خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,870
امتیاز واکنش
19,816
امتیاز
373
سن
19
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره گول خوردن

بومیان آمریکا مردمانی هستند که از سالهای بسیار دور در آمریکا زندگی می کنند. آنها مردمانی با فرهنگ و با هنر هستند و قصه های بسیاری برای بچه ها ی خود دارند.

قصه شب “چگونه ماناباس به آتش دست یافت؟”: در روزگاران قدیم جز پیرمرد جادوگر که به همراه دو دخترش در یک جزیره دور زندگی می کرد، هیچکس آتش نداشت که خود را با آن گرم کند. پیرمرد همیشه مراقب بود تا کسی آتش او را نبرد. یک روز پسری کوچک به نام ماناباس تصمیم گرفت برای آوردن آتش پیش پیرمرد برود، اما مادرش گفت:”پیرمرد جادوگر است. ممکن است تو را ناراحت کند.”


گول نخوردن
ماناباس راه افتاد و رفت. برای آنکه تندتر برود در راه ایستاد و وردی جادویی خواند. ناگهان دود غلیظی دور او را گرفت و تبدیل به خرگوش سفیدی شد و با سرعت شروع به دویدن کرد. دوید و دوید. اما متوجه شد که نمی تواند خیلی سریع برود.

دوباره ایستاد و ورد دیگری خواند و به آهوی زیبایی تبدیل شد. او آن قدر تند دوید که خیلی زود به دریاچه رسید. کمی فکر کرد که چگونه به آن سوی دریاچه برو، ناگهان خود را به شکل پر در آورد و همراه باد به آن سو رفت. بعد دوباره به خرگوش تبدیل شد تا اینکه وسط جزیره رسید و از دور کلبه پیرمرد را دید.

دختران پیرمرد که کنار کلبه بودند او را دیدند. خواهر بزرگتر به دنبال او دوید. او را گرفت و به خواهر کوچکتر گفت:”این خرگوش زیبا خیس شده است بهتر است او را به کلبه ببریم تا کنار آتش گرم شود.”
خواهر کوچک گفت:”نه، نه، پدر اجازه نمی دهد هر کسی به آتش نزدیک شود.”
خواهر بزرگتر گفت:”ولی این بچه خرگوش است و به آتش کاری ندارد.”

آنها بچه خرگوش را به کلبه خود بردند و او را کنار آتش گذاشتند. همان وقت ماناباس با قدرت جادویی خود جرقه ای از آتش را به پشم خود گرفت و شروع به دویدن کرد. دخترها فریاد زدند و به دنبال او دویدند.

پیرمرد از خواب پرید و خرگوش را دید و فریاد زد:”آه! ماناباس، آتش ما را برد.”
دخترها گفتند:”نه پدر. او ماناباس نیست. او یک خرگوش است.”

پیرمرد با ناراحتی گفت:”نه! من می دانم! تنها کسی که می توانست به این جزیره بیاید و آتش را با خودش ببرد ماناباس است.”
ماناباس هم با سرعت به کلبه اش رسید و به شکل حقیقی خود درآمد و به این ترتیب ماناباس آتش را به قبیله خود برد.

بازنویس: نسرین صدیق
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”


قصه چگونه ماناباس به آتش دست یافت ؟

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا