- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,816
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره حسادت
در ادامه ی قسمت اول
هفت کوچولو فکر کردند که سفیدبرفی دیگر مرده است. آنها خیلی غمگین و غصه دار شدند. اما ناگهان یکی از برادرها گل سر را دید. آن را برداشت و ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. سفید برفی دوباره نفس کشید و زنده شد. هفت کوچولو خیلی خوشحال شدند و از خوشحالی شروع کردند به رقص و پایکوبی.
حسودی
صبح روز بعد، هفت کوچولو وقتی می خواستند به سرکار بروند به سفید برفی گفتند که مراقب باشد و از هیچکس چیزی را قبول نکند. از آن طرف ملکه خودخواه دوباره رو به روی آینه جادویی ایستاد و پرسید: ” ای آینه جادویی! چه کسی از همه زیباتر است؟” این بار هم آینه گفت: ” سفیدبرفی هزار بار زیباتر است.” ملکه خودخواه فهمید که هنوز سفیدبرفی زنده است.
از عصبانیت زیاد، فریادی بر آینه کشید و بعد گفت: ” ای سفیدبرفی هر جور شده تو را از بین می برم.” این بار ملکه خودخواه خودش را به شکل یک میوه فروش درآورد و به کلبه هفت کوچولو رفت. در زد و گفت: ” میوه های خوشمزه دارم! میوه نمی خواهید؟”
سفیدبرفی سرش را از پنجره بیرون آورد و میوه فروش را دید. سفیدبرفی گفت: ” من اجازه ندارم چیزی بگیرم. خواهش می کنم از اینجا بروید.”
میوه فروش گفت: ” اما سیب های من خیلی خوشمزه است. تو می دانی برای برادرهایت سیب بخری. می خواهی این سیب را بخوری؟” سفید برفی عقب رفت و گفت: ” نه.”
میوه فروش که همان ملکه خودخواه بود، سیب را نصف کرد و یک نیمه آن را خورد و گفت: ” ببین! این سیب سالم است. هیچ زیانی ندارد.”
منبع :سرسره
در ادامه ی قسمت اول
هفت کوچولو فکر کردند که سفیدبرفی دیگر مرده است. آنها خیلی غمگین و غصه دار شدند. اما ناگهان یکی از برادرها گل سر را دید. آن را برداشت و ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. سفید برفی دوباره نفس کشید و زنده شد. هفت کوچولو خیلی خوشحال شدند و از خوشحالی شروع کردند به رقص و پایکوبی.
حسودی
صبح روز بعد، هفت کوچولو وقتی می خواستند به سرکار بروند به سفید برفی گفتند که مراقب باشد و از هیچکس چیزی را قبول نکند. از آن طرف ملکه خودخواه دوباره رو به روی آینه جادویی ایستاد و پرسید: ” ای آینه جادویی! چه کسی از همه زیباتر است؟” این بار هم آینه گفت: ” سفیدبرفی هزار بار زیباتر است.” ملکه خودخواه فهمید که هنوز سفیدبرفی زنده است.
از عصبانیت زیاد، فریادی بر آینه کشید و بعد گفت: ” ای سفیدبرفی هر جور شده تو را از بین می برم.” این بار ملکه خودخواه خودش را به شکل یک میوه فروش درآورد و به کلبه هفت کوچولو رفت. در زد و گفت: ” میوه های خوشمزه دارم! میوه نمی خواهید؟”
سفیدبرفی سرش را از پنجره بیرون آورد و میوه فروش را دید. سفیدبرفی گفت: ” من اجازه ندارم چیزی بگیرم. خواهش می کنم از اینجا بروید.”
میوه فروش گفت: ” اما سیب های من خیلی خوشمزه است. تو می دانی برای برادرهایت سیب بخری. می خواهی این سیب را بخوری؟” سفید برفی عقب رفت و گفت: ” نه.”
میوه فروش که همان ملکه خودخواه بود، سیب را نصف کرد و یک نیمه آن را خورد و گفت: ” ببین! این سیب سالم است. هیچ زیانی ندارد.”
منبع :سرسره
قصه سفید برفی قسمت دوم
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com