خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرتون چیه؟!

  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • جای پیشرفت داره!(نقدتونم بگید لطفا)

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    24
وضعیت
موضوع بسته شده است.

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,173
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع

*به نام تک پروردگار قلب‌های مستعمره*
نام اثر: مستعمره
نام نویسنده: FaTeMeH QaSeMi
ژانر: عاشقانه، تراژدی

سطح: ارزشمند
ویراستار: زینب باقری
مقدمه:
آه از کشتار فجیع حس من
میان دست‌های مردانه‌ی تو!
داد از فریادهای خفه‌ام
پشت لبخند‌های مصنوعی تو!
آه از قلب مستعمره‌‌ای
که شده چنگ در چنگ استعمار تو!
بینوا اشک چشم من
که غلتیده، افتاده بر شانه‌ی تو!
من به چه حکم، زندانی شده‌ام
در بند پنجمین
سلول حرف تو؟
می‌سوزد انگشت کوچکم،
از قول‌های دروغین و پوچ تو
افتاده بر رویم، نام یک جانی
مطابق حکم، ضربه‌ی چوب تو!
واژه‌ها در ذهنم
مبهوت شده‌اند بی‌شک،
از بی‌رحمی و سقاوت و
دل سنگ تو!
در پیله‌ی خودساخته‌ام،
به دام افتاده‌ام
سوخت تمام آرزویم را،
آتش حسد تو!
میان بازوان تو،
استکبار آموخته‌ام
بی‌نهایت ستم دیده‌،
تنها مؤنث قلمروی تو!
گوشه‌ای از قلب تو،
فرتوت شده‌ام
حق مرگ را هم از من
سلب کرده، ابروهای درهم‌کشیده‌ی تو!
*حرف دل را باید گفت، هرچند مورد پسند همگان نباشد؛ اما بی‌شک به دل یک نفر سخت می‌نشیند!
#دلنوشته_مستعمره
#فاطمه_قاسمی


دلنوشته مستعمره | فاطمه قاسمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mahii، آیدا رستمی، SelmA و 50 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,173
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
از آسمان سنگ بارید.
گلدان لـ*ـب حوض شکست.
تکه‌ای از گلدان،
تن ماهی را برید.
و چه کس می‌دانست
ماهی به‌سرخی خون می‌خندد؟!
من مستعمره،
پشت آن پنجره‌ی رو به خیابان نود،
انتظار مرگ را می‌کشیدم
که چادرم را باد برد.
من حیران چو همان کودک سیب‌به‌دست،
در شعر دیروز فروغ،
چشمانم را بستم
به خیال خامی که
کل شهر، با چشم من می‌بینند.
پنجره ‌را دستم بست.
راه را پایم رفت.
لبانم خندیدند؛
بی‌خبر از اینکه استعمار نزدیک است.
در چوبین حیاط، از هم گسست.
‌لحظه‌ای دیوار را لمسی کرد
و باز هم تن من، قفل به زنجیر ه‌*و*س
و من باز بی‌تفاوت به سنگینی فولاد تنم، خندیدم.
چو همان ماهی که به هر قطره خون خود،
بیشتر می‌خندد.
#دلنوشته_مستعمره
#فاطمه_قاسمی


دلنوشته مستعمره | فاطمه قاسمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mahii، آیدا رستمی، SelmA و 51 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,173
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
یاد مادرم به‌خیر!
هر روز در آ*غو*شم می‌فشرد
و برایم همان شعر قدیمی را
می‌خواند.
همان‌که من درونش، تا نداشتم.
همان‌که رخم در آن
حتی از ماهتاب آسمان ‌هم
درخشان‌تر بود.
همان‌که قرار بود من درونش،
عروس پادشاه شوم.
و من چه می‌دانستم
سرنوشت چه خواهد کرد؟!
و هیچ ردی از روزهای کودکی
و گونه‌های گل‌انداخته نخواهد ماند!
و این‌همه شعر خواندن،
بر زندگی‌ام تأثیر نخواهد داشت!
آه مادر!
تو ندانستی،
قصه‌ها و شعرها،
فقط برای دلخوشی خوبند!
برای رهایی از این دنیا!
در جایی که
کودکان عروسک‌ها را سر می‌برند،
جایی برای عاطفه نخواهد ماند.
#دلنوشته_مستعمره
#فاطمه_قاسمی


دلنوشته مستعمره | فاطمه قاسمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mahii، آیدا رستمی، SelmA و 46 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,173
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
بامداد بود.
خسته و رنجور،
بی‌تاب و مسکوت،
خیره به در بودم.
سنگی به شیشه خورد.
لرزید اندامم.
من بودم و تنهایی،
با ذهن پریشانم.
صدای قدم‌هایش،
وسوسه‌ام می‌کرد
که بدانم کیست،
چه می‌خواهد از جانم؟
شاید دیوانه‌ای باشد،
در مسیر شیدایی
یا شاید مردی عاشق‌پیشه،
که برساندم به رسوایی؛
اما با دیدنش در من،
انقلابی عظیم رخ داد.
عقل کتمان می‌کرد؛ اما
قلب، چاره را نشان می‌داد.
به چشمانش چه جوابی دهم آخر؟
چه بگویم از این‌همه بی‌تابی؟
چه بگویم از این نگاه عمیق که
شرم دارند حتی از آن
گل‌های کوچک شمعدانی؟
نگاهی کرد و امانم نداد
تا بنوشم از ساغر چشمانش.
لـ*ـب نگشود تا بشنوم من،
اندکی از طنین صدایش.
چادر خاکستری‌رنگم را
با دستانی لرزان،
به دستم داد.
سخنی نگفتم؛ اما
رخم خبر از سرّ درون می‌داد.
بی‌هوا پنجره را بستم.
تکیه بر دیوار سرد دادم.
با فکر اینکه این دیدار
تداعی نخواهد شد،
آواز حزن سر دادم.
در قلبت چه شده دختر؟
چرا این‌همه پریشانی؟
فراموش کن هرچه دیده‌ای در او.
تو تا ابد در این خانه ‌مهمانی!
#دلنوشته_مستعمره
#فاطمه_قاسمی


دلنوشته مستعمره | فاطمه قاسمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mahii، آیدا رستمی، SelmA و 41 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,173
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
دلبسته به اتاقکی نمناکم
که از سقف کوتهش
هرشب
زجر چکه می‌کند.
و فال‌های بی‌ثمری که
میانشان ایمانم را
به ذره‌ای عاطفه فروختم.
می‌دانم و آگاهم که
راه فراری از فسون و حیلت نیست
و زیر قدم‌های سست و بی‌جانم،
روزی رویاهایم
هزار تکه می‌شوند
و هر تکه‌اش،
زخمی ژرف، بر روحم می‌اندازد
و افسوس‌ها و حسرت‌ها،
فواره می‌زند.
و من
باز متعرضم
و هیچ‌چیز،
از شکوه‌های شبانه‌ام
در امان نخواهد بود.
سؤالی تکراری
در کنج مغزم
لانه کرده؛
که چرا اینجایم؟!
ناگاه تصویری کم‌رنگ و
خیالی چو سراب،
پشت پلکانم جان می‌گیرد
و نوایی شیرین،
خموشش می‌سازد.
«مادر بودن!»
و همین ‌هم کافیست
که یکباره آرام شوم.
#دلنوشته_مستعمره
#فاطمه_قاسمی


دلنوشته مستعمره | فاطمه قاسمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mahii، آیدا رستمی، SelmA و 36 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,173
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
حال من خوب خواهد شد؛
درست در آن روز مهتابی
و هنگامی که جیرجیرکی
دهان خود را
برای آواز خواندن می‌گشاید.
درست در همان لحظه
که عقربه‌های کوچک خاکی،
بیست‌وپنجمین ساعت آن روز را
نشان می‌دهند.
و من با همان قلم یادگاری برادرم،
در تقویم سیاه روزگار
دور سی‌ودومین خانه‌ی ماه را
خطی می‌کشم
که‌ مبادا شادی‌های آن ‌روزم
ریخته و هدر شود!
آن روز شکوفه‌ی برگ آلو خواهم چید
و جایی میان موهایم خواهم‌ گذشت
و او با دیدنم،
از ته دل می‌خندد
و عاشق درونم،
روی دستان بهار
جان می‌دهد.
#دلنوشته_مستعمره
#فاطمه_قاسمی


دلنوشته مستعمره | فاطمه قاسمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عالی
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Mahii، آیدا رستمی، SelmA و 34 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,173
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
فرش‌ کهنه‌ی اتاق
با نقش‌های درهم‌پیچیده،
غبار نشسته بر دل آیینه‌ی روشن
که به هوا می‌رود و نیست می‌شود.
گل‌های درون باغچه
که سر برمی‌آورند و جوانه می‌زنند
و منی که انگار امروز
خورشیدش، از سوی دیگری تابیده!
موهایم را شانه می‌زنم و می‌بافم.
لباس رنگینم را
از صندوقچه بیرون کشیده
و تن می‌کنم.
تبسم لحظه‌ای لبانم را رها‌ نمی‌کند.
چشمانم را سرمه‌ می‌کشانم و
لبانم را رنگ لعل می‌بخشم.
با سیب سرخ و تکه‌ای سیر،
سمنو و سماق،
چای داغ با عطر هل،
شربتِ عطرِ گلاب
و هرچه هست،
سین‌های سفره‌ام را می‌چینم.
او می‌آید و باهم
دعای عید می‌خوانیم
و عیدی‌ام از جانبش
بـ*ـو*سه‌ای بر گونه است.
طنین صدایش
پر است از نامم
و من بدهکارم،
به خودم
و به زبانی که
در حسرت جانم‌ گفتن
می‌سوزد و می‌سازد.
در کاشانه‌ام را
به شادی گشودم.
به‌سمتش دویدم؛
اما ‌چه دیدم؟!
تنم یخ زد به‌ناگاه!
توانی نبود دیگر
برای دویدن.
چه شده خدایا؟
چگونه به این روز،
به این تنهایی و
به این غربت رسیدم؟
دستان گره‌خورده ‌درهم،
لباس‌های تازه و یک‌رنگ،
ابروان درهم‌تنیده
و چینی که با دیدنم،
بر ‌پیشانی‌شان افتاد.
دهان باز کرد، به طعنه:
- عشق من، نامش آزاده‌ است.
و انگار نامش را
کسی بر فراز قله‌ای فریاد زد
و بارها انعکاس نامش را
در درونم شنیدم.
نامش آزاده است!
او آزاده بود و من مستعمره؟!
آه، چه عدالتی در این خانه حاکم بود!
و من چه دلخوش،
شمع امیدم را
در روز پایانی اسفند،
روشن کردم!
#دلنوشته_مستعمره
#فاطمه_قاسمی


دلنوشته مستعمره | فاطمه قاسمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Mahii، آیدا رستمی، SelmA و 34 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,173
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
دامان بلند و گل‌های ریزنقشِ بی‌جانش،
درون دستانم فشرده شد.
پله‌های کوچک و آجری حیاط،
زیر پاهایم به لرزه درآمد
و بچه گنجشگ‌ کوچک،
بال پرواز خویش را
از ترس له شدن گشود.
صدای شرشر گوشواره‌های
آویخته بر گوشم
که با دویدنم، اظهار وجود می‌کردند
و حلقه‌ی طلایی که
انگشتم را در حصار گرفته بود
و حال، به من پوزخند می‌زد
و گردن‌بند نقره‌ی یادگاریش!
هیچ‌کدام را،
هیچ‌کدام را دوست نداشتم.
راهی برای رهایی نبود و
نخل‌‌ِ کهنِ همنشینِ همسایه،
مرا پناهی داد برای خفتن،
برای گریستن
و برای کر شدن، وقتی که او آزاده‌اش را
عشق‌ من می‌خواند.
#دلنوشته_مستعمره

#فاطمه_قاسمی


دلنوشته مستعمره | فاطمه قاسمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mahii، آیدا رستمی، SelmA و 24 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,173
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
من در انزوای خویش،
در خرابه‌ای که خانه می‌خوانمش،
جان داده‌ام.
پنجره بسته است،
پرده‌ها را سرتاسرکشیده‌اند،
و من جز پنجره‌،
چه امیدی برای زندگی دارم؟!
کسی قرآن‌ می‌خواند.
من احساس ضعف می‌کنم.
تنم یخ می‌بندد.
گویا در یک عصر پاییزی
بادی از فراز زاگرس
به مقصد من
درحال حرکت است.
آری من مرده‌ام!
مگر مردن این نیست
که روح در تن نباشد؟
اهورا خوب می‌داند
که من روح خویش را
جایی که خطبه‌ای شوم،
خوانده می‌شود
و عقدی به‌شرط جان دادن من
جان می‌گیرد،
جای گذاشته‌ام.
جان من تا آن سوی زوال رفته
و قلبم،
کودکم را می‌خواهد.
صدای کف می‌آید
و زنان کل‌زنان
و پای‌کوبان،
می‌روند و بر دستان تازه‌عروس،
حنا‌ می‌بندند.
من مرده‌ام
و خون نریخته از دهانم
و قلبی که هنوز می‌زند،
همه شاهد.
#دلنوشته_مستعمره

#فاطمه_قاسمی


دلنوشته مستعمره | فاطمه قاسمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mahii، آیدا رستمی، SelmA و 25 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,173
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
باز من و پنجره و باز خیابان نود،
کودکی دست به دست مادرش،
گوش به نجوای پدر،
لی‌لی‌کنان، راه می‌رفت.
مادرش در پی او،
پدرش خنده کنان!
موج خوشبختی آنان،
چشمانم خیس کرد.
دست به چانه نهاده
و به تماشا نشستم.
آن‌ور کوچه
جایی نزدیک نخلستان،
دخترکی چادر مشکی به سر،
دانه‌های کوچک خرما را
روی سر نهاده و می‌برد.
پسران روی پل چوبین رود،
با تیر و کمان
بی‌توجه به حق حیات،
پرنده‌ها می‌کشتند.
نظرم تا به آفاق رسید و باز،
سر این خیابان پیدایش کردم.
وقت بستن پنجره‌ بود که
باز دوباره‌ ملاقاتش کردم.
لرزه به پاهایم افتاد
و قسم به جان عزیزم،
که صدای تپش قلبم را
خوب احساس کردم!
او از من‌ چه‌ می‌خواست؟!
عشقی آتشین یا
جان نهادن بی‌منت؟!
نمی‌دانم!
خدایا تو بگو!
این احساس و این دلهره چیست؟!
این احساس ممنوعه که
این‌گونه مشوشم می‌سازد؛
اين‌گونه مرا وا‌می‌دارد
به بی‌تابی.
مرا وامی‌دارد که نگران حادثه‌ای باشم.
چو قصه‌های ترسناک کودکی
که مادرم برای خواب می‌گفت؛ اما
از واهمه‌ی کشیده شدن پاهایم،
خواب به‌ چشمانم نمی‌آمد.
آنجا بود؛
نشسته بر نخل سربریده‌ای که
ساکن همین خیابان است.
پیرهن سپیدی به تن داشت.
سبزه‌روی بود و بلندبالا،
چشمانی روشن،
به رنگ رود در هنگام طلوع شمس
که منِ خیره‌سر را
غرق می‌کرد.
این بار نگاهش را
از چشمان مشتاقم، دریغ نمی‌کرد.
او در نگاه من چه می‌جست؟!
چه راز سربه‌مهری
در قهوه‌ای چشمانم بود
که اين‌گونه نظرم می‌کرد؟!
این ‌بار خلاف دیدار اول،
میلی به سخن ‌گفتن داشت انگار!
اما صدای اذان آمد.
او رفت و من هم رفتم؛
او به مسجد و من به اتاق،
او به‌ناچار و من راضی،
من برای دعای رفع این احساس،
اما او، برای چه می‌رفت؟!
#دلنوشته_مستعمره
#فاطمه_قاسمی


دلنوشته مستعمره | فاطمه قاسمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mahii، آیدا رستمی، SelmA و 24 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا