- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,816
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره عاقل بودن
قصه شب “شغال و چشمه”: یکی بود و یکی نبود. جنگلی بود که حیوان های مختلفی در آن زندگی می کردند. روزی حیوان هایی که در جنگل زندگی می کردند تشنه شدند و به دنبال آب گشتند. سر راه چشمه ی کوچکی پیدا کردند. آنها خوشحال شدند و تصمیم گرفتند از چشمه خوب مواظبت کنند تا آب چشمه خشک نشود. اما شغال تنبل هیچ دوست نداشت کار کند، یک روز حیوان ها تصمیم گرفتند، شغال را تنبیه کنند و نگذارند آب بخورد.
قرار شد هر روز یکی از حیوان ها، از چشمه مراقبت کند. روز اول بز با شاخهای بلندش نگهبان چشمه شد، او از دور شغال را دید که آهسته آهسته نزدیک می شد. شغال جلو آمد و نزدیک بز نشست، از کیسه ای که به همراه داشت، مقداری کلم در آورد و با سروصدا خورد و به بز گفت:” خیلی خوشمزه است! وقتی کلم می خورم دیگر به آب احتیاجی ندارم.” بعد به بز هم کمی کلم داد.
بز که خیلی خوشش آمده بود گفت:”خواهش می کنم کمی دیگر از این غذای خوشمزه به من بده.”
شغال گفت:”اگر می خواهی از خوردن آن لـ*ـذت بیشتری ببری، باید دست هایت را پشت سرت ببندم و به پشت بخوابی و دهانت را باز کنی تا تکه ای در دهانت بگذارم.”
منبع :سرسره
قصه شب “شغال و چشمه”: یکی بود و یکی نبود. جنگلی بود که حیوان های مختلفی در آن زندگی می کردند. روزی حیوان هایی که در جنگل زندگی می کردند تشنه شدند و به دنبال آب گشتند. سر راه چشمه ی کوچکی پیدا کردند. آنها خوشحال شدند و تصمیم گرفتند از چشمه خوب مواظبت کنند تا آب چشمه خشک نشود. اما شغال تنبل هیچ دوست نداشت کار کند، یک روز حیوان ها تصمیم گرفتند، شغال را تنبیه کنند و نگذارند آب بخورد.
قرار شد هر روز یکی از حیوان ها، از چشمه مراقبت کند. روز اول بز با شاخهای بلندش نگهبان چشمه شد، او از دور شغال را دید که آهسته آهسته نزدیک می شد. شغال جلو آمد و نزدیک بز نشست، از کیسه ای که به همراه داشت، مقداری کلم در آورد و با سروصدا خورد و به بز گفت:” خیلی خوشمزه است! وقتی کلم می خورم دیگر به آب احتیاجی ندارم.” بعد به بز هم کمی کلم داد.
بز که خیلی خوشش آمده بود گفت:”خواهش می کنم کمی دیگر از این غذای خوشمزه به من بده.”
شغال گفت:”اگر می خواهی از خوردن آن لـ*ـذت بیشتری ببری، باید دست هایت را پشت سرت ببندم و به پشت بخوابی و دهانت را باز کنی تا تکه ای در دهانت بگذارم.”
منبع :سرسره
قصه شغال و چشمه
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش: