- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,816
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره تنهایی بازی کردن
قصه شب “خواب لیلا”: ظهر بود، هوا کمی گرم شده بود. مادر و مادربزرگ و برادر کوچولوی لیلا توی اتاق خوابیده بودند. مادربزرگ به لیلا گفته بود که او هم بیاید و کنار آنها بخوابد، اما لیلا خواب را دوست نداشت، دلش می خواست کار دیگری انجام بدهد.
مادرش گفت:”میل خودت است! اگر دوست نداری بخوابی، می توانی کارهای جالب تری بکنی. پس برو و فکر کن که چه کاری را بهتر است انجام بدهی.”
لیلا از اینکه اجازه داشت به کارهای مورد علاقه اش بپردازد خوشحال بود. با خوشحالی به حیاط رفت. با خودش فکر کرد که می تواند توی حیاط بازی کند. باغچه توی حیاط پر از گلهای رنگارنگ بود، او فکر کرد بنشیند و به همه گل های توی حیاط نگاه کند. رنگ های آنها را بشمارد، کفشدوزک هایی را که روی گلبرگ ها بودند، جمع کند.
بازی نکردن
بعد با خودش گفت بهتر است باغچه را آب بدهد، علف های تو باغچه را جمع کند، با ماهی های توی حوض بازی کند، حتی با خودش فکر کرد کمی توی حیاط لی لی کند، پله ها را بشمارد، از پله ها بالا و پایین بپرد، حیاط را جارو کند و …
اما لیلا هیچکدام از این کارها را نکرد. با خودش گفت:”حوصله ام سر رفت! چرا بیدار نمی شوند. چرا همه خوابیده اند؟”
منبع :سرسره
قصه شب “خواب لیلا”: ظهر بود، هوا کمی گرم شده بود. مادر و مادربزرگ و برادر کوچولوی لیلا توی اتاق خوابیده بودند. مادربزرگ به لیلا گفته بود که او هم بیاید و کنار آنها بخوابد، اما لیلا خواب را دوست نداشت، دلش می خواست کار دیگری انجام بدهد.
مادرش گفت:”میل خودت است! اگر دوست نداری بخوابی، می توانی کارهای جالب تری بکنی. پس برو و فکر کن که چه کاری را بهتر است انجام بدهی.”
لیلا از اینکه اجازه داشت به کارهای مورد علاقه اش بپردازد خوشحال بود. با خوشحالی به حیاط رفت. با خودش فکر کرد که می تواند توی حیاط بازی کند. باغچه توی حیاط پر از گلهای رنگارنگ بود، او فکر کرد بنشیند و به همه گل های توی حیاط نگاه کند. رنگ های آنها را بشمارد، کفشدوزک هایی را که روی گلبرگ ها بودند، جمع کند.
بازی نکردن
بعد با خودش گفت بهتر است باغچه را آب بدهد، علف های تو باغچه را جمع کند، با ماهی های توی حوض بازی کند، حتی با خودش فکر کرد کمی توی حیاط لی لی کند، پله ها را بشمارد، از پله ها بالا و پایین بپرد، حیاط را جارو کند و …
اما لیلا هیچکدام از این کارها را نکرد. با خودش گفت:”حوصله ام سر رفت! چرا بیدار نمی شوند. چرا همه خوابیده اند؟”
منبع :سرسره
قصه خواب لیلا
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com