- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,815
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای آموزنده و کودکانه درباره حسودی
قصه شب”به من نگاه کن” : توی یک جنگل سبز، خرس بزرگی با سه بچه اش زندگی می کرد. دوتا از این بچه خرس ها سیاه و سفید بودند. یکی از آنها سیاه سیاه بود.
این خرس سیاه کوچولو خرس خوبی بود. هر کاری که مادرش می گفت انجام میداد. درست غذا می خورد و به موقع می خوابید. فقط یک عیب داشت. دلش می خواست همیشه همه به او نگاه کنند.
دلش می خواست همه از او تعریف کنند و بگویند: «به به! تو چه خرس زرنگی هستی! چقدر قشنگ راه می روی!»
و این جور چیزها! برای همین بود که به هر کس میرسید می گفت: «به من نگاه کن! به من نگاه کن!»
حسود بودن
وقتی که سه تا خرس کوچولو توانستند راه بروند، خرس سیاه گفت:« به من نگاه کن! به من نگاه کن! ببین چقدر قشنگ روی دو پا می ایستم.»
روزی مادر خرس ها به آنها گفت: «حالا دیگر شما بزرگ شده اید. باید یاد بگیرید که از درخت بالا بروید.»
بعد آنها را کنار یک درخت برد. به آنها یاد داد که چطور از درخت بالا بروند.
خواهر و برادر خرس سیاه آهسته آهسته از درخت بالا رفتند. بعد هم آهسته آهسته پایین آمدند. اما خرس سیاه وقتی که از درخت بالا رفت و روی شاخه اول ایستاد، گفت:« به من نگاه کن! به من نگاه کن! ببین چقدر قشنگ از درخت بالا می روم!»
بعد خم شد تا پایین را نگاه کند و ببیند خواهر و برادرش او را نگاه می کنند یا نه، که «گامپ» و یکدفعه افتاد زمین.
دست و پای خروس سیاه خیلی درد گرفت. نشست و گریه کرد. بعد بلند شد و گریه کنان رفت پیش مادرش.
صبح روز بعد، باز سه تا خرس کوچولو از درخت بالا رفتند. خرس سیاه با خودش گفت:« دیگر باید جلوی پایم را نگاه کنم.»
منبع :سرسره
قصه شب”به من نگاه کن” : توی یک جنگل سبز، خرس بزرگی با سه بچه اش زندگی می کرد. دوتا از این بچه خرس ها سیاه و سفید بودند. یکی از آنها سیاه سیاه بود.
این خرس سیاه کوچولو خرس خوبی بود. هر کاری که مادرش می گفت انجام میداد. درست غذا می خورد و به موقع می خوابید. فقط یک عیب داشت. دلش می خواست همیشه همه به او نگاه کنند.
دلش می خواست همه از او تعریف کنند و بگویند: «به به! تو چه خرس زرنگی هستی! چقدر قشنگ راه می روی!»
و این جور چیزها! برای همین بود که به هر کس میرسید می گفت: «به من نگاه کن! به من نگاه کن!»
حسود بودن
وقتی که سه تا خرس کوچولو توانستند راه بروند، خرس سیاه گفت:« به من نگاه کن! به من نگاه کن! ببین چقدر قشنگ روی دو پا می ایستم.»
روزی مادر خرس ها به آنها گفت: «حالا دیگر شما بزرگ شده اید. باید یاد بگیرید که از درخت بالا بروید.»
بعد آنها را کنار یک درخت برد. به آنها یاد داد که چطور از درخت بالا بروند.
خواهر و برادر خرس سیاه آهسته آهسته از درخت بالا رفتند. بعد هم آهسته آهسته پایین آمدند. اما خرس سیاه وقتی که از درخت بالا رفت و روی شاخه اول ایستاد، گفت:« به من نگاه کن! به من نگاه کن! ببین چقدر قشنگ از درخت بالا می روم!»
بعد خم شد تا پایین را نگاه کند و ببیند خواهر و برادرش او را نگاه می کنند یا نه، که «گامپ» و یکدفعه افتاد زمین.
دست و پای خروس سیاه خیلی درد گرفت. نشست و گریه کرد. بعد بلند شد و گریه کنان رفت پیش مادرش.
صبح روز بعد، باز سه تا خرس کوچولو از درخت بالا رفتند. خرس سیاه با خودش گفت:« دیگر باید جلوی پایم را نگاه کنم.»
منبع :سرسره
قصه به من نگاه کن
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com