خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,870
امتیاز واکنش
19,816
امتیاز
373
سن
19
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره برف

قصه شب “برف مسافر”: “برفی کوچولو” یک دانه برف کوچک بود که با دوستش یخی روی قله کوه نشسته بود و هر دو با غرور همه دنیا را تماشا می کردند و خوشحال بودند که همه آنها را می بینند. وقتی بهار آمد و آفتاب، قله پر برف را گرم کرد.

دونه برف
برفی به یخی گفت:”بیا با هم پایین برویم. نگاه کن، دشت ها دیگر سبز شده اند.”
یخی جواب داد:” چه می گویی؟ در دشت هیچکس ما را نخواهد دید و زیر پا له می شویم.”

برفی دیگر حرفی نزد. شروع کردند به آب شدن و به صورت رگه باریکی به جویباری درآمدند و از بین سنگها و خاکها برای خودشان راه باز کردند. برفهای جویبار دیگر از آنها پرسیدند:”چرا این همه عجله دارید؟”

برفی و بقیه گفتند:”می خواهیم دنیا را ببینیم.”
آنها گفتند:”ما را هم با خودتان ببرید.”
برفی و بقیه جواب دادند:”بیایید با هم یکی بشویم.”

آنها با هم همراه شدند و با شادی و خنده جلو رفتند. جویبار به نقطه ای رسید که در آنجا رودخانه ای روان بود. رودخانه کوهستانی پرسید:”از کجا می آیید؟”
گفتند:”از آن کوه که پر از برف است. زمستان را در آنجا گذرانده ایم.”

رود پرسید:”کجا می روید؟”
آنها جواب دادند:”می خواهیم دنیا را ببینیم.”
رودخانه گفت:”پس با من همراه شوید. با هم سفر خوشی را در پیش خواهیم داشت.” جویبار در حالی که توی رودخانه می ریخت، گفت:”برویم.”

آنها همانطور که می دویدند، در راه دیدند که یک ماهی روی تکه سنگهای خشک در حال جان دادن است. پرسیدند:”چه بر سرت آمده است ماهی کوچولو؟” ماهی کوچولو با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:”روی سنگ افتاده ام و دیگر نمی توانم خودم را توی آب بیندازم. دارم خفه می شوم.”

رودخانه گفت:”ما به تو کمک خواهیم کرد.” و موج سـ*ـینه اش را روی سنگ انداخت و ماهی را در آ*غو*ش گرفت و گفت:”برویم دنیا را ببینیم.”و ماهی را با خود برد. رودخانه پیش می دوید و از دیدن صخره های بزرگ، درختان انبوه، آسمان آبی تعجب می کرد و همه چیز در نظرش زیبا و افسانه ای می آمد.

ناگهان رودخانه دشت زرد و مرده ای را دید. پرسید:”ای دشت بر سر تو چه آمده است؟” دشت آهی کشید و گفت:” آفتاب مرا سوزانده است. خیلی وقت است که باران نباریده است. کمکم کنید. دارم می سوزم.”
رودخانه گفت:”ناراحت نباش. من کمکت خواهم کرد.”

رودخانه تکان خورد، تکان خورد و موج های بزرگ خود را به طرف دشت راند… و وقتی موج هاعقب نشستند، دشت دیگر سبز شده بود. دشت در حالی که هنوز قطره های آب رویش برق می زند و گویی قطره های اشک شادی بودند. زمزمه کرد:”متشکرم رودخانه مهربان!”

رودخانه جلو دوید. بعد یک گروه آهو را دید که گردن هایشان را دراز کرده و منتظرش بودند.
رودخانه پرسید:”چه می خواهید؟”
آهوها با غصه گفتند:”از تشنگی در حال مرگ هستیم. آمده ایم آب بخوریم.”
رودخانه به ساحل نزدیک شد و گفت:”از آب خنک من بخورید.” آهوها بعد از اینکه سیراب شدند در کنار رودخانه فریاد کشیدند:”متشکرم.”

باز هم رودخانه جلو دوید. دید که مردی روی تخته سنگی ایستاده است. رودخانه پرسید:”ای مرد مهربان چه شده است؟”
مرد گفت:”من به آب احتیاج دارم. اجازه بده از قدرت تو استفاده کنم.”
رودخانه گفت:”خیلی خوب.”
آن وقت بخشی از آب رودخانه به زمین های کشاورزی رفت. اما رودخانه به راهش ادامه داد تا به دریا رسید.

مترجم: گیتا گرکانی
قصه برف مسافر برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

منبع :سرسره


قصه برف مسافر

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا