- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,816
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره پیدا کردن دوست
قصه پر بزرگ نارنجی: نادر جلو خانه شان نشست. بالا و پایین کوچه را نگاه کرد. کوچه خلوت بود. کسی از آنجا نمی گذشت. با خودش گفت:« کاش به این خانه نیامده بودیم! کاش هنوز توی همان خانه قبلی بودیم! توی آن کوچه من چند تا دوست داشتم. همیشه کسی بود که با او بازی کنم، ولی اینجا تنهای تنها مانده ام.»
وقتی که نادر به یادش دوستانش افتاد، اوقاتش تلخ شد. دلش برای همه آنها تنگ شده بود.
حوصله اش از تنهایی سر رفته بود. دلش می خواست گریه کند. چشم هایش پر از اشک شد. چشم هایش را بست. وقتی که آنها را باز کرد، در آن طرف کوچه، روی زمین چیز نارنجی رنگی دید. به طرف آن رفت. یک پر بود، یک پر بلند نارنجی. روی آن پر از خال های سفید بود.
دوست شدن
او پر را از روی زمین برداشت. مدتی به آن نگاه کرد. با خودش گفت: « چه پر قشنگی! این پر چه پرنده ای است. من تا حالا پرنده ای که پرهایش این رنگی باشد ندیده ام.»
ناگهان فکری به سرش زد. با خودش گفت:« این پر تازه اینجا افتاده است. پس پرنده ای که این پر مال اوست باید همین جاها باشد. می روم و او را پیدا می کنم تا از نزدیک تماشایش کنم.»
آن وقت نادر توی کوچه به راه افتاد. رفت و رفت. به درختی رسید. به شاخه های آن درخت نگاه کرد. با خودش گفت: « حتما پرنده ای لای شاخه های همین درخت نشسته است.» ولی پرنده ای لای شاخه های درخت نبود. در میان شاخه های درخت لانه بزرگی دیده می شد. ولی پیدا بود که آن لانه خالی است.
منبع :سرسره
قصه پر بزرگ نارنجی: نادر جلو خانه شان نشست. بالا و پایین کوچه را نگاه کرد. کوچه خلوت بود. کسی از آنجا نمی گذشت. با خودش گفت:« کاش به این خانه نیامده بودیم! کاش هنوز توی همان خانه قبلی بودیم! توی آن کوچه من چند تا دوست داشتم. همیشه کسی بود که با او بازی کنم، ولی اینجا تنهای تنها مانده ام.»
وقتی که نادر به یادش دوستانش افتاد، اوقاتش تلخ شد. دلش برای همه آنها تنگ شده بود.
حوصله اش از تنهایی سر رفته بود. دلش می خواست گریه کند. چشم هایش پر از اشک شد. چشم هایش را بست. وقتی که آنها را باز کرد، در آن طرف کوچه، روی زمین چیز نارنجی رنگی دید. به طرف آن رفت. یک پر بود، یک پر بلند نارنجی. روی آن پر از خال های سفید بود.
دوست شدن
او پر را از روی زمین برداشت. مدتی به آن نگاه کرد. با خودش گفت: « چه پر قشنگی! این پر چه پرنده ای است. من تا حالا پرنده ای که پرهایش این رنگی باشد ندیده ام.»
ناگهان فکری به سرش زد. با خودش گفت:« این پر تازه اینجا افتاده است. پس پرنده ای که این پر مال اوست باید همین جاها باشد. می روم و او را پیدا می کنم تا از نزدیک تماشایش کنم.»
آن وقت نادر توی کوچه به راه افتاد. رفت و رفت. به درختی رسید. به شاخه های آن درخت نگاه کرد. با خودش گفت: « حتما پرنده ای لای شاخه های همین درخت نشسته است.» ولی پرنده ای لای شاخه های درخت نبود. در میان شاخه های درخت لانه بزرگی دیده می شد. ولی پیدا بود که آن لانه خالی است.
منبع :سرسره
قصه پر بزرگ نارنجی
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com