خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,365
امتیاز واکنش
51,314
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع

در روزگاران قديم دو دوست بودند که کارشان خشتمالي بود . از صبح تا شب براي ديگران خشت درست مي کردند و اجرت بخور و نميري مي گرفتند . آنها هر روز مقدار زيادي خاک را با آب مخلوط مي کردند تا گل درست کنند ، بعد به کمک قالبي چوبي ، از گل آماده شده خشت مي زدند .
يک روز ظهر که هر دو خيلي خسته و گرسنه بودند ، يکي از آنها گفت : " هرچه کار مي کنيم ، باز هم به جايي نمي رسيم . حتي آن قدر پول نداريم که غذايي بخريم و بخوريم . پولمان فقط به خريدن نان مي رسد . بهتر است تو بروي کمي نان بخري و بياوري و من هم کمي بيشتر کار کنم تا چند تا خشت بيشتر بزنم . " دوستش با پولي که داشتند ، رفت تا نان بخرد . به بازار که رسيد ، ديد يکجا کباب مي فروشند و يکجا آش، دلش از ديدن غذاهاي گوناگون ضعف رفت . اما چه مي توانست بکند ، پولش بسيار کم بود . به سختي توانست جلوي خودش را بگيرد و به طرف کباب و آش و غذاهاي متنوع ديگر نرود .
وقتي كه به سوي نانوايي مي رفت ، از جلوي يک ميوه فروشي گذشت . ميوه فروش چه خربزه هايي داشت! مدتها بود که خربزه نخورده بود . ديگر حتي قدرت آن را نداشت که قدم از قدم بردارد . با خود گفت : کاش کمي بيشتر پول داشتيم و امروز ناهار نان و خربزه مي خورديم . حيف که نداريم . تصميم گرفت از خربزه چشم پوشي كند و به طرف نانوايي برود. اما نتوانست. اين بار با خود گفت: اصلا ً چه طور است به جاي نان، خربزه بخرم. خربزه هم بد نيست، آدم را سير مي کند. با اين فکر ، هرچه پول داشت، به ميوه فروش داد و خربزه اي خريد و به محل کار ، برگشت.
در راه در اين فكر بود كه آيا دوستش از او تشکر خواهد کرد؟ فکر مي کرد کار مهمي کرده که توانسته به جاي نان، خربزه بخرد. وقتي به دوستش رسيد ، او هنوز مشغول کار بود . عرق از سر و صورتش مي ريخت و از حالش معلوم بود که خيلي گرسنه است . او درحالي که خربزه را پشت خودش پنهان کرده بود ، به دوستش گفت : " اگر گفتي چي خريده ام؟ "
دوستش گفت : " نان را بياور بخوريم که خيلي گرسنه ام . مگر با پولي که داشتيم ، چيزي جز نان هم مي توانستي بخري؟ زود باش . تا من دستهايم را بشويم، سفره را باز کن."
مرد وقتي اين حرفها را شنيد ، کمي نگران شد و با خود گفت: " نکند خربزه سيرمان نکند. " دوستش که برگشت ، ديد که او زانوي غم بـ*ـغل گرفته و به جاي نان ، خربزه اي درکنار اوست
در همان نگاه اول همه چيز را فهميد . جلوي عصبانيت خودش را گرفت و گفت: " پس خربزه دلت را برد؟ حتما ً انتظار داري با خوردن خربزه بتوانيم تا شب گل لگد کنيم و خشت بزنيم ، نه جان من ، نان قوت ديگري دارد . خربزه هر چقدر هم شيرين باشد ، فقط آب است. "
آن روز دو دوست خشتمال به جاي ناهار ، خربزه خوردند و تا عصر با قار و قور شکم و گرسنگي به کارشان ادامه دادند .
از آن پس ، هر وقت بخواهند از اهميت چيزي و درمقابل ،بي اهميت بودن چيز ديگري حرف بزنند ، مي گويند : " فکر نان کن که خربزه آب است . "

منبع:بیتوته


ضرب‌المثل فکر نان کن که خربزه آب است

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا