- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,815
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره فصل یهار
قصه شب “صدای بهار”: یکی از روزهای آخر زمستان بود. سارا روی پله های ایوان نشسته بود و به باغچه نگاه می کرد. از گل و سبزه خبری نبود. درخت سیب و درخت گیلاس توی باغچه خشک و بی برگ بودند.
سارا با خودش فکر کرد که چرا درخت های خانه گل نمی دهند. چرا شکوفه نمی دهند. چرا باغچه پر از گل های قشنگ و رنگارنگ نمی شود. در همان وقت مادربزرگ با یک ظرف نفت، از زیرزمین بیرون آمد. وقتی سارا را دید لبخندی زد و گفت: ” مادرجان! چرا این قدر در فکری؟ به چه چیزی نگاه می کنی؟”
بهار
سارا به مادربزرگ نگاهی کرد و گفت:”به بهار فکر می کنم. دلم برایش تنگ شده است. پس چرا بهار نمی آید؟ چرا درخت ها سبز نمی شوند؟” مادربزرگ از پله های ایوان بالا آمد و گفت:”عجله نکن. بهار هم می آید. وقتی بهار از راه برسد. هم صدایش را می شنوی و هم بوی خوش آن همه جا را پر خواهد کرد.”
سارا با تعجب به مادربزرگ نگاه کرد و پرسید:”مگر بهار بو و صدا دارد؟”
مادربزرگ خندید و گفت:” بله، مادرجان! بهار هم صدای قشنگی دارد و هم بوی خوب.” و بعد درحالی که به اتاق می رفت، گفت:” حالا بهتر است به اتاق بیایی. هوا سرد است و ممکن است سرما بخوری.”
سارا از جایش بلند شد و در حالی که به طرف اتاق می رفت با خودش فکر کرد:”بهار همین روزها می آید. باید حواسم را جمع کنم تا صدایش را بشنوم.” از آن روز به بعد، همه ی حواس سارا به بوها و صداها بود. یک روز عصر، سارا توی اتاق نشسته بود و نقاشی می کشید که یک مرتبه صدای ساز و آواز از کوچه بلند شد.
سارا گوش هایش را تیز کرد. بعد هم از جا پرید و با خوشحالی به طرف مادربزرگ دوید و فریاد کشید:”مادربزرگ! مادربزرگ! بهار آمده است. من صدای قشنگش را شنیدم. بیا تو هم گوش کن.” و بعد دست مادربزرگ را کشید و او را به کوچه برد. توی کوچه مردی کنار دیوار نشسته بود. عروسک قشنگی را روی یک پارچه چوبی نشانده بود و نخی را که از زیر پایه چوبی بیرون آمده بود، می کشید و عروسک را تکان می داد.
منبع :سرسره
قصه شب “صدای بهار”: یکی از روزهای آخر زمستان بود. سارا روی پله های ایوان نشسته بود و به باغچه نگاه می کرد. از گل و سبزه خبری نبود. درخت سیب و درخت گیلاس توی باغچه خشک و بی برگ بودند.
سارا با خودش فکر کرد که چرا درخت های خانه گل نمی دهند. چرا شکوفه نمی دهند. چرا باغچه پر از گل های قشنگ و رنگارنگ نمی شود. در همان وقت مادربزرگ با یک ظرف نفت، از زیرزمین بیرون آمد. وقتی سارا را دید لبخندی زد و گفت: ” مادرجان! چرا این قدر در فکری؟ به چه چیزی نگاه می کنی؟”
بهار
سارا به مادربزرگ نگاهی کرد و گفت:”به بهار فکر می کنم. دلم برایش تنگ شده است. پس چرا بهار نمی آید؟ چرا درخت ها سبز نمی شوند؟” مادربزرگ از پله های ایوان بالا آمد و گفت:”عجله نکن. بهار هم می آید. وقتی بهار از راه برسد. هم صدایش را می شنوی و هم بوی خوش آن همه جا را پر خواهد کرد.”
سارا با تعجب به مادربزرگ نگاه کرد و پرسید:”مگر بهار بو و صدا دارد؟”
مادربزرگ خندید و گفت:” بله، مادرجان! بهار هم صدای قشنگی دارد و هم بوی خوب.” و بعد درحالی که به اتاق می رفت، گفت:” حالا بهتر است به اتاق بیایی. هوا سرد است و ممکن است سرما بخوری.”
سارا از جایش بلند شد و در حالی که به طرف اتاق می رفت با خودش فکر کرد:”بهار همین روزها می آید. باید حواسم را جمع کنم تا صدایش را بشنوم.” از آن روز به بعد، همه ی حواس سارا به بوها و صداها بود. یک روز عصر، سارا توی اتاق نشسته بود و نقاشی می کشید که یک مرتبه صدای ساز و آواز از کوچه بلند شد.
سارا گوش هایش را تیز کرد. بعد هم از جا پرید و با خوشحالی به طرف مادربزرگ دوید و فریاد کشید:”مادربزرگ! مادربزرگ! بهار آمده است. من صدای قشنگش را شنیدم. بیا تو هم گوش کن.” و بعد دست مادربزرگ را کشید و او را به کوچه برد. توی کوچه مردی کنار دیوار نشسته بود. عروسک قشنگی را روی یک پارچه چوبی نشانده بود و نخی را که از زیر پایه چوبی بیرون آمده بود، می کشید و عروسک را تکان می داد.
منبع :سرسره
قصه صدای بهار
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش: