خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,870
امتیاز واکنش
19,816
امتیاز
373
سن
19
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره آرزو کردن

هندوستان سرزمین بسیار بزرگی است. مردم هندوستان با نژادها و با دین های مختلف در کنار هم با صلح و آرامش زندگی می کنند. هندوها، سیکها، بودایی ها، مسلمانان، مسیحیان، یهودیان و … رابـ*ـطه خوبی با هم دارند. زبان مردم آنجا هندی، انگلیسی، اردو و… است. البته در قسمتهای مختلف این کشور مردم به زبانهای مختلف صحبت می کنند. قصه قلم موی سحرآمیز یک قصه هندی است.

قصه شب “قلم موی سحرآمیز”: پدر چوکی هیزم شکنی فقیر بود. آنها در کلبه ساده ای زندگی می کردند. چوکی پسر پر کار و مهربانی بود و هر وقت کاری نداشت نقاشی می کرد و لـ*ـذت می برد. اما یک روز همین طور که گل و پرنده می کشید با خودش گفت: “کاش این پرنده جان بگیرد، کاش هر چیزی می کشم واقعی شود.”




منبع :سرسره


قصه قلم موی سحر آمیز

 

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,870
امتیاز واکنش
19,816
امتیاز
373
سن
19
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
آرزو
ناگهان پرنده از کاغذ بیرون آمد و پرواز کرد. چوکی باورش نمیشد، پیش خودش گفت: “باید دوباره امتحان کنم.» دستش می لرزید، این بار موش کشید و موش به گوشه ای دوید. چوکی خوشحال و خندان چرخی زد و گفت: “قلم من سحرآمیز شده است، باید از فرصت استفاده کنم.”

بعد فکری کرد و رختخواب نرم و راحتی برای پدرش و چراغی برای روشنایی و چند مرغ و خروس کشید. کمی که وضع زندگیشان بهتر شد همسایه ها باخبر شدند و خلاصه داستان به گوش کدخدا رسید. کدخدا دستور داد چوکی و قلم موی جادویی اش را پیش او ببرند.

کدخدا به چوکی لبخندی زد و گفت:”خوب، پسر جان تعریف کن ببینم مردم درست می گویند؟ بیا بیا جلو و قلمت را به من نشان بده. تو باید همین جا بمانی و هر چه من می خواهم بکشی، باید برایم سکه های طلا و لباس های زیبا نقاشی کنی.”
چوکی جواب داد: “نه کدخدا، شما همه چیز دارید، من باید برای همسایه های فقیرم نقاشی کنم.”

کدخدا عصبانی شد و او را زندانی کرد و فریاد زد: “تا زمانی که حرف مرا گوش نکنی در زندان می مانی» و روز بعد رفت که به او سر بزند، ولی دید از چوکی خبری نیست. چوکی نردبانی کشیده بود و با آن از زندان فرار کرده بود، بعد چوکی اسب جوان و تیزپایی کشید و با پدرش از آن روستا به روستای دیگری رفت.

آنجا برای خودشان خانه راحت و امنی با وسایل زندگی و چند تا مرغ و خروس و همین طور تبر تازه و تیزی برای هیزم شکنی کشید و سال ها همراه پدرش کار کرد. چوکی صاحب زن و فرزند شد و همه با هم به خوبی و خوشی زندگی کردند.

مترجم : پویک جوان
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

منبع :سرسره


قصه قلم موی سحر آمیز

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا