- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,815
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کوتاه و آموزنده درباره دروغگویی
قصه آموزنده “تپلی دروغگو”: یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در زمان های قدیم،در یک جای خیلی خیلی دور جنگلی سرسبز و خرم بود با سبزه زارهای زیبا و قشنگ، درخت های سبز و میوه های رنگارنگ و خوشمزه.
دروغ گفتن
در این جنگل بزرگ حیوان های زیادی زندگی می کردند. پرنده های بسیاری هم لابه لای شاخ و برگ های درختان آشیانه درست کرده بودند. فصل بهار بود، تمام گل ها باز شده و بوی عطرشان همه جا پیچیده بود. با وزش باد و نسیم ، درخت ها به این طرف و آن طرف می رفتند. رودخانه ی پرآبی هم از دامنه ی کوهی که در آن نزدیکی بود سرچشمه می گرفت و از وسط این جنگل رد می شد که صدای شرشر آبش گوش ها را نوازش می داد.
این رودخانه در مسیر خودش تمام درخت ها، گل ها و سبزه ها را آبیاری و همه ی حیوان ها و پرنده ها را سیراب می کرد. صدای آواز پرنده ها از همه طرف به گوش می رسید. آن ها در آسمان پرواز می کردند و به دنبال غذا و دانه برای جوجه های قشنگ شان بودند. وقتی گرسنه می شدند جیک جیک می کردند و مادر جوجه ها می فهمید که بچه هایش گرسنه هستند. فوری غذا تهیه می کرد و به لانه بر می گشت خلاصه همه با خوشی و مهربانی در کنار هم زندگی می کردند .
از حیوان های این جنگل بزرگ و زیبا چهار تا خرگوش کوچولو بودند که با مامان خرگوشه و بابا خرگوشه در وسط چند بوته ی خار در کنار یک برکه ی آب زندگی می کردند. اسم این خرگوش های دوست داشتنی تپلی ،مپلی، نمکی و پشمکی بود. این بچه های بازیگوش هر روز صبح بعداز این که ورزش می کردند و صبحانه می خوردند از خانه بیرون می رفتند و تا ظهر مشغول بازیگوشی می شدند.
منبع :سرسره
قصه آموزنده “تپلی دروغگو”: یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در زمان های قدیم،در یک جای خیلی خیلی دور جنگلی سرسبز و خرم بود با سبزه زارهای زیبا و قشنگ، درخت های سبز و میوه های رنگارنگ و خوشمزه.
دروغ گفتن
در این جنگل بزرگ حیوان های زیادی زندگی می کردند. پرنده های بسیاری هم لابه لای شاخ و برگ های درختان آشیانه درست کرده بودند. فصل بهار بود، تمام گل ها باز شده و بوی عطرشان همه جا پیچیده بود. با وزش باد و نسیم ، درخت ها به این طرف و آن طرف می رفتند. رودخانه ی پرآبی هم از دامنه ی کوهی که در آن نزدیکی بود سرچشمه می گرفت و از وسط این جنگل رد می شد که صدای شرشر آبش گوش ها را نوازش می داد.
این رودخانه در مسیر خودش تمام درخت ها، گل ها و سبزه ها را آبیاری و همه ی حیوان ها و پرنده ها را سیراب می کرد. صدای آواز پرنده ها از همه طرف به گوش می رسید. آن ها در آسمان پرواز می کردند و به دنبال غذا و دانه برای جوجه های قشنگ شان بودند. وقتی گرسنه می شدند جیک جیک می کردند و مادر جوجه ها می فهمید که بچه هایش گرسنه هستند. فوری غذا تهیه می کرد و به لانه بر می گشت خلاصه همه با خوشی و مهربانی در کنار هم زندگی می کردند .
از حیوان های این جنگل بزرگ و زیبا چهار تا خرگوش کوچولو بودند که با مامان خرگوشه و بابا خرگوشه در وسط چند بوته ی خار در کنار یک برکه ی آب زندگی می کردند. اسم این خرگوش های دوست داشتنی تپلی ،مپلی، نمکی و پشمکی بود. این بچه های بازیگوش هر روز صبح بعداز این که ورزش می کردند و صبحانه می خوردند از خانه بیرون می رفتند و تا ظهر مشغول بازیگوشی می شدند.
منبع :سرسره
قصه تپلی دروغگو
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com