خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,870
امتیاز واکنش
19,815
امتیاز
373
سن
19
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره فصل یهار

قصه شب “صدای بهار”: یکی از روزهای آخر زمستان بود. سارا روی پله های ایوان نشسته بود و به باغچه نگاه می کرد. از گل و سبزه خبری نبود. درخت سیب و درخت گیلاس توی باغچه خشک و بی برگ بودند.

سارا با خودش فکر کرد که چرا درخت های خانه گل نمی دهند. چرا شکوفه نمی دهند. چرا باغچه پر از گل های قشنگ و رنگارنگ نمی شود. در همان وقت مادربزرگ با یک ظرف نفت، از زیرزمین بیرون آمد. وقتی سارا را دید لبخندی زد و گفت: ” مادرجان! چرا این قدر در فکری؟ به چه چیزی نگاه می کنی؟”

بهار


سارا به مادربزرگ نگاهی کرد و گفت:”به بهار فکر می کنم. دلم برایش تنگ شده است. پس چرا بهار نمی آید؟ چرا درخت ها سبز نمی شوند؟” مادربزرگ از پله های ایوان بالا آمد و گفت:”عجله نکن. بهار هم می آید. وقتی بهار از راه برسد. هم صدایش را می شنوی و هم بوی خوش آن همه جا را پر خواهد کرد.”

سارا با تعجب به مادربزرگ نگاه کرد و پرسید:”مگر بهار بو و صدا دارد؟”
مادربزرگ خندید و گفت:” بله، مادرجان! بهار هم صدای قشنگی دارد و هم بوی خوب.” و بعد درحالی که به اتاق می رفت، گفت:” حالا بهتر است به اتاق بیایی. هوا سرد است و ممکن است سرما بخوری.”

سارا از جایش بلند شد و در حالی که به طرف اتاق می رفت با خودش فکر کرد:”بهار همین روزها می آید. باید حواسم را جمع کنم تا صدایش را بشنوم.” از آن روز به بعد، همه ی حواس سارا به بوها و صداها بود. یک روز عصر، سارا توی اتاق نشسته بود و نقاشی می کشید که یک مرتبه صدای ساز و آواز از کوچه بلند شد.

سارا گوش هایش را تیز کرد. بعد هم از جا پرید و با خوشحالی به طرف مادربزرگ دوید و فریاد کشید:”مادربزرگ! مادربزرگ! بهار آمده است. من صدای قشنگش را شنیدم. بیا تو هم گوش کن.” و بعد دست مادربزرگ را کشید و او را به کوچه برد. توی کوچه مردی کنار دیوار نشسته بود. عروسک قشنگی را روی یک پارچه چوبی نشانده بود و نخی را که از زیر پایه چوبی بیرون آمده بود، می کشید و عروسک را تکان می داد.

منبع :سرسره


قصه صدای بهار

 
آخرین ویرایش:

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,870
امتیاز واکنش
19,815
امتیاز
373
سن
19
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
سارا به مادربزرگ نگاهی کرد و گفت:”به بهار فکر می کنم. دلم برایش تنگ شده است. پس چرا بهار نمی آید؟ چرا درخت ها سبز نمی شوند؟” مادربزرگ از پله های ایوان بالا آمد و گفت:”عجله نکن. بهار هم می آید. وقتی بهار از راه برسد. هم صدایش را می شنوی و هم بوی خوش آن همه جا را پر خواهد کرد.”

سارا با تعجب به مادربزرگ نگاه کرد و پرسید:”مگر بهار بو و صدا دارد؟”
مادربزرگ خندید و گفت:” بله، مادرجان! بهار هم صدای قشنگی دارد و هم بوی خوب.” و بعد درحالی که به اتاق می رفت، گفت:” حالا بهتر است به اتاق بیایی. هوا سرد است و ممکن است سرما بخوری.”

سارا از جایش بلند شد و در حالی که به طرف اتاق می رفت با خودش فکر کرد:”بهار همین روزها می آید. باید حواسم را جمع کنم تا صدایش را بشنوم.” از آن روز به بعد، همه ی حواس سارا به بوها و صداها بود. یک روز عصر، سارا توی اتاق نشسته بود و نقاشی می کشید که یک مرتبه صدای ساز و آواز از کوچه بلند شد.

سارا گوش هایش را تیز کرد. بعد هم از جا پرید و با خوشحالی به طرف مادربزرگ دوید و فریاد کشید:”مادربزرگ! مادربزرگ! بهار آمده است. من صدای قشنگش را شنیدم. بیا تو هم گوش کن.” و بعد دست مادربزرگ را کشید و او را به کوچه برد. توی کوچه مردی کنار دیوار نشسته بود. عروسک قشنگی را روی یک پارچه چوبی نشانده بود و نخی را که از زیر پایه چوبی بیرون آمده بود، می کشید و عروسک را تکان می داد.

عروسک لباس رنگارنگی را به تن داشت. چند تا گردنبند هم به گردنش آویزان بود که جیرینگ جیرینگ صدا می کرد. مرد نخ را می کشید و عروسک را می رقصاند و می خواند:
گل بهار تپلی، با دو تا لپ گلی
دلها را شاد می کنه، از غم آزاد می کنه
گل بهار باز اومده، با هزار ناز اومده

بچه ها دور مرد جمع شده بودند. دست می زدند و شادی می کردند. سارا گوشه چادر مادربزرگ را کشید و گفت:”دیدی مادربزرگ؟ دیدی بهار آمد. ببین چه صدای قشنگی دارد.”

مادربزرگ خندید و گفت: ” آواز قشنگی است. اما سارا جان این صدای بهار نیست.” سارا غمگین شد. مادربزرگ دستی به سر او کشید و گفت:”عجله نکن سارا جان. هنوز باید صبر کنی. حتما صدای بهار را می شنوی.”

روزی، وقتی سارا از مدرسه به خانه آمد، بوی خوبی به بینی اش خورد. اتاق بوی عطر گرفته بود. سارا از آن بو خیلی خوشش آمد. به طرف مادربزرگ دوید و گفت:”وای مادربزرگ، چه بوی خوبی می آید. حتما خودش است. بوی بهار است. مگر نه؟”
منبع :سرسره


قصه صدای بهار

 

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,870
امتیاز واکنش
19,815
امتیاز
373
سن
19
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
. مادربزرگ دستی به سر او کشید و گفت:”عجله نکن سارا جان. هنوز باید صبر کنی. حتما صدای بهار را می شنوی.”

روزی، وقتی سارا از مدرسه به خانه آمد، بوی خوبی به بینی اش خورد. اتاق بوی عطر گرفته بود. سارا از آن بو خیلی خوشش آمد. به طرف مادربزرگ دوید و گفت:”وای مادربزرگ، چه بوی خوبی می آید. حتما خودش است. بوی بهار است. مگر نه؟”

مادربزرگ گلاب پاش را از روی طاقچه برداشت. چند قطره گلاب توی دست سارا ریخت. دست های سارا هم از آن بوی خوب پر شد. آن وقت مادربزرگ گفت:”می بینی؟ این فقط بوی گلاب است. بهار بوی دیگری دارد.” چند روز گذشت.

حوض وسط حیاط تمیز شده بود. گلدان های گل شمعدانی دور آن چیده شده بود. باغچه را بیل زده بودند. بوی خوبی توی حیاط پیچید بود. سارا به حیاط آمد. زیر درخت گیلاس ایستاد و گفت:”چه بوی خوبی.” و به شاخه های درخت نگاه کرد. بعد روی پنجه های پا بلند شد. یکی از شاخه ها را با دست پایین آورد و روی آن دست کشید. چیزهایی مثل گره روی شاخه بود. بوی سبزه تازه می داد. سارا خوب دقت کرد و دید تمام شاخه ها از این گره های کوچک دارند. شاخه های درخت سیب هم پر از گره بود.

سارا به هوا پرید. دست هایش را به هم زد و گفت:”آخ جان! شکوفه ها دارند می شکفند.” روز بعد وقتی سارا توی حیاط بازی می کرد از بالای سرش یک دسته پرنده ی کوچک رد شدند. پرنده ها چهچه می زدند. اصلا شبیه گنجشک نبودند. پرهای شکمشان سفید بود و پرهای پشتشان سیاه. دم نوک تیز و قشنگی داشتند. سارا به پرنده ها نگاه کرد و با خوشحالی فریاد کشید:”وای! پرستوها آمدند. چه صدای قشنگی دارند.”

در همان وقت، مرد گل فروشی از توی کوچه داد زد:”گل بنفشه، گل باغچه، بنفشه های قشنگ.” سارا فکر کرد که صدای پرستوها و صدای مرد گل فروش چقدر قشنگ است. آن وقت با عجله به ایوان دوید. می خواست به مادربزرگ بگوید که بهار آمده است. اما دید که مادربزرگ توی ایوان ایستاده است. سارا با خوشحالی گفت:”مادربزرگ، تو هم صدای بهار را شنیدی؟ بیا توی حیاط و بو بکش! هوا پر از بوی بهار است! ” مادربزرگل لبخندی زد و گفت:”سارا جان! بدو گل فروش را صدا کن تا گل بنفشه در باغچه بکاریم…”

نویسنده: زیبا مستعدی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

منبع :سرسره


قصه صدای بهار

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا