خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرتون چیه؟!

  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • جای پیشرفت داره!(نقدتونم بگید لطفا)

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    24
وضعیت
موضوع بسته شده است.

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,173
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
آه خدا!
کودکم را تو ببین!
بدنش غرق به درد،
گونه‌اش، سرخ از تب
تو بگو من چه‌ کنم؟!
گهواره‌ی این طفل کجاست
تا لالایی خواب
در گوشش، آواز کنم؟!
آه خدا!
کودکم بی‌تاب است!
کودکم بی‌خواب است!
من، دور از او
او، دور از من!
این رسم،
رسم زجر و فقدان است!
من پشت پنجره،
او تنها در اتاق!
نعره می‌زنم و
کس نمی‌دهد جواب!
ای استعمارگرِ
تن و وجود من!
آن طفل را ببین!
چشمانش داد می‌زند:
چه بود گنـ*ـاه من؟!
گر دوا ‌نمی‌دهی
برای زخم کاری‌ام،
در را باز کن تا کمی
در سـ*ـینه فشارمش.
بر پای نهم، جسم نحیفش را؛
شاید توانستم
آرامش کنم،
دمی بخوابانمش!
#دلنوشته_مستعمره
#فاطمه_قاسمی


دلنوشته مستعمره | فاطمه قاسمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mahii، آیدا رستمی، Meysa و 23 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,173
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
چهارقد مشکی‌ام را
در پی ‌خود می‌کشم
و بوته‌های خار و خاشاک،
دل نازکش را
با بی‌چشم‌ورویی می‌درند.
هوا گرگ‌ومیش است
و هوای گورستان سنگین!
قدم‌هایم که تند می‌شوند،
دستانم می‌لرزد.
کوزه‌ی پر از آب ‌هم
ازخداخواسته،
بار سبک می‌کند.
به مقصد می‌رسم
و گل‌های ارکیده‌ را
کنار می‌نهم
و پشت پرده‌ای تار،
سنگش را به تماشا می‌نشینم.
قطره‌ای از اشکم،
روان بر مزارش می‌رود
و روی نام او می‌ایستد.
آه من از رسم‌های دنیا بیزارم!
و از آداب‌های بیهوده خسته!
در کجای دنیا گفته‌اند
پدری که در زندگی فرزند نیست،
نامش بر سر مزار حک باشد؟!
ای خفته در دل خاک! می‌بینی؟!
پدرت باز هم خودش نیست و
نامش وظیفه‌ی پدری‌اش را
یدک می‌کشد.
#دلنوشته_مستعمره
#فاطمه_قاسمی


دلنوشته مستعمره | فاطمه قاسمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عالی
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Mahii، سیده کوثر موسوی، آیدا رستمی و 23 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,173
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخواب آرام جانم!
بخواب تا پاک روی،
از این دنیایی که
در لجن فرو رفته؛
و از شوریدگی‌‌هایی که
در جان آدمیان رخنه کرده.
بخواب اما بدان
جگرم را سوزاند
کفنت،
که وجبی بیش نبود.
بخواب مادر
که زین‌پس بی‌تو من،
آواره‌ای در دل گورستانم
و جانم را
به شاخه‌ی درخت
بالای مزارت پیوند زده‌ام.
دیگر درد دلم را
در گوش سنگ‌‌فرش‌ها می‌خوانم
و ترکِ عمیق جاده‌ها را
به جان می‌خرم.
رفتنت را باورم نیست
و نبودت در ذهن بیمارم نمی‌گنجد.
لالایی‌هایم را
بر سر مزارت حک می‌کنم،
تا مبادا که نیمه‌شب از خواب برخیزی
و من نباشم تا آرامت کنم!
آه ای طفل معصومم!
جایت در گور، تنگ است و تاریک؛
حواست به خودت باشد؛
مبادا دست‌های بلورینت
زخم بردارد!
از زوزه‌های اهل بیابان مترس
که از آدمیان رام‌ترند!
حرف آخرم همین است ماه من؛
به دست نسیانم مسپار
که وصال من و تو نزدیک است.
#دلنوشته_مستعمره
#فاطمه_قاسمی


دلنوشته مستعمره | فاطمه قاسمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mahii، سیده کوثر موسوی، آیدا رستمی و 22 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,173
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
تمام آرزوهای من
در دل خاک مدفون شده‌اند.
دلخوش از آنم
که در ظلمت حریص گور،
دیگر چراغ امیدی، سوسو نمی‌زند.
قلب افسارگسیخته‌ام
از حریم خود، جابه‌جا نمی‌شود.
غبار دفتر خاطراتم را
دستی شبانه کنار نمی‌زند‌.
پشت پلکانم
تصویر قاتل روحم،
جان نمی‌گیرد.
می‌دانی من، بی‌رقص قلمم،
در کرانه سفید دفترم هیچم.
آه، آه خدا! من، تمام را به حراج گذاشته‌ام!
فقط ای کاش، خاک واقعاً سرد باشد!
#دلنوشته_مستعمره
#فاطمه_قاسمی


دلنوشته مستعمره | فاطمه قاسمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mahii، سیده کوثر موسوی، آیدا رستمی و 21 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,173
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
پیمانه‌ی زهرآلود
در پنجه‌ی من اسیر،
گیسوانم
به‌رسم وداع
خفته‌ در آ*غو*ش نسیم،
رنگ پریده،
روح دریده،
سنگینی نفس،
آه، فهمیده‌ام
حادثه‌ای
کمین کرده است!
لبانم، برای نوشیدن
به دستانم ملتمس نظر می‌کنند
و من
بی‌اعتنا به چشمان به‌خون‌نشسته‌‌ی درون آیینه،
جرعه‌ا‌ی از شوکران را خواستارم.
شراره‌ی تشویش
تا آن‌سوی اطمینان
زبانه‌ می‌زند.
رایحه‌ی تنش،
مشام‌ مرا پر می‌کند.
سر تکان می‌دهم
و درنگ را امانی نمی‌دهم.
صبر، لبریز می‌شود.
پیمانه‌ی زهر، تا دهان‌ می‌آید و
نوش می‌کنم.
نامش را فریاد می‌زنم
و از دلِ سکوت،
خونابه‌ها جاری می‌شود.
رگ‌ها را
زهر گرگ‌صفت در دستم
ماهرانه می‌درد
و در همان لحظه که
خطوط نامنظم پلکانم،
رخ نمایان می‌کنند
و مژگانم، درهم تنیده می‌شوند،
مردی، مستعمره‌اش را
میان بازوانش، می‌فشارد.
با آخرین توانم زمزمه ‌می‌کنم:
خوش ‌آمدی نوشداروی من، خوش ‌آمدی!
#دلنوشته_مستعمره
#فاطمه_قاسمی


دلنوشته مستعمره | فاطمه قاسمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عالی
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Mahii، سیده کوثر موسوی، آیدا رستمی و 20 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,173
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
مستعمره‌ها بی‌شک،
از مظلوم‌ترین
خلق‌شدگان جهانند!
می‌سوزند و می‌سازند و باز هم
به عهد خود با دل، وفادارند.
شاید امروز من و تو،
استعمارگرانی باشیم
که خواه ناخواه،
احساس پاک کسی را
به زنجیر کشیدیم!
اما
داد از فردا
که بسته به بند استعمار کسی
جان دهیم و
بی‌دیدن مهر او،
ذره‌ذره بمیریم!
*سخن پایانی:
شاید امروز خیلی‌ها خواهان تو باشن! دوست‌دار تو باشن؛ اما تو، برای غرورت بهشون پشت پا بزنی. شاید دوستشون داشته باشی‌؛ اما خودت رو بالاتر از اون‌ها بدونی! خُردشون کنی، نابودشون کنی، احساسشون رو له کنی، غرورشون رو خاکستر کنی. فکر کنی بیشتر می‌خوانت؛ اما...
اما یه روز میاد که خودت... خود تو، واقعاً دیوونه‌‌ی کسی می‌شی که شبیه خودته، از ته دل دوستت داره؛ اما غرورش از با تو بودن، جریحه‌دار می‌شه. اون ‌موقع هست که وقت نابود شدن توئه. وقتیه که تو مستعمره‌ی اون بشی، حتی اگر دلت برای اون کسی که قبلاً می‌خواستی تنگ بشه، حتی اگر از کسی که عاشقش بودی متنفر هم بشی، راهی برای رفتن نباشه! یه حس عجیب که وادارت می‌کنه بسوزی و بسازی.
فقط یک کلام: مواظب خودمون و احساساتمون باشیم. هر کنشی، واکنشی داره :)
#دلنوشته_مستعمره
#فاطمه_قاسمی


دلنوشته مستعمره | فاطمه قاسمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عالی
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Mahii، سیده کوثر موسوی، آیدا رستمی و 21 نفر دیگر

زهرا.م

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/7/20
ارسال ها
102
امتیاز واکنش
819
امتیاز
263
سن
26
محل سکونت
Rain City
زمان حضور
18 روز 6 ساعت 26 دقیقه

دلنوشته شما به کنترل کیفی منتقل می‌شود
قلمتان مانا و سرچشمه ذهنتان همواره جوشان :گل:

Saghár✿


دلنوشته مستعمره | فاطمه قاسمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Mahii، دونه انار، سیده کوثر موسوی و 6 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا