- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,816
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه “موش و سوسک”
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره مواظبت از خود
تالش یک منطقه کوهستانی در گیلان است. مردم تالش به زبان تاتی صحبت می کنند و آداب و فرهنگ ویژه خود را دارند. تالشان قصه های زیبایی نیز برای کودکان خود دارند.
قصه شب “موش و سوسک”: روزی بود، روزگاری بود. غیر از خدا کسی نبود. یک موش بود و یک سوسک. این دو با هم زن و شوهر بودند. آن دو هر روز صبح می رفتند دنبال کار و بار خود و غروب که می شد به خانه برمی گشتند، با هم غذا می خوردند، چایی می خوردند و حرف می زدند. زندگی آنها خوش و خرم بود و هیچ غمی هم نداشتند.
یک روز که سوسکه رفته بود به فامیل هایش سر بزند، وقت برگشتن پایش لغزید و افتاد توی یک چاله. هر چه سعی کرد نتوانست از چاله بیرون بیاید. سوسکه از نفس افتاد. یک گوشه نشست و فکر کرد.
مواظبت
همان وقت صدای سم اسبی شنید. فهمید که کسی سوار بر اسب از آنجا می گذرد. سوسکه صدایش را بلند کرد و گفت:”آهای سوار با وقار، یورتمه میری هزار هزار، اگر موشک را دیدی، حلقه به گوشم را دیدی، بهش بگو: نازناز خاتونت تو آبه، زلف بلندش تو خاکه. اگر تو دستت آب باشه، زمین بگذار، نخور و بیا.”
سوار، همه این حرفها را شنید، ولی هر چه به دور و بر خود نگاه کرد کسی را ندید. با تعجب به راه خود ادامه داد تا به خانه اش رسید.
سر ظهر وقتی که همه اهل خانه دور هم جمع شده بودند، مرد سوار تمام ماجرا را تعریف کرد که بین راه چه چیزهایی را شنیده است.
از آن طرف موشه هم توی انباری خانه مشغول سبک و سنگین کردن خوراکی ها بود. او مو به مو حرفهای مرد را شنید و با خودش گفت:”ای داد و بیداد! این ناز ناز خاتون منه که الان توی آبه، زلف بلندش تو خاکه!”
این را گفت و با عجله به طرف چاله دوید. سوسکه را از توی چاله درآورد و با خودش به لانه شان برد. از آن روز سوسکه هم تصمیم گرفت تا بیشتر مراقب خودش باشد.
بازنویس: نادر سرایی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”
منبع :سرسره
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره مواظبت از خود
تالش یک منطقه کوهستانی در گیلان است. مردم تالش به زبان تاتی صحبت می کنند و آداب و فرهنگ ویژه خود را دارند. تالشان قصه های زیبایی نیز برای کودکان خود دارند.
قصه شب “موش و سوسک”: روزی بود، روزگاری بود. غیر از خدا کسی نبود. یک موش بود و یک سوسک. این دو با هم زن و شوهر بودند. آن دو هر روز صبح می رفتند دنبال کار و بار خود و غروب که می شد به خانه برمی گشتند، با هم غذا می خوردند، چایی می خوردند و حرف می زدند. زندگی آنها خوش و خرم بود و هیچ غمی هم نداشتند.
یک روز که سوسکه رفته بود به فامیل هایش سر بزند، وقت برگشتن پایش لغزید و افتاد توی یک چاله. هر چه سعی کرد نتوانست از چاله بیرون بیاید. سوسکه از نفس افتاد. یک گوشه نشست و فکر کرد.
مواظبت
همان وقت صدای سم اسبی شنید. فهمید که کسی سوار بر اسب از آنجا می گذرد. سوسکه صدایش را بلند کرد و گفت:”آهای سوار با وقار، یورتمه میری هزار هزار، اگر موشک را دیدی، حلقه به گوشم را دیدی، بهش بگو: نازناز خاتونت تو آبه، زلف بلندش تو خاکه. اگر تو دستت آب باشه، زمین بگذار، نخور و بیا.”
سوار، همه این حرفها را شنید، ولی هر چه به دور و بر خود نگاه کرد کسی را ندید. با تعجب به راه خود ادامه داد تا به خانه اش رسید.
سر ظهر وقتی که همه اهل خانه دور هم جمع شده بودند، مرد سوار تمام ماجرا را تعریف کرد که بین راه چه چیزهایی را شنیده است.
از آن طرف موشه هم توی انباری خانه مشغول سبک و سنگین کردن خوراکی ها بود. او مو به مو حرفهای مرد را شنید و با خودش گفت:”ای داد و بیداد! این ناز ناز خاتون منه که الان توی آبه، زلف بلندش تو خاکه!”
این را گفت و با عجله به طرف چاله دوید. سوسکه را از توی چاله درآورد و با خودش به لانه شان برد. از آن روز سوسکه هم تصمیم گرفت تا بیشتر مراقب خودش باشد.
بازنویس: نادر سرایی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”
منبع :سرسره
قصه موش و سوسک
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش: