- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,816
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و اموزنده درباره امید داشتن
قصه شب “عنکبوت و جاروی دم دراز”: یکی بود، یکی نبود. یک عنکبوت تپل مپل بود که پاهای کوتاهی داشت. او خانه اش را گوشه سقف یک اتاق ساخته بود. در همان اتاق پیرزنی هم زندگی می کرد.
عنکبوت به پیرزن عادت کرده بود. چون در تمام مدت به او نگاه می کرد. همیشه مشغول کاری بود. جارو می زد، خیاطی می کرد، آشپزی می کرد، گاهی هم چای دم می کرد و می نوشید. پیرزن هیچوقت سرش را بلند نمی کرد تا عنکبوت را ببیند. شاید اگر پیرزن عنکبوت را می دید، او هم به عنکبوت عادت می کرد.
امید داشتن
یک روز صبح زود، وقتی که عنکبوت صبحانه می خورد، دید که خانم خانه در و پنجره اتاق را باز کرده است. ناگهان باد سردی به تن عنکبوت خورد و سردش شد. با خودش گفت:”چرا خانم خانه امروز در و پنجره ها را باز کرده؟ عجب هوای سردی؟” او فکر کرد که خانم خانه درها را می بندد. ولی هر چه انتظار کشید، پیرزن در و پنجره را نبست.
عنکبوت تپلی کم کم به سرمای اتاق عادت کرد. او بقیه صبحانه اش را لابه لای تارها پیچید و خودش از آن بالا مشغول تماشای پیرزن شد. بعد از مدتی پیرزن تمام وسایل اتاقش را بیرون برد. حتی گلدانها را هم بیرون برد. عنکبوت تپلی با تعجب تماشا می کرد. یکدفعه پیرزن با یک جاروی خیلی دراز به اتاق آمد.
عنکبوت از دیدن جارویی به آن درازی خنده اش گرفت. او نمی دانست که چرا امروز با روزهای دیگر اینقدر فرق دارد. چون پیرزن می خواست سقف را جارو کند. او همیشه زمین را جارو می کرد. پیرزن مشغول کار شد.
منبع :سرسره
قصه شب “عنکبوت و جاروی دم دراز”: یکی بود، یکی نبود. یک عنکبوت تپل مپل بود که پاهای کوتاهی داشت. او خانه اش را گوشه سقف یک اتاق ساخته بود. در همان اتاق پیرزنی هم زندگی می کرد.
عنکبوت به پیرزن عادت کرده بود. چون در تمام مدت به او نگاه می کرد. همیشه مشغول کاری بود. جارو می زد، خیاطی می کرد، آشپزی می کرد، گاهی هم چای دم می کرد و می نوشید. پیرزن هیچوقت سرش را بلند نمی کرد تا عنکبوت را ببیند. شاید اگر پیرزن عنکبوت را می دید، او هم به عنکبوت عادت می کرد.
امید داشتن
یک روز صبح زود، وقتی که عنکبوت صبحانه می خورد، دید که خانم خانه در و پنجره اتاق را باز کرده است. ناگهان باد سردی به تن عنکبوت خورد و سردش شد. با خودش گفت:”چرا خانم خانه امروز در و پنجره ها را باز کرده؟ عجب هوای سردی؟” او فکر کرد که خانم خانه درها را می بندد. ولی هر چه انتظار کشید، پیرزن در و پنجره را نبست.
عنکبوت تپلی کم کم به سرمای اتاق عادت کرد. او بقیه صبحانه اش را لابه لای تارها پیچید و خودش از آن بالا مشغول تماشای پیرزن شد. بعد از مدتی پیرزن تمام وسایل اتاقش را بیرون برد. حتی گلدانها را هم بیرون برد. عنکبوت تپلی با تعجب تماشا می کرد. یکدفعه پیرزن با یک جاروی خیلی دراز به اتاق آمد.
عنکبوت از دیدن جارویی به آن درازی خنده اش گرفت. او نمی دانست که چرا امروز با روزهای دیگر اینقدر فرق دارد. چون پیرزن می خواست سقف را جارو کند. او همیشه زمین را جارو می کرد. پیرزن مشغول کار شد.
منبع :سرسره
قصه عنکبوت و جاروی دم دراز
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com