خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,870
امتیاز واکنش
19,815
امتیاز
373
سن
19
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره فریب خوردن

سوییس با نام های محلی شوایتس، سویتسرا و هلوتیا در مرکز قاره اروپا قرار گرفته است. مردم این کشور از نژادهای آلمانی، فرانسوی، ایتالیایی، مجاری، رومانیایی و … هستند. دین بیشتر مردم مسیحی و یهودی است. پایتخت این کشور برن است.

قصه شب “ماجرای گرگ و روباه” : دهقانی با ارابه و الاغش به بازار می رفت. دهقان یک سبد پنیر برای فروش داشت. در راه روباهی را دید که بی حرکت در جاده دراز کشیده و به نظر می رسید مرده است. دهقان فکر کرد پوست زیبای روباه برای پالتو مناسب است. او دم روباه را گرفت و آن را پشت ارابه اش نزدیک سبد پنیر انداخت.

فریب خوردن


اما روباه زنده بود و در راه همه پنیرها را خورد. بعد هم از ارابه بیرون جست و فرار کرد.

کمی بعد مرد دهقان فرار کردن روباه را دید و فهمید دیگر پنیر ندارد و در زمستان هم پوست گرم روباه را نخواهد داشت. روباه فراری به گرگی رسید. گرگ خیلی گرسنه و لاغر بود.

گرگ از روباه پرسید: «کجا می روی؟ سرحال به نظر می رسی! »

روباه جواب داد:«بله سرحال هستم، چون پنیر خوشمزه و زیادی خورده ام.»

گرگ گفت: «پس من هم با خوردن تو سیر و سرحال می شوم.» گرگ این را گفت و روی روباه پرید.

روباه که خیلی ترسیده بود با زاری و التماس به گرگ گفت: «اگر مرا نخوری به تو راهی نشان می دهم که مثل من تا دلت می خواهد پنیر بخوری.» گرگ پرسید: «چه باید بکنم؟»

منبع :سرسره


قصه ماجرای گرگ و روباه

 

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,870
امتیاز واکنش
19,815
امتیاز
373
سن
19
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
اما روباه زنده بود و در راه همه پنیرها را خورد. بعد هم از ارابه بیرون جست و فرار کرد.

کمی بعد مرد دهقان فرار کردن روباه را دید و فهمید دیگر پنیر ندارد و در زمستان هم پوست گرم روباه را نخواهد داشت. روباه فراری به گرگی رسید. گرگ خیلی گرسنه و لاغر بود.

گرگ از روباه پرسید: «کجا می روی؟ سرحال به نظر می رسی! »

روباه جواب داد:«بله سرحال هستم، چون پنیر خوشمزه و زیادی خورده ام.»

گرگ گفت: «پس من هم با خوردن تو سیر و سرحال می شوم.» گرگ این را گفت و روی روباه پرید.

روباه که خیلی ترسیده بود با زاری و التماس به گرگ گفت: «اگر مرا نخوری به تو راهی نشان می دهم که مثل من تا دلت می خواهد پنیر بخوری.» گرگ پرسید: «چه باید بکنم؟»

روباه گفت: «گوش کن. برو و روی جاده دراز بکش! وقتی مردی با ارابه اش که پر از پنیر است خواست از آنجا عبور کند، با دیدن تو به خودش می گوید این هم پوست گرگ! بعد دمت را می گیرد و تو را در ارابه اش می گذارد. در آنجا می توانی تا دلت می خواهد پنیر بخوری.

گرگ با شنیدن حرف های روباه وسوسه شد. روز بعد در وسط جاده دراز کشید و خود را به مردن زد. مرد دهقان هم با ارابه اش از آنجا عبور می کرد که گرگ را دید. با دیدن او فریاد زد: «ای راهزن! تو هم می خواهی مثل روباه مرا فریب دهی؟» و با چوب دستی بزرگش بر سر و پشت گرگ کوبید. گرگ بیچاره زخمی و خونین فرار کرد و از آنجا دور شد.

نویسنده : راجرز دوان

مترجم : شهین دخت رییس زاده

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

منبع :سرسره


قصه ماجرای گرگ و روباه

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا