- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,816
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره عید نوروز
قصه شب “صد آرزو”: امید توی اتاق کنار سفره هفت سین نشسته بود و به چیزهایی که توی سفره بود نگاه می کرد. خیلی قشنگ بودند. توی سفره تنگ ماهی بود، سیب بود، شیرینی و تخم مرغ بود، آینه و شمع هم بود. حتی توی یک کاسه چند سکه پول بود.
فقط امید کنار سفره نشسته بود. مادر، پدر و خواهر بزرگتر و حتی مادربزرگ مشغول کار بودند. اما او کنار سفر نشسته بود و همین طور به چیزهایی که توی سفره بودند نگاه می کرد. او نمی دانست که این همه وسیله به چه درد می خورد، حتی نمی دانست به چه دلیل سفره هفت سین چیده اند.
نوروز
همان وقت مادربزرگ کنار او نشست و گفت:”خسته شدم. یک سال راه رفتم. حالا وقتش است کمی استراحت کنم.” امید نگاهی به دور و برش کرد و گفت:” مادربزرگ! این سفره به چه درد می خورد؟” مادربزرگ شانه هایش را بالا انداخت و جواب داد :” حتما که نباید به درد چیزی بخورد.” ببین چه قدر قشنگ است. ببین چه چیزهای خوبی توی سفره است. همه اینها به خاطر عید و سال نو است. مگر نمی دانی سال نو می شود.”
امید به مادربزرگ تکیه داد و گفت:”می دانم که سال دارد نو می شود، اما نمی دانم برای چه این سفره را پهن می کنیم.” مادربزرگ او را در بـ*ـغلش گرفت و گفت:”ببین عزیزم! از قدیم قدیم ها، از وقتی که من هم سن و سال تو بودم، حتی از وقتی که مادربزرگ من بچه بود، حتی از آن وقتی که مادربزرگ مادربزرگ من هم بچه بود سفره هفت سین می گذاشتند.”
منبع :سرسره
قصه شب “صد آرزو”: امید توی اتاق کنار سفره هفت سین نشسته بود و به چیزهایی که توی سفره بود نگاه می کرد. خیلی قشنگ بودند. توی سفره تنگ ماهی بود، سیب بود، شیرینی و تخم مرغ بود، آینه و شمع هم بود. حتی توی یک کاسه چند سکه پول بود.
فقط امید کنار سفره نشسته بود. مادر، پدر و خواهر بزرگتر و حتی مادربزرگ مشغول کار بودند. اما او کنار سفر نشسته بود و همین طور به چیزهایی که توی سفره بودند نگاه می کرد. او نمی دانست که این همه وسیله به چه درد می خورد، حتی نمی دانست به چه دلیل سفره هفت سین چیده اند.
نوروز
همان وقت مادربزرگ کنار او نشست و گفت:”خسته شدم. یک سال راه رفتم. حالا وقتش است کمی استراحت کنم.” امید نگاهی به دور و برش کرد و گفت:” مادربزرگ! این سفره به چه درد می خورد؟” مادربزرگ شانه هایش را بالا انداخت و جواب داد :” حتما که نباید به درد چیزی بخورد.” ببین چه قدر قشنگ است. ببین چه چیزهای خوبی توی سفره است. همه اینها به خاطر عید و سال نو است. مگر نمی دانی سال نو می شود.”
امید به مادربزرگ تکیه داد و گفت:”می دانم که سال دارد نو می شود، اما نمی دانم برای چه این سفره را پهن می کنیم.” مادربزرگ او را در بـ*ـغلش گرفت و گفت:”ببین عزیزم! از قدیم قدیم ها، از وقتی که من هم سن و سال تو بودم، حتی از وقتی که مادربزرگ من بچه بود، حتی از آن وقتی که مادربزرگ مادربزرگ من هم بچه بود سفره هفت سین می گذاشتند.”
منبع :سرسره
قصه صد آرزو
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش: