- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,815
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره فریب خوردن
سوییس با نام های محلی شوایتس، سویتسرا و هلوتیا در مرکز قاره اروپا قرار گرفته است. مردم این کشور از نژادهای آلمانی، فرانسوی، ایتالیایی، مجاری، رومانیایی و … هستند. دین بیشتر مردم مسیحی و یهودی است. پایتخت این کشور برن است.
قصه شب “ماجرای گرگ و روباه” : دهقانی با ارابه و الاغش به بازار می رفت. دهقان یک سبد پنیر برای فروش داشت. در راه روباهی را دید که بی حرکت در جاده دراز کشیده و به نظر می رسید مرده است. دهقان فکر کرد پوست زیبای روباه برای پالتو مناسب است. او دم روباه را گرفت و آن را پشت ارابه اش نزدیک سبد پنیر انداخت.
فریب خوردن
اما روباه زنده بود و در راه همه پنیرها را خورد. بعد هم از ارابه بیرون جست و فرار کرد.
کمی بعد مرد دهقان فرار کردن روباه را دید و فهمید دیگر پنیر ندارد و در زمستان هم پوست گرم روباه را نخواهد داشت. روباه فراری به گرگی رسید. گرگ خیلی گرسنه و لاغر بود.
گرگ از روباه پرسید: «کجا می روی؟ سرحال به نظر می رسی! »
روباه جواب داد:«بله سرحال هستم، چون پنیر خوشمزه و زیادی خورده ام.»
گرگ گفت: «پس من هم با خوردن تو سیر و سرحال می شوم.» گرگ این را گفت و روی روباه پرید.
روباه که خیلی ترسیده بود با زاری و التماس به گرگ گفت: «اگر مرا نخوری به تو راهی نشان می دهم که مثل من تا دلت می خواهد پنیر بخوری.» گرگ پرسید: «چه باید بکنم؟»
منبع :سرسره
سوییس با نام های محلی شوایتس، سویتسرا و هلوتیا در مرکز قاره اروپا قرار گرفته است. مردم این کشور از نژادهای آلمانی، فرانسوی، ایتالیایی، مجاری، رومانیایی و … هستند. دین بیشتر مردم مسیحی و یهودی است. پایتخت این کشور برن است.
قصه شب “ماجرای گرگ و روباه” : دهقانی با ارابه و الاغش به بازار می رفت. دهقان یک سبد پنیر برای فروش داشت. در راه روباهی را دید که بی حرکت در جاده دراز کشیده و به نظر می رسید مرده است. دهقان فکر کرد پوست زیبای روباه برای پالتو مناسب است. او دم روباه را گرفت و آن را پشت ارابه اش نزدیک سبد پنیر انداخت.
فریب خوردن
اما روباه زنده بود و در راه همه پنیرها را خورد. بعد هم از ارابه بیرون جست و فرار کرد.
کمی بعد مرد دهقان فرار کردن روباه را دید و فهمید دیگر پنیر ندارد و در زمستان هم پوست گرم روباه را نخواهد داشت. روباه فراری به گرگی رسید. گرگ خیلی گرسنه و لاغر بود.
گرگ از روباه پرسید: «کجا می روی؟ سرحال به نظر می رسی! »
روباه جواب داد:«بله سرحال هستم، چون پنیر خوشمزه و زیادی خورده ام.»
گرگ گفت: «پس من هم با خوردن تو سیر و سرحال می شوم.» گرگ این را گفت و روی روباه پرید.
روباه که خیلی ترسیده بود با زاری و التماس به گرگ گفت: «اگر مرا نخوری به تو راهی نشان می دهم که مثل من تا دلت می خواهد پنیر بخوری.» گرگ پرسید: «چه باید بکنم؟»
منبع :سرسره
قصه ماجرای گرگ و روباه
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com