خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع

الحکایه و التمثیل




بدان خر بنده گفت آن پیر دانا
که کارت چیست ای مرد توانا




چنین گفتا که من خربنده کارم
بجز خر بندگی کاری ندارم




جوابی دادش آن هشیار موزون
که یارب خر بمیرادت هم اکنون




که چون خر مرد تو دل زنده گردی
تو خر بنده خدا را بنده گردی




ازین کافر که ما را در نهادست
مسلمان در جهان کمتر فتادست




مسلمان هست بسیاری بگفتار
مسلمانی همی باید بکردار




مرا یاری غمی کان پیش آید
ز دست نفس کافر کیش آید




بصد افسوس در لعب و نظاره
جهان خورد این سگ افسوس خواره




ببین تا استخوان این سگ بافسون
چه سان کرد از دهان شیر بیرون




بکین من چنان دل کرد سنگین
که مرگ تلخ بر من کرد شیرین




سگست این نفس کافر در نهادم
که من هم خانه این سگ بزادم




ریاضت می‌کشم جان می‌کنم من
سگی را بوک روحانی کنم من




مرا ای نفس عاصی چند از تو
دلم تا کی بود در بند از تو


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
تو شوم از بس که کردی سخره گیری
فرو ناید دو اشکم گر بمیری




عزیزا گر بمیرد نفس فانی
دل باقیت یابد زندگانی




برو گر مرد این راهی زمانی
بجوی از درج در در دل نشانی




دلت در تنگنای تنبلی ماند
تنت در چار میخ کاهلی ماند




تنت در تنبلی انداختن تو
ز خود عباس و بسی ساختن تو




تو می‌اندیش و آنهایی که مردند
رسیدند و چو مردان کار کردند




سبک روحان بمنزل گه رسیده
تو خود را در گران جانی کشیده




دلت در خون، تنت در تاب مانده
شده هم ره تو خوش در خواب مانده




ز راه کاروان یکسو فتاده
ز حیرت سر بزانو بر نهاده




برو بشتاب تا آخر ز جایی
بگوشت آید آواز در آیی




گرفتی کاهلی در ره بپیشه
بگفت و گوی بنشینی همیشه




هر آن چیزی که بی مغزان شنیدند
جوانمردان بعین آن رسیدند




ز تو این قوت بازو نیاید
که از دام مگس نیرو نیاید


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع

الحکایه و التمثیل





کری بر ره بخفت از خرده دانی
که تا وقتی درآید کاروانی




درآمد کاروان و رفت چون دود
کجا آن خفتهٔ کر را خبر بود




چو شد بیدار خواب از دیدگان رفت
بدو گفتند ای کر کاروان رفت




چرا خفتی که کرد آخر چنین خواب
که بگذشتند هم راهان و اصحاب




ندانم تا چه خوابت دید ایام
که خوش در خواب کردت تا سرانجام




کر آن بشنود گفت آشفته بودم
که هم کر بودم و هم خفته بودم




دریغا چون شدم از خواب بیدار
نمی‌یابم ز یک هم راه آثار


الحکایه و التمثیل





شنودم حال بوالفش چغانی
که گفتندش چرا خر می نرانی




که چون خورشید روشن روی درگشت
بتاریکی فرو مانی درین دشت




تو هم ای برده اندر دشت خوابت
نراندی خر فرو شد آفتابت


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع

المقاله الثمانیه



چرا بودی چو بودی کارت افتاد
چه گویم عقبه دشوارت افتاد




ترا چه جرم کاوردندت ای دوست
تویی در راه معنی مغز هر پوست




معادن مغز ارکانست لیکن
نباتست انگهی مغز معادن




وزو مغز نبات افتاده حیوان
وزان پس مغز حیوان گشت انسان




ز انسان انبیا گشته خلاصه
وزبشان سید سادات خاصه




ازین هفت آسمان در راه معنی
بباید رفت تا درگاه مولی




همی هرچه از کمال اصل دورست
ازو طبع حقیقت بین نفورست




جمادی بودهٔ حیی شدی تو
کجا لاشی بدی شیئی شدی تو




چنان خواهم که بر ترتیب اول
نداری یک نفس خود را معطل




ز رتبت سوی رتبت می‌نهی گام
برون می‌آیی از یک یک خم دام




نهادت پر گره بندست جان را
از آن جان می‌نبینی آن جهان را




نهادت پر گره کردند از آغاز
بیک یک دم شود یک یک گره باز




چه دانی ای بزیر کوه زاده
که تو زیر چه باری اوفتاده




کسی را زیر کوهی پروریدند
بزیر بار کوهش آوریدند




جهانی بار بر پشتش نهادند
بزیر بار کوهش خوی دادند


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
مه از کوهست بار او و او مور
همه آفاق خورشیدست او کور




چو برگیرند ازو بار گران را
بیک ساعت ببیند آن جهان را




شکیبائی بجان او درآید
همه عالم نشان او برآید




چو نور جاودان آید بپیشش
فرو ماند عجب آید ز خویشش




بدل گوید که چون گشتم چنین من
ز شک چون آمدم سوی یقین من




منم این یا نیم من اینت بشگفت
که نور من همه آفاق بگرفت




چو نابینای مادرزاد ناگاه
که یابد نور چشم خود بیک راه




چو بیند روشنایی جهان او
چگونه خیره ماند آن زمان او




ترا همچون سراید زندگانی
در آن عالم بعینه هم چنانی




از آن تاریک جا چون دور گردی
قرین عالم پر نور گردی




عجب ماتی دران چندان عجایب
غریبت آید آن چندان غرایب




همی چندان که چشم تو کندکار
همی خورشید بینی ذره کردار




در آن حضرت که امکان ثبوتست
فلک چون دست باف عنکبوتست




کجا آنجا وجود کس نماید
نمد چون در بر اطلس نماید




بپیش آفتاب عالم آرای
کجا ماند وجود سایه بر جای




از آن پس پرده هستی درآید
سر از رفعت سوی پستی درآید




همی چندانک کردی نیک و بد تو
همه آماده بینی گرد خود تو




اگر بد کردهٔ زیر حجابی
وگرنه با بزرگان هم رکابی




بنیکی و بدی در کار خویشی
همه آیینه کردار خویشی




اگر نیکست و گر بد کار و کردار
شود در پیش روی تو پدیدار


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع

الحکایه و التمثیل




سیاهی کرد در آبی نگاهی
بدید از آب رویی پر سیاهی




چو رویی دید نامعلوم و ناخوش
از آن زشتی دویدش بر سر آتش




چنان اندیشه کرد آن مرد دل تنگ
که هست آن مردم آب سیه رنگ




زفان بگشاد گفت ای صورت زشت
کدامین دیو در عالم ترا کشت




برآی از آب ای زشت سیه تاب
که در آتش همی پایی نه در آب




چو بر بیهوده بسیاری سخن گفت
ندانست و همه با خویشتن گفت




تو هم در آب رویت کن نگاهی
ببین تا خود سپیدی یا سیاهی




چو مرغ جان فرو ریزد پر و بال
ببینی روی خود در آب اعمال




سیه رویی سیاهی پیشت آرد
سپیدی در فروغ خویشت آرد




چو جان پاک در یک دم بدادی
قدم حالی در آن عالم نهادی




ز دنیا تا بعقبی نیست بسیار
ولی در ره وجود تست دیوار




ترا بانگ و خروش و گریه چندانست
که این نفس دبی هم صحبت جانست




اگر با نفس میری وای بر تو
بسی گرید ز سر تا پای بر تو




وگر بی نفس میری پاک باشی
چه اندر آتش و در خاک باشی




ترا چو جان پاکت رفت و تن مرد
نباید خویش را با خویشتن برد


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
که هر گاهی که تو از پیش مردی
بسا کس را که گوی از پیش بردی




زبانت هرچ بر خود می‌شمرد آن
چو زیر خاک رفتی باد برد آن




از آن پس عالم خاموشی آید
مقامات ره مدهوشی آید




برون پرده آید شور ایام
درون پرده خاموشیست و آرام




تو اینجایی ز خود آگاه از خویش
که آنجا اگهی برخیزد از پیش




چنان مستغرق آن نور گردی
که زان لـ*ـذت ز هستی دور گردی




و گر داری ازین برتر مقامی
توداری اندرین قربت نظامی




مقرب آن بود کامروز بی خویش
بود آن حضرتش در پیش بی پیش




همه حق بیند و بی خویش گردد
بجوهر از دو گیتی بیش گردد




درین معنی که من گفتم شکی نیست
تو بی‌چشمی و عالم جز یکی نیست




مثالی باز گویم با تو از راه
مگر جانت شود زین راز آگاه




چه گر عمری بخون گردیدهٔ تو
مثالی مثل این نشنیدهٔ تو




بچشمت کی درآید چرخ گردون
که قدر او ز چشم تست افزون




همی هر ذرهٔ کان دیدهٔ تو
نیاید عین آن در دیدهٔ تو




که می‌گوید که گردون آن چنانست
که چشمت دید یا عقل تو دانست


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
پس آن چیزی که شد در چشم حاصل
مثالی بیش نیست ای مرد غافل




گرفتار آمدی در بند تمییز
مثالست این چه می‌بینی نه آن چیز




بصنع حق نگر تا راز بینی
حقیقتهای اشیا باز بینی




اگر اشیا چنین بودی که پیداست
سئوال مصطفی کی آمدی راست




که با حق مهتر دین گفت الهی
بمن بنمای اشیا را کماهی




اگر پاره کنی دل را بصد بار
نیاید آنچ دل باشد پدیدار




همین چشم و همین دست و همین گوش
همین جان و همین عقل و همین هوش




اگر زین می نیاری گشت آگاه
مهر زینجا سوی فسطانیان راه




خدا داند که خود اشیا چگونست
که در چشم تو باری با شکونست




بماند از مغز معنی پوست با تو
مثالی بیش نیست ای دوست با تو




تو پنداری که چیزی دیدهٔ تو
ندیدستی تو و نشنیدهٔ تو




مثال آن همی بینی وگرنه
یکیست این جمله در اصل و دگر نه


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
یکی کان یک برون باشد ز آحاد
نه آن یک را نشان باشد نه اعداد




همه باقی بیک چیزند جاوید
ز یک یک ذره می شو تا بخورشید




دو عالم غرق این دریای نور است
ولیکن نقش عالم ها غرورست




هر آن نقشی که در عالم پدیدست
دری بستست و حس آنرا کلیدست




کلید و در از آن پیدا نماند
که هرگز نقش بر دریا نماند




کسی کو نقش بی نقشی پذیرفت
چو مردان ترک این صورت گری گفت




اگر بی صورتی و بی نشانی
پذیرفتی تو داری زندگانی




وگرنه مردهٔ مغرور می باش
نداری زندگی از دور می‌باش




اگر گویی که چیست این هرچ پیداست
بگویم راست گر تو بشنوی راست




همه ناچیز و فانی و همه هیچ
همه همچون طلسمی پیچ بر پیچ




خیالست آنچ دانستی و دیدی
صدایست آنچ در عالم شنیدی




خیال و وهم و عقل و حس مقامست
که هر یک در مقام خود تمامست




ولی چون زان مقام آبی برون تو
خیالی بینی آن را هم کنون تو


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
الحکایه و التمثیل







یکی پرسید از آن دیوانه مجنون
که عالم چیست گفتا کفک صابون




بما سوره بگیر آن کفک و در دم
برون آور از آن ماسوره عالم




ببین این شکل رنگارنگ زیبا
کز آن ماسوره می‌گردد هویدا




اگرچه صورتی بس دلستانست
دوم صورت که احول بیند آنست




فنا ملک و زوالش مالک آمد
اساسش کل شئی هالک آمد




میانش باد و او خود هیچ هیچی
ز هیچی هیچ ناید چند پیچی




شود فانی نماید ناگهان کم
جهان در هیچ و هیچ اندر جهان گم




اگر نور دلت گردد پدیدار
نه درچشم تو درماند نه دیوار




همه در دل شود چون ذرهٔ گم
بلی در بحر گردد قطرهٔ گم




عصا در دست موسی اژدها شد
همه باطل فرو برد و عصا شد




بگفتم جملهٔ اسرار سر باز
حجاب آخر ز پیش خود برانداز




اگر این پرده از هم بر درانی
همه جز یک نبینی و ندانی




زهی عطار خوش گفتار بادی
وزین گفتار برخوردار بادی




اگر بر نیستی از شاخ معنیت
نکردندی چنین گستاخ معنیت


منبع: گنجور


اسرارنامه عطار نیشابوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا