- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,815
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره حسادت
سفید برفی یکی از داستان های معروف کودکان است. بیستر از صد سال پیش، برادران گریم در کشور المان، افسانه ها و قصه های بسیاری را جمع کردند. قصه سفیدبرفی یکی از همین افسانه های برادران گریم است.
ملکه مغروری ، در سرزمینی زندگی می کرد. او هر روز در برابر آینه جادو می نشست و خود را تماشا می کرد و می گفت:« ای آینه جادویی! زیباترین زن در سراسر این سرزمین کیست؟»
حسودی
آینه پاسخ می داد:« تو زیبا ترین زن در این سرزمینی.»
با شنیدن این حرف، ملکه خوشحال می شد و به سراغ کارهایش می رفت.
در همان قصر، دختر زیبایی به نام سفید برفی که روز به روز برزگ تر و زیبا تر می شد زندگی می کرد.او موهای سیاه و زیبایی داشت و پوست صورتش مانند ماه سفید و شفاف بود.
روزی، وقتی ملکه از آینه جادو پرسید که چه کسی از همه زیبا تر است، آینه جادویی پاسخ داد:«سفید برفی هزار بار زیبا تر است.»
با شنیدن این حرف ملکه عصبانی شد و از ناراحتی فریادی بر سر آینه کشید. از آن روز،ملکه هر روز با نفرت و خشم به سفید برفی نگاه می کرد.
روزی به یکی از شکارچی های قصر دستور داد تا سفید برفی را با خودش به جنگل ببرد و در همان جا از بین ببرد.
شکارچی از دستور ملکه اطاعت کرد و سفید برفی را با خودش به جنگل برد.او تصمیم داشت سفید برفی را از بین ببرد که ناگهان سفید برفی گفت:« ای شکارچی مهربان! مرانکش! من قول می دهم به آخر جنگل بروم و هرگز به قصر باز نگردم.»
شکارچی هم که اصلا دلش نمی خواست سفید برفی را از بین ببرد قبول کرد و گفت:«پس فرار کن و هرگز به قصر برنگرد.»
منبع :سرسره
سفید برفی یکی از داستان های معروف کودکان است. بیستر از صد سال پیش، برادران گریم در کشور المان، افسانه ها و قصه های بسیاری را جمع کردند. قصه سفیدبرفی یکی از همین افسانه های برادران گریم است.
ملکه مغروری ، در سرزمینی زندگی می کرد. او هر روز در برابر آینه جادو می نشست و خود را تماشا می کرد و می گفت:« ای آینه جادویی! زیباترین زن در سراسر این سرزمین کیست؟»
حسودی
آینه پاسخ می داد:« تو زیبا ترین زن در این سرزمینی.»
با شنیدن این حرف، ملکه خوشحال می شد و به سراغ کارهایش می رفت.
در همان قصر، دختر زیبایی به نام سفید برفی که روز به روز برزگ تر و زیبا تر می شد زندگی می کرد.او موهای سیاه و زیبایی داشت و پوست صورتش مانند ماه سفید و شفاف بود.
روزی، وقتی ملکه از آینه جادو پرسید که چه کسی از همه زیبا تر است، آینه جادویی پاسخ داد:«سفید برفی هزار بار زیبا تر است.»
با شنیدن این حرف ملکه عصبانی شد و از ناراحتی فریادی بر سر آینه کشید. از آن روز،ملکه هر روز با نفرت و خشم به سفید برفی نگاه می کرد.
روزی به یکی از شکارچی های قصر دستور داد تا سفید برفی را با خودش به جنگل ببرد و در همان جا از بین ببرد.
شکارچی از دستور ملکه اطاعت کرد و سفید برفی را با خودش به جنگل برد.او تصمیم داشت سفید برفی را از بین ببرد که ناگهان سفید برفی گفت:« ای شکارچی مهربان! مرانکش! من قول می دهم به آخر جنگل بروم و هرگز به قصر باز نگردم.»
شکارچی هم که اصلا دلش نمی خواست سفید برفی را از بین ببرد قبول کرد و گفت:«پس فرار کن و هرگز به قصر برنگرد.»
منبع :سرسره
قصه سفید برفی قسمت اول
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com