خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,870
امتیاز واکنش
19,815
امتیاز
373
سن
19
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه درباره رویا داشتن

قصه شب “شاهزاده خانم باران”: پدر مرخصی داشت و می خواست با عموها و پسرعموها به ماهیگیری برود. مادر مرخصی نداشت و باید به سر کار می رفت. دختر کوچولو مرخصی داشت چون عید بود و مدرسه ها تعطیل بودند، اما نمی توانست به ماهیگیری برود، چون پدر می گفت هنوز برای رفتن به ماهیگیری خیلی کوچک است.

پدر صبح زود به ماهیگیری رفت و به دختر کوچولو گفت وقتی بزرگ شد او را هم با خود خواهد برد. مادر سر کار رفت. دختر کوچولو با مادربزرگ در خانه ماند. مادربزرگ کار داشت چون باید برای همه غذا درست می کرد و باید همه ی کارهای خانه و کارهای خودش را انجام می داد.

رویا
دختر کوچولو با پدر خداحافظی کرده بود و به او نگفته بود که چقدر دلش می خواهد به ماهیگیری برود. با مادر خداحافظی کرده بود و قول داده بود بچه ی خوبی باشد. حالا داشت توی حیاط گشت می زد. او به گلها آب داد و متوجه شد کنار حوض گل زرد و کوچکی روییده است. به لانه ی مورچه ها در گوشه حیاط سر زد و برای گنجشک ها دانه پاشید. وقتی گنجشک ها سروصداکنان از روی درخت ها به سراغ دانه های توی حیاط آمدند، دختر کوچولو عروسکش را برداشت و روی تـ*ـخت چوبی کنار دیوار نشست و به بازی آنها نگاه کرد.



منبع :سرسره


قصه شاهزاده خانم باران

 

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,870
امتیاز واکنش
19,815
امتیاز
373
سن
19
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
گنجشک ها سیر که شدند کم کم پرواز کردند و رفتند. دختر کوچولو با نگاه، آخرین گنجشک را آنقدر دنبال کرد که پرنده کوچک در آسمان گم شد. خورشید هنوز بالا نیامده بود و آسمان آبی از تکه های کوچک و سفید ابر پر بود.

دختر کوچولو روی تـ*ـخت به پشت دراز کشید تا ابرها را بهتر ببیند. ابرها حرکت می کردند و تغییر شکل می دادند. دختر کوچولو به همه چیزهایی فکر کرد که به پدر نگفته بود. فکر کرد چقدر دریا و رودخانه را دوست دارد. فکر کرد کاش بزرگتر بود و می توانست به ماهیگیری برود. فکر کرد پدر با همه ی عموها و پسرعموها از جاده های پر پیچ و خم می گذرد. فکر کرد اگر بزرگتر بود می توانست همراه دیگران کنار رودخانه باشد.

دختر کوچولو به آسمان پیش رویش نگاه کرد و نگاه کرد. آنقدر نگاه کرد که چشمش از آن همه آبی پر شد. دختر کوچولو دید که آسمان دریاست. ابرها موج های بلند و کف آلود دریا بودند. پرنده ها هم ماهی هایش. بادبادکی در آسمان سرگردان بود. باد تکه کاغذی را از جایی به هوا بلند کرده بود.

دختر کوچولو به دریای آسمانی اش نگاه کرد و دید که این دریا پر است از برگهای درختان و گلهای کوچک و همه ی فکرها و آرزوهایی که آن بالا سرگردانند. دختر کوچولو فکر کرد همه ی دریاها و رودخانه های زمین مثل او به پشت دراز کشیده اند و تصویر خود را در آسمان می بینند. لبخندی زد و چون رودخانه ای کوچک به سوی آسمان حرکت کرد.

آنقدر دور رفت که به قلب ابرها رسید و دید که پر از قطره های درخشان باران است. دختر کوچولو از قطره های باران تاجی ساخت و بر سر گذاشت. روی لباسش دانه های باران را نشاند، گردنبندی از باران به گردنش آویخت و مچ های کوچک و انگشتان نازکش را از قطره های درخشان باران پوشاند.

دختر کوچولو شاهزاده خانم باران شد و بر تختی از ابرهای سفید نشست. بادبادک سرگردان کنار تـ*ـخت شاهزاده خانم ایستاد. همه ی برگها و گلهای شناور در آسمان و همه ی فکرها و آرزوهای سرگردان یکی یکی پیش شاهزاده خانم آمدند و دور تختش جمع شدند.

منبع :سرسره


قصه شاهزاده خانم باران

 

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,870
امتیاز واکنش
19,815
امتیاز
373
سن
19
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
آنقدر دور رفت که به قلب ابرها رسید و دید که پر از قطره های درخشان باران است. دختر کوچولو از قطره های باران تاجی ساخت و بر سر گذاشت. روی لباسش دانه های باران را نشاند، گردنبندی از باران به گردنش آویخت و مچ های کوچک و انگشتان نازکش را از قطره های درخشان باران پوشاند.

دختر کوچولو شاهزاده خانم باران شد و بر تختی از ابرهای سفید نشست. بادبادک سرگردان کنار تـ*ـخت شاهزاده خانم ایستاد. همه ی برگها و گلهای شناور در آسمان و همه ی فکرها و آرزوهای سرگردان یکی یکی پیش شاهزاده خانم آمدند و دور تختش جمع شدند.

شاهزاده خانم داشت دوستانش را به یک مهمانی بزرگ دعوت می کرد که صدای مادربزرگ را شنید که از آن دورها صدایش می کرد. دستهایش را از رشته های باران پر کرد و زود به زمین برگشت. مادربزرگ دید که دستها و پیراهن دختر کوچولو خیس آب شده اند. دختر کوچولو را خشک کرد و لباس تازه ای به او پوشاند و از او قول گرفت تا دیگر به گلها آب ندهد. دختر کوچولو هم در دلش قول داد تا صبح روز بعد به گلها آب ندهد.

مادربزرگ نه تاج بارانی دختر کوچولو را دید و نه گردنبند و دستبندش را و نه آن همه نگینی را که بر پیراهنش نشسته بود. مادربزرگ نمی دانست دختر کوچولو تختی از ابرها در آسمان دارد. مادربزرگ نمی دانست دختر کوچولو شاهزاده خانم باران است و هر وقت بخواهد می تواند در دریای آسمان گردش کند و تا دلش می خواهد می تواند به همه دریاها و رودهای روی زمین نگاه کند.

مادربزرگ شب همه چیز را برای مادر و پدر تعریف کرد. همه سر تکان دادند. از دختر کوچولو خواستند بعد از این موقع بازی بیشتر دقت کند. دختر کوچولو باز هم قول داد، اما نگفت موهایش از تاج باران خیس بوده است و قطره های درخشان باران بر لباسش نشسته بود.




اینم بخون، جالبه! قصه “مارکوس دیگر چه!؟”


بعد از آن هر وقت باران می گرفت دختر کوچولو می دوید پشت پنجره و با لبخند به دانه های باران که چون رشته های گردنبندی دنبال هم از آسمان فرو می ریختند نگاه می کرد. دختر کوچولو می دانست قطره های باران به دیدن شاهزاده خانمشان آمده اند، اما هرگز به کسی نگفت چرا آنقدر باران را دوست دارد.

نویسنده: گیتا گرکانی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

منبع :سرسره


قصه شاهزاده خانم باران

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا