط بخاطر پول و خوش گذرونی بابات میان اینجا بابام صداش رو بلند کرد و گفت: مگه من هر روز مهمونی میگرم امروز رو میخواستم با دوستام باشم خانم بهم حرامش کرد مامانم گفت من حروم نکردم مشورب خوردن و سرخوش کردنت با دوستات حرامش کرد.منم با صدای لرزان که از عصبانیت بابام میترسیدم گفتم بابا تا کی این نامحرم هارو اینجا میاری؟ میشینی پای مشورب خوردن تا کی گنـ*ـاه تا کی عذاب ، بابام سرم داد زد گفت حوصله این نصیحت های خدا پیغمبری رو ندارم.با کتکهایی که پدرم به مامانم زده بود همه جاشو سیاه و کبود شده بود نمیتونستم اشک و ناله های مامانم و ببینم بشنوم مامانم از درد به خودش میپیچید نمیتونست جلوی اشکاش رو بگیره..بابام به مامانم گفت بسته دیگه حوصله آب غوره گرفتنت رو ندارم مامانم نمیتونست جلوی اشکاش رو بگیره بابام بازم شروع کرد به کتک زدن مامان بیچارم من جلو رفتم که از مامانم دفاع کنم بابام انقدر سرخوش بود حتی منو نمیدید شروع کردن کتک زدن هر دوتامون انقدر زد که خسته شد و ولمون کرد.تمام بدنم درد میکرد ولی هر چه مظلومیت و اشک مادرم رو میدیدم درد خودم یادم میرفت.بابام سوار ماشین شد رفت تا آخر شب برنگشت وحید اومد کنارم نشست با دلی پر از دلتنگی چشمای پر از غم گفت نُها بابا چرا اینجوری کرد چرا تو رو زد؟ تو که عزیز دردونهی بابایی پس چرا اینجوری تورو کتک زد؟منم در آ*غو*شم گرفتمش پیشونیش رو بـ*ـو*سیدم گفتم وحید توروخدا تو مثل بابا نباش، هیچ وقت رو به گنـ*ـاه و حرام نکن خدا رو دوست داشته باش مشورب نخور. وحید گفت مگه بابام اصلا خدا رو دوست نداره مگه بابا نوشیدنی میخوره. نتونستم جلوی گریه هام بگیرم با صدای بلند گریه کردم گفتم وحید برای بابا دعا کن که خدا رو دوست داشته باشه از گنـ*ـاه دور بشه وحید با چشمای گریونش گفت باشه ولی نها توروخدا به منم نماز یاد بده منم میخوام نماز بخونم میخوام خدا رو دوست داشته باشم تا بزرگ شدم مثل بابام نشم. همدیگر رو در آ*غو*ش گرفتیم گریه کردیم کمی آروم شدیم رفتم کنار مامانم نشستم گفتم مامان امروز بهزاد دیدم گفت فردا تولدشه مامانم با اون همه درد ناراحتی گفت اره تولدشه خالهت بهم زنگ زد گفتم بریم تولد؟گفت آره خاله ناراحت میشه... فرادش بامامانم با دلی پر از درد بدن کوفته رفتیم بازار برای بهزاد کادو بگیریم یه کت شلوار شیک براش خریدیم و همه باهام رفتیم خونه خاله.وحید با حامد و حمید رفتن دنبال بازی فوتبال مهنا هم مثله همیشه میرفت تو باغچه خونه خاله مینشست یا گل می چید یا با گلها حرف میزد بهزاد صدام زد گفت نها بیا کمکم کن تا خونه روبرای شب مهمون ها میان حاضر کنیم، بهزاد با ذوق که داشت بادکنک ها رو باد میکرد وسایل تضئینی که خریده بود روی دیوار میچسبوند من بهش خندیدم گفتم چته بهزاد مثل بچه ها شدی انگار هشت سالهای ،بابا دیگه یه مرد شدی واسه خودت امشب هفده سالت میشه... بهزاد خندید گفت اره راست میگه دیگه وقت زن گرفتنمه، بهش خندیدم گفتم بیچاره اون که زن تو بشه یهو بی اختیار بهم نگاه کرد گفت مگه چمه؟ منم گفتم یه دیوونه واقعی مگه دیوونه شاخ بال داره؟ یهو گفت اره خدای یه دیوونه ام اونم دیونه تو منم با شوخی گفتم خوب خدا کنه از این دیونه تر بشی بهزاد بهم یه نگاه سنگینی کرد که دلم یه جوری شد از خجالت سرم رد انداختم پایین بهزاد اومد نزدیکم با یه بادکنک تو سرم زد گفت چی شد انگار اومدم خاستگاریت انقدر قرمز شدی قهقه بهم خندید منم عصبانی شدم گفتم نه


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
  • پوکر
Reactions: ~حنانه حافظی~

پریسا گلی

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/5/21
ارسال ها
2
امتیاز واکنش
4
امتیاز
73
سن
44
زمان حضور
23 ساعت 1 دقیقه
سلام درخواست ناظردارم
نویسنده.پری

ژانر.عاشقانه.ترسناک

پارت اول

باوحشت ازخوابم پریدم نفس نفس میزدم احساس کردم یکی بالا سرم وایساده اروم سرموبالا اوردم اع سلام خاله خوبین

خاله مریم درحالی که یه لیوان برعکس دستش بودمات منونگامیکرد

تارا.سلام خاله نازه خودم خوبی

خاله.چی میگی دخترتوخودت خوبی خواب بد دیدی عزیزم

تارا. اره خاله خواب دیدم راستی شماچرالیوان گرفتین دستتون اونم برعکسوخالی

خاله.آب داشت ولی خالیش کردم روتو

تارا.اره دارم میبینم پس واسه همین بودوسطه خوابم یهوباردن گرفت

خاله.چراداری مزخرف میگی مغزت سالمه

تارا.اره شروع کردم به قهقهه زدن ازروتخت پریدم پایین شروع کردم به پریدن دستاموتکون میدادم خاله ام داشت به حرکات من میخندید

خاله.دیونه بیاصبحونه بخور

تارا.چشم رفتم دستشویی بعدازانجام عملیات صورتموشستموبه اینه به خودم نگا کردم صورتم استخونی بود ولی زیاد لاغرنبودم باچشای قهوه ای ودماغ متوسط ولبای برجسته صورتی ازنظرخودم خوشگلم ولی دوست احمقم بهم میگه خیلی بیریختی منم زشتک صدامیکنه لباسموپوشیدم رفتم صبحون نوش جونم کنم

تارا.صبحتون بخیر

مامان.سلام دخترم زودکوفت کن برو

تارا.ممنون محبتتم جگرم

مامان یه خنده نمکی زدرفت تواتاقش

تارا.مامان امروزمیرین سرکاریانه

مامان ازهمونجادادزداره میرم دوتامریض بیشترندارم هردوشونم افسردن

تارا.باشه خانم روانشناس حالا کی میایی درحالی که کیفشومرتب میکرد گفت عصرخونم توام زودبیاخونه که بتونی خونه روتمیزکنی

تارا.عه باشــــــــــه

توخیابوناباتمام سرعت میدویدم که به اتوبوس برسم

تارا.وایساوایسا سوارشدم

اقای راننده.دخترخانم دفعه دیگه دیربیای واینمیستم بهت گفته باشما سرموانداختم پایین تابه چشای یه مردغریبه نگانکنم

تارا.باشه بببخشدرفتم تهه اتوبوس که دیدم بعله دوست احمقم واسم دستشوقرمیده

رفتم پیشش سلام

غزاله. سلام خوبی

تارا.هی بگی نگی

غزال. معلوم کلی دویدی

تارا.چطور

غزال.اخه چادرت پاره شده یه نگا به چادرم کردم اوخ اوخ بدجورپاره شده اینم اولین بدشانسی من


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
  • تشکر
  • پوکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~، Ryhwn و ~حنانه حافظی~

Ryhwn

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/3/20
ارسال ها
962
امتیاز واکنش
4,223
امتیاز
278
محل سکونت
Bookland
زمان حضور
80 روز 11 ساعت 24 دقیقه
نام رمان: کلکسیون
نام نویسنده: مهنا عباسی
ژانر: معمایی، عاشقانه

"خلاصه"
دختری از جنس سنگ. حنا، دختری که توی گذشته‌ش سختی‌های زیادی می‌کشه امّا همین سختی‌ها باعث میشه به یه آدم سخت تبدیل بشه! حنا با کمک مادام در جستجوی بهترین عطرها میره تا یک کلکسیون کامل از عطر برای خودش درست کنه!
اهداف حنا روز به روز خونین‌تر میشن و به جای عطر این خونه که وارد شیشه‌های حنا میشه!
حالا حنا فقط یه هدف داره، پر شدن کلکسیونش.
اول حنا یه کلکسیون می‌خواست، کلکسیون عطر.
امّا حالا دو تا کلکسیون داره؛ کلکسیون عطر و کلکسیون خون!
سلام. ناظر شما *ELNAZ* . منتظر ایجاد گفتگو از سوی ناظر باشید من رو هم اد کنید.


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: ~ریحانه رادفر~، mhna abasi، *ELNAZ* و یک کاربر دیگر

Ryhwn

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/3/20
ارسال ها
962
امتیاز واکنش
4,223
امتیاز
278
محل سکونت
Bookland
زمان حضور
80 روز 11 ساعت 24 دقیقه
سلام درخواست ناظردارم
نویسنده.پریسا
ژانر.ترسناک.عاشقانه
پارت اول
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی



#قسمت_سوم



وقتی سرم رو بالا گرفتم پسرخالهام بهزاد بود سلام کردم گفتم اینجا چکار میکنی؟ گفت اینجا پاتوق منه تو اینجا چکار میکنی؟گفتم از تنهایی به این جا اومدم، بهزاد با شلوق بازی هاش گفت خدا نکنه تنها باشی مگه من مُردم منم گفتم خدا نکنه دیوونه ، یه کم با هم گپ زدیم و شوخیهای بهزاد کمی سرحالم کرد بهزاد گفت راستی خبر داری که فردا تولدمه همه تون دعوتین یه مهمونی مفصل گرفتم راستی نُها یادت نره کادو برام بیاری خسیس بازی در نداری، خندیدم گفتم چشم ارباب برات یه کادو خوب میگیرم.من زود به خانه برگشتم بابا و مامانم مثل همیشه دعوا داشتن رفتم جلو گفتم چیه مامان بازم چی شده؟ گفت هیچی از بابات بپرس من شدم یک کنیز شب روز از دوستاهای بابات باید پذیرایی کنم خودت میدونی دوست هاش فقط بخاطر پول و خوش گذرونی بابات میان اینجا بابام صداش رو بلند کرد و گفت: مگه من هر روز مهمونی میگرم امروز رو میخواستم با دوستام باشم خانم بهم حرامش کرد مامانم گفت من حروم نکردم مشورب خوردن و سرخوش کردنت با دوستات حرامش کرد.منم با صدای لرزان که از عصبانیت بابام میترسیدم گفتم بابا تا کی این نامحرم هارو اینجا میاری؟ میشینی پای مشورب خوردن تا کی گنـ*ـاه تا کی عذاب ، بابام سرم داد زد گفت حوصله این نصیحت های خدا پیغمبری رو ندارم.با کتکهایی که پدرم به مامانم زده بود همه جاشو سیاه و کبود شده بود نمیتونستم اشک و ناله های مامانم و ببینم بشنوم مامانم از درد به خودش میپیچید نمیتونست جلوی اشکاش رو بگیره..بابام به مامانم گفت بسته دیگه حوصله آب غوره گرفتنت رو ندارم مامانم نمیتونست جلوی اشکاش رو بگیره بابام بازم شروع کرد به کتک زدن مامان بیچارم من جلو رفتم که از مامانم دفاع کنم بابام انقدر سرخوش بود حتی منو نمیدید شروع کردن کتک زدن هر دوتامون انقدر زد که خسته شد و ولمون کرد.تمام بدنم درد میکرد ولی هر چه مظلومیت و اشک مادرم رو میدیدم درد خودم یادم میرفت.بابام سوار ماشین شد رفت تا آخر شب برنگشت وحید اومد کنارم نشست با دلی پر از دلتنگی چشمای پر از غم گفت نُها بابا چرا اینجوری کرد چرا تو رو زد؟ تو که عزیز دردونهی بابایی پس چرا اینجوری تورو کتک زد؟منم در آ*غو*شم گرفتمش پیشونیش رو بـ*ـو*سیدم گفتم وحید توروخدا تو مثل بابا نباش، هیچ وقت رو به گنـ*ـاه و حرام نکن خدا رو دوست داشته باش مشورب نخور. وحید گفت مگه بابام اصلا خدا رو دوست نداره مگه بابا نوشیدنی میخوره. نتونستم جلوی گریه هام بگیرم با صدای بلند گریه کردم گفتم وحید برای بابا دعا کن که خدا رو دوست داشته باشه از گنـ*ـاه دور بشه وحید با چشمای گریونش گفت باشه ولی نها توروخدا به منم نماز یاد بده منم میخوام نماز بخونم میخوام خدا رو دوست داشته باشم تا بزرگ شدم مثل بابام نشم. همدیگر رو در آ*غو*ش گرفتیم گریه کردیم کمی آروم شدیم رفتم کنار مامانم نشستم گفتم مامان امروز بهزاد دیدم گفت فردا تولدشه مامانم با اون همه درد ناراحتی گفت اره تولدشه خالهت بهم زنگ زد گفتم بریم تولد؟گفت آره خاله ناراحت میشه... فرادش بامامانم با دلی پر از درد بدن کوفته رفتیم بازار برای بهزاد کادو بگیریم یه کت شلوار شیک براش خریدیم و همه باهام رفتیم خونه خاله.وحید با حامد و حمید رفتن دنبال بازی فوتبال مهنا هم مثله همیشه میرفت تو باغچه خونه خاله مینشست یا گل می چید یا با گلها حرف میزد بهزاد صدام زد گفت نها بیا کمکم کن تا خونه روبرای شب مهمون ها میان حاضر کنیم، بهزاد با ذوق که داشت بادکنک ها رو باد میکرد وسایل تضئینی که خریده بود روی دیوار میچسبوند من بهش خندیدم گفتم چته بهزاد مثل بچه ها شدی انگار هشت سالهای ،بابا دیگه یه مرد شدی واسه خودت امشب هفده سالت میشه... بهزاد خندید گفت اره راست میگه دیگه وقت زن گرفتنمه، بهش خندیدم گفتم بیچاره اون که زن تو بشه یهو بی اختیار بهم نگاه کرد گفت مگه چمه؟ منم گفتم یه دیوونه واقعی مگه دیوونه شاخ بال داره؟ یهو گفت اره خدای یه دیوونه ام اونم دیونه تو منم با شوخی گفتم خوب خدا کنه از این دیونه تر بشی بهزاد بهم یه نگاه سنگینی کرد که دلم یه جوری شد از خجالت سرم رد انداختم پایین بهزاد اومد نزدیکم با یه بادکنک تو سرم زد گفت چی شد انگار اومدم خاستگاریت انقدر قرمز شدی قهقه بهم خندید منم عصبانی شدم گفتم نه
سلام. ناظر شم Narín✿ . منتظر ایجاد گفتگو از سوی ناظر باشید. ~ROYA~ رو هم اد کنید.


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ~ریحانه رادفر~، *ELNAZ*، Narín✿ و 2 نفر دیگر

NAZI_KH

مدیر تالار گردشگری جهان
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
7/3/21
ارسال ها
1,228
امتیاز واکنش
19,563
امتیاز
373
محل سکونت
یک دنیای فراموش شده
زمان حضور
150 روز 12 ساعت 3 دقیقه
اسم رمان: یک فنجان از قهوه یار
ژانر: عاشقانه،تراژدی
نویسنده: نازنین خشنودیان
خلاصه: این رمان درباره زندگی یه دختریه که زندگی خوب و معمولی داره ولی با توجه به بدهی ای که به یکی از آشنا های پدرش دارد، تصمیم میگیرد با مغازه بزرگ پدرش که خیلی وقته بهش دستی خورده نشده، یک کافه مشترک با دوستش باز کند.
این کافی شاپ به مرور دختر را به چالشای مختلف میکشد، یکی ازین چالشا رو میشه به نام یک عشق جذاب اشاره کرد!
ناظر پیشنهادی: @^ناریـــــــــن^
دلیل: چون از ناظریشون تعریف خوبی شنیدم و راضی بودن از لحاظ نکات و.. بهم پیشنهاد شد و من خوشم اومد و خواستم ناظرم ایشون باشه.
اگه نشد مشکلی نیست ناظرم به دید مدیر:aiwan_light_good3:


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Ryhwn، ~ریحانه رادفر~، Whisper و یک کاربر دیگر

mhdy.girl

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
30/3/21
ارسال ها
1
امتیاز واکنش
4
امتیاز
73
سن
18
محل سکونت
شیراز / لامرد
زمان حضور
6 ساعت 2 دقیقه
سلام
درخواست ناظر دارم .

نویسنده:mhdy.girl

رمان : آتش خاموش شده.

ژانر: عاشقانه ، اجتماعی ، طنز ، غمگین

خلاصه در مورد آذر و بنیامین هستش که ناخواسته زندگیشان به هم وصل میشه و به هم کمک میکنن تا به خواسته هایشان برسند ، هر دو عاشق هستن اما بنیامین عاشق دختر خاله ی مهربانش مرجان و آذر کار و زندگیش که قراره ترک کنه و یک ماه دیگه از ایران برای همیشه بره اما در این یک ماه اتفاقاتی برای آذر می افته که سرنوشتش رو تغییر میده .


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Whisper، Ryhwn و ~ریحانه رادفر~

Dilla

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/5/21
ارسال ها
1
امتیاز واکنش
2
امتیاز
73
سن
18
زمان حضور
5 دقیقه
در مورد دختریه که بعد از ۳ سال میاد ایران به خاطر دوست ش که پدر شو از دست داده ، دختره مجبور میشه ازدواج کنه تا خونه گیرش بیاد برای دانشگاه


درخواست ▪ ■ تعـــیین ناظـــر رمـــان ■ ▪

 
  • تشکر
  • تعجب
Reactions: Whisper و Ryhwn
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا