- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,816
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
یکی بود، یکی نبود. یک پسر روستایی بود که عاشق دختر پادشاه شده بود. پسر آن قدر به پدر و مادرش اصرار کرد که به خواستگاری دختر پادشاه بروند که آنها هم مجبور شدند و به خواستگاری رفتند.
پادشاه هم به آنها گفت دخترش را به کسی می دهد که بازی عجیبان غریبان را بلد باشد.
پسر آن قدر برای یادگیری بازی عجیبان غریبان به پدرش اصرار کرد که پدرش مجبور شد با او راه بیفتد و دنبال کسی بگردد که این بازی را بلد باشد.
پسر و پدرش رفتند و رفتند تا به یک چشمه رسیدند. پدر از شدت خستگی کنار چشمه نشست و گفت: « ای وای و های.»
یکدفعه آب تکان خورد و مرد کوچک اندامی از توی چشمه بیرون آمد. مرد گفت: « اسم من وای و های است و می تونم به پسر تو بازی عجیبان و غریبان را یاد بدهم.»
قصه ای وای و های
ای وای و های پسر را توی چشمه برد. ای وای و های یک دختر داشت. دختر به پسر گفت: « من بازی عجیبان و غریبان را به تو یاد می دهم، ولی اگر می خواهی از توی چشمه بیرون بروی باید جوری رفتار کنی تا پدرم نفهمد که دارم بازی را تو یاد می دهم.»
پسر هم خوب به حرفت دختر گوش کرد و وانمود کرد که هیچ چیز یاد نمی گیرد.
سرانجام چون مادرش برای او دلتنگ شده بود به کنار چشمه آمد و از ای وای و های خواهش کرد تا اجازه دهد پسر چند روزی به خانه اش برود. ای وای و های هم قبول کرد. وقتی پسر به خانه برگشت، پدرش متوجه شد پسرش می تواند هر لحظه به شکر حیوان یا گیاهی دربیاد و فهمید که او بازی عجیبان و غریبان را یاد گرفته است. ای وای و های که پنهانی مراقب کچل بود فهمید که پسر همه چیز را یاد گرفته است، پس به سراغ پسر رفت و با حیله ای او را زندانی کرد، اما دخترش کچل را آزاد کرد.
پسر به قصر پادشاه رفت و پیش چشم پادشاه گنجشک شد. بعد گل شد و ارزن شد و به این ترتیب به پادشاه نشاد داد بازی عجیبان و غریبان را یاد گرفته است. پادشاه هم چون قول داده بود، قبول کرد که دخترش با او ازدواج کند.
به این ترتیب پسر و دختر پادشاه با هم عروسی کردند و هفت شبانه روز به جشن و شادی پرداختند.
بازنویس: مهسا صدیق
منبع :سرسره
پادشاه هم به آنها گفت دخترش را به کسی می دهد که بازی عجیبان غریبان را بلد باشد.
پسر آن قدر برای یادگیری بازی عجیبان غریبان به پدرش اصرار کرد که پدرش مجبور شد با او راه بیفتد و دنبال کسی بگردد که این بازی را بلد باشد.
پسر و پدرش رفتند و رفتند تا به یک چشمه رسیدند. پدر از شدت خستگی کنار چشمه نشست و گفت: « ای وای و های.»
یکدفعه آب تکان خورد و مرد کوچک اندامی از توی چشمه بیرون آمد. مرد گفت: « اسم من وای و های است و می تونم به پسر تو بازی عجیبان و غریبان را یاد بدهم.»
قصه ای وای و های
ای وای و های پسر را توی چشمه برد. ای وای و های یک دختر داشت. دختر به پسر گفت: « من بازی عجیبان و غریبان را به تو یاد می دهم، ولی اگر می خواهی از توی چشمه بیرون بروی باید جوری رفتار کنی تا پدرم نفهمد که دارم بازی را تو یاد می دهم.»
پسر هم خوب به حرفت دختر گوش کرد و وانمود کرد که هیچ چیز یاد نمی گیرد.
سرانجام چون مادرش برای او دلتنگ شده بود به کنار چشمه آمد و از ای وای و های خواهش کرد تا اجازه دهد پسر چند روزی به خانه اش برود. ای وای و های هم قبول کرد. وقتی پسر به خانه برگشت، پدرش متوجه شد پسرش می تواند هر لحظه به شکر حیوان یا گیاهی دربیاد و فهمید که او بازی عجیبان و غریبان را یاد گرفته است. ای وای و های که پنهانی مراقب کچل بود فهمید که پسر همه چیز را یاد گرفته است، پس به سراغ پسر رفت و با حیله ای او را زندانی کرد، اما دخترش کچل را آزاد کرد.
پسر به قصر پادشاه رفت و پیش چشم پادشاه گنجشک شد. بعد گل شد و ارزن شد و به این ترتیب به پادشاه نشاد داد بازی عجیبان و غریبان را یاد گرفته است. پادشاه هم چون قول داده بود، قبول کرد که دخترش با او ازدواج کند.
به این ترتیب پسر و دختر پادشاه با هم عروسی کردند و هفت شبانه روز به جشن و شادی پرداختند.
بازنویس: مهسا صدیق
منبع :سرسره
قصه ای وای و های
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com