خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,870
امتیاز واکنش
19,815
امتیاز
373
سن
19
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره تلاش کرد

غازهای بیابانی جادوگر یکی از افسانه های مردم کشور ترکیه است. ترکیه یکی از همسایگان کشور ایران است. اکثر مردم ترکیه مسلمان هستند، ولی اقوام و ادیان دیگری مانند مسیحیان، یهودیان و… نیز در ترکیه زندگی می کنند. پایتخت ترکیه آنکارا است و مردم آن به زبان ترکی صحبت می کنند.

قصه شب “غازهای بیابانی جادوگر”: زن و مرد کشاورزی بودند که با دو فرزندشان در دامنه کوه زیبایی زندگی می کردند. آنها هر روز صبح برای کار به مزرعه می رفتند و بچه ها هم در خانه می ماندند. دختر که بزرگ تر بود از برادر کوچکش مراقبت می کرد تا پدر و مادرش برگردند.

یک روز دختر، برادر خود را کنار پنجره گذاشت و خودش مشغول کارهایش شد. ناگهان صدایی شنید و با عجله خودش را به برادرش رساند. دید غازهای جادوگر آمدند و برادرش را با خودشان بردند. دخترک هر چه سر و صدا کرد فایده ای نداشت. به دنبال غازهای جادوگر از خانه بیرون دوید، اما آنها ناگهان ناپدید شدند. دختر دوید تا به تنوری رسید.





منبع :سرسره


قصه غازهای بیابانی جادوگر

 
آخرین ویرایش:

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,870
امتیاز واکنش
19,815
امتیاز
373
سن
19
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
از تنور پرسید:” ای تنور، غازهای جادوگر دهکده را ندیدی؟ ”
تنور جواب داد:” چرا دیدم، اما باید از این نان خشک بخوری تا بگویم کجا رفتند. ”
دختر کمی فکر کرد، بعد قبول کرد و از نان خشک خورد. تنور هم راه را به دختر نشان داد. دختر به همان سویی که تنور نشان داده بود دوید. او دوید و دوید تا به درخت سیبی رسید. درخت پر از میوه های کال و نرسیده بود.

دختر از درخت سیب پرسید:” ای درخت، تو غازهای جادوگر دهکده را ندیدی؟ ”
درخت سیب شاخه هایش را تکان داد و گفت: ” چرا دیدم، اما باید از این سیب های کال منو بخوری تا بگویم کجا رفتند. ”
دختر نگاهی به سیب های کال کرد، کمی فکر کرد و گفت:” قبول! ” بعد سیب کالی را گاز زد و خورد.
درخت سیب هم با شاخه هایش راه را نشان داد و گفت:” غازها از آن طرف رفتند. “

دختر به آن سو دوید و دوید و دوید تا به رودخانه ای رسید، نزدیک آن نشست و از رودخانه پرسید:” ای رودخانه مهربان، غازهای جادوگر دهکده را ندیدی؟ ”

رودخانه که آبش گل آلود بود موجی زد و گفت:” آنها را دیدم، اما بیا صورت خود را با آب من بشوی تا به تو بگویم کجا رفتند.”

دختر نگاهی به آب گل آلود کرد، فکر کرد چطوری می تواند صورتش را بشوید. بعد لبخندی به رودخانه زد و خم شد و با آب آن صورتش را شست. رودخانه راه را به دختر نشان داد. دختر تشکر کرد و رفت. آن قدر راه رفت تا به کلبه ای رسید.

از پنجره داخل کلبه را نگاه کرد. دیوی با موهای بلند و قرمز رنگ نخ می ریسید. دختر وارد خانه شد و به او سلامی کرد. دیو دست از نخ ریسی برداشت، خنده ترسناکی کرد و دندان های زشت خودش را به او نشان داد. دختر با ترس و لرز پرسید:” شما غازها را ندیدید؟ ”

دیو نگاهی به او کرد و پیش خودش گفت:” چه دختر زرنگی! باید او را پیش خودم نگه دارم تا کارهایم را انجام دهد.»
بعد به دختر گفت:” چرا دیدم، صبر کن بروم آنها را بیاورم. ” و از خانه بیرون رفت.

همان وقت، موشی از سوراخ بیرون آمد و به دختر گفت:” من خیلی گرسنه ام، به من کمی غذا بده. ” دختر از گردوهایی که کنار اتاق بود به او داد.

موش بعد از خوردن گردو گفت:” برادرت در اتاق دیگر است، زود او را نجات بده و از اینجا فرار کن، چون این دیو، جادوگر دهکده است. او رفته تا طناب بیاورد و دست های تو را ببندد. “

دختر که خیلی ترسیده بود از جا بلند شد و به اتاق دیگر رفت. برادرش را آنجا دید، دست های او را باز کرد و با هم فرار کردند.


منبع :سرسره


قصه غازهای بیابانی جادوگر

 

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,870
امتیاز واکنش
19,815
امتیاز
373
سن
19
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
دیو نگاهی به او کرد و پیش خودش گفت:” چه دختر زرنگی! باید او را پیش خودم نگه دارم تا کارهایم را انجام دهد.»
بعد به دختر گفت:” چرا دیدم، صبر کن بروم آنها را بیاورم. ” و از خانه بیرون رفت.

همان وقت، موشی از سوراخ بیرون آمد و به دختر گفت:” من خیلی گرسنه ام، به من کمی غذا بده. ” دختر از گردوهایی که کنار اتاق بود به او داد.

موش بعد از خوردن گردو گفت:” برادرت در اتاق دیگر است، زود او را نجات بده و از اینجا فرار کن، چون این دیو، جادوگر دهکده است. او رفته تا طناب بیاورد و دست های تو را ببندد. “

دختر که خیلی ترسیده بود از جا بلند شد و به اتاق دیگر رفت. برادرش را آنجا دید، دست های او را باز کرد و با هم فرار کردند.
غازهای جادوگر آنها را دیدند و دنبال آنها پرواز کردند. آن دو آنقدر دویدند تا اینکه به رودخانه رسیدند. دختر گفت:” ای رودخانه مهربان! من و برادرم را پنهان کن! غازهای جادوگر می خواهند ما را بگیرند.” رودخانه موجی زد و آن دو را پنهان کرد.

خواهر و برادر دوباره دویدند اما هنوز زیاد دور نشده بودند که باز هم غازها را دیدند. در این موقع به درخت سیب رسیدند. دختر به درخت گفت:” ای درخت مهربان! من و برادرم را پنهان کن! غازهای جادوگر می خواهند ما را بگیرند. ” درخت سیب هم آنها را میان شاخه هایش پنهان کرد.




این بار هم بعد از رفتن غازهای جادوگر دختر و پسر باز دویدند. نزدیک تنور که رسیدند سر و کله غازها پیدا شد. دختر به تنور گفت: “ای تنور مهربان! من و برادرم را پنهان کن! غازهای جادوگر می خواهند ما را بگیرند.” تنور هم آن دو را پنهان کرد. غازها که دیگر خسته و ناامید شده بودند، کمی سر و صدا راه انداختند و برگشتند.

خواهر و برادر هم با خیال راحت به خانه خود برگشتند. آن دو آنقدر خسته شده بودند که در کنار هم خوابشان برد، وقتی زن و مرد کشاورز از مزرعه آمدند و دیدند که دختر و پسرشان آرام خوابیده اند گفتند: «چقدر خوب پیداست که روز خوب و آرامی داشته اند.” بعد هم به کارهای خانه رسیدند.

بازنویس : مهسا صدیق
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”


منبع :سرسره


قصه غازهای بیابانی جادوگر

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا