خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Zareyan

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/6/21
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
326
امتیاز
118
سن
16
زمان حضور
2 روز 19 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
سری به سمت چهره بی‌بی تکان دادم و گفتم:
- بی‌بی جون ما خیلی خوشحالیم که تونستیم بهتون کمک کنیم و عذر خواهی هم لطفاً نکنید، شما بزرگ ما هستید و احترام بهتون واجب.
تارا در ادامه پاسخ من، نجوا کرد:
- بی‌بی اگر ما الان بریم فردا صبح باز مزاحم تون میشیم.
بی‌بی لبخند ریزی زد و نجوا کرد:
- شما مراحمید عزیزان، خوش حال هم میشم فردا ببینم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آسمان زندگی ما روشن است | zareyan کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی، نازپری احمدی، E.Orang و 13 نفر دیگر

Zareyan

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/6/21
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
326
امتیاز
118
سن
16
زمان حضور
2 روز 19 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
یادم اومد داستان و یا ماجرای امروز رو ننوشتم.
به سختی از روی تـ*ـخت بلند شدم و رفتم سمت میز تا بنویسم.
روی صندلی نشستم. آهی کشیدم قلم رو در دست گرفتم.
( به نام ایزد منان

سلام ای مهربان‌ترین مهربانان
چه روز پر ماجرایی رو برام رقم زدی خدا جون
چقدر طولانی بود… )
داشتم به نوشتن ادامه می‌دادم که یه هو قلم از دستم افتاد و خوابم برد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آسمان زندگی ما روشن است | zareyan کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی، Ryhwn، ~حنانه حافظی~ و 13 نفر دیگر

Zareyan

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/6/21
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
326
امتیاز
118
سن
16
زمان حضور
2 روز 19 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
این خداحافظی، خداحافظی آخر بود. دیگه راه افتادم به سمت بیمارستان. توی راه به تارا زنگ زدم.
- سلام تارا جان خوبی؟ کجایی؟ ببخشید صبح نتونستم باهات بیام.
منتظر بودم تا پاسخ بده که گفت:
- سلام خانم، شما؟
با خجالتی به اون آقا که اشتباهی تماس گرفتم گفتم:
- ببخشید آقا اشتباه گرفتم.
تا موقع که به تارا میخواستم زنگ بزنم داشتم تو ذهنم با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آسمان زندگی ما روشن است | zareyan کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی، Ryhwn، ~حنانه حافظی~ و 11 نفر دیگر

Zareyan

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/6/21
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
326
امتیاز
118
سن
16
زمان حضور
2 روز 19 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
همیشه دوست داشتم مادر بزرگم شبیه این خونه، خونه ای داشت که ما نوه ها بریم توش بازی کنیم. خیلی رویایی و زیبا. این منظره منو به وجد آورده بود.
غرق زیبایی خونه شده بودم که تارا از شانه‌ام نیشگونی گرفت و گفت:
- خانم کجاییی؟ فکر کنم غرق شدی؟
به خودم اومدم و برای تلافی منم ازش یک نیشگون کوچیک گرفتم و به حرفش خندیدم.
- منم شبیه تو غرق...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آسمان زندگی ما روشن است | zareyan کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: آیدا رستمی، Ryhwn، Saghár✿ و 11 نفر دیگر

Zareyan

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/6/21
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
326
امتیاز
118
سن
16
زمان حضور
2 روز 19 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
لبخندی مهمون لبای بی‌بی شده بود و نجوا کرد:
- اصلا اشکالی نداره بلند شو بیا. فاطمه جان دستت درد نکنه خیر ببینی.
- خواهش می‌کنم بی‌بی جان.
رفتیم جای نرجس و دوستان و گفتیم چی شده چون اونا هم مثل ما نگران شدند.
همه رفقای نرجس رفتند و فقط ترلان موند.
قرار بود برای عید غدیر دو نفر از گروه جهادی به همراه سرگروه مون برن تهران چون جشن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آسمان زندگی ما روشن است | zareyan کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: آیدا رستمی، The unborn، Ryhwn و 7 نفر دیگر

Zareyan

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/6/21
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
326
امتیاز
118
سن
16
زمان حضور
2 روز 19 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
ترلان با خنده ریزی، زیر لـ*ـب زمزمه ای کرد:
- ببین چقدر دوست داره بمونه، پس چرا به بی‌بی میگی.
خود تارا هم خندید و نجوا کرد:
- خب خسته شدم دیگه
- عیبی نداره بابا شوخی کردم.
بی‌بی یک چای مهمونه مون کرد. بعد پنج دقیقه خداحافظی کردیم و به سمت خونه ریحانه شون راه افتادیم یا همون تارا خودمون. توی ماشین تارا می‌خواست چیزی بگه اما نمی‌گفت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آسمان زندگی ما روشن است | zareyan کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی، The unborn، Ryhwn و 6 نفر دیگر

Zareyan

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/6/21
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
326
امتیاز
118
سن
16
زمان حضور
2 روز 19 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
- ماشاالله مامان، خونه رو چه بویی برداشته. از چهرش معلومه خوشمزس.
بابام برای اینکه شیرین زبونی کنه بهم گفت:
- مامانتون همیشه غذاش خوشمزس.
داداشمم در ادامه صحبت های بابام گفت:
- مخصوصا قرمه سبزی های مامان... به‌به!
مامانم خوشحال شد ولی به روی خودش نیاورد، تا یک وقت پدر و پسر پررو نشن.
- شیرین زبونی بسه. بخورید غذاتون رو که سرد شد.
هر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آسمان زندگی ما روشن است | zareyan کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، آیدا رستمی، The unborn و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا