Z.A.H.Ř.Ą༻
مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
- عضویت
- 16/10/20
- ارسال ها
- 1,830
- امتیاز واکنش
- 43,286
- امتیاز
- 418
- محل سکونت
- رمان ۹۸
- زمان حضور
- 293 روز 10 ساعت 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای فرزند!
برایت گفتم که رستم چگونه دشمنان را فراری داد وچگونه بر افراسیاب پیروز شد تا آنجا که افراسیاب به سرزمین چین و ما چین گریخت . چون جنگ به پایان رسید جهان پهلوان همراه با طوس و سپاهیان روانه ایران شهرشدند . چون به پایتخت رسیدند ، مردم به پیشواز آمدند ، شادمانی کردند و کیخسرو رستم را استقبال کرد . به رسم، زعفران و مشک و عنبر و سکه های پول بر تهمتن نثار کردند . جهان پهلوان از اسب فرود آمد ، نزد کیخسرو خدمت کرد، یکدیگر را در حصار خود گرفتند ، مکان گذاشتند و پهلوان بر آن نشست . سرداران همه در کنار رستم قرار گرفتند و جشن ها برپا کردند و چند روز بعد رستم اجازه گرفت تا به زابل برای دیدار زال سفر کند. کیخسرو اجازه داد و رستم به زابل رفت .
یک روز که جشن آراسته بودند داستانی تازه رخ داد .
سخنگوی دهقان چنین کرد یاد
که یکروز کیخسرو از بامداد
به بارگاه آمد ،
چو از روز یک ساعت اندرگذشت
بیامد زدرگاه چوپان زدشت
ای نورچشم! آنزمان نیز چوپانان مردمی صاحب خرد بودند و علاوه بر چوپانی ، دیدبانی مرزو بوم را بر عهده داشتند . خلاصه چوپان زمین را لمسید داد و گفت : یک گورخرمیان گله ها افتاده است که چون دیو غرش می کند ، و چون نره شیرخشمگین ، یال اسبان را از هم می درد ، رنگی زرین مثل خورشید دارد . خطی سیاه از یال او تا به دم کشیده شده ، درشت هیکل مانند اسبی تناور به نظر می آید . کیخسرو دانست آنچه چوپان می گوید و نشانی می دهد گور نیست سپس رو به سرداران کرد و گفت : یکی از شما باید این حیوان را علاج کند . همه صحبت کردند و عاقبت قرار شد از رستم برای راندن گور دعوت کنند .
کیخسرو نامه نوشت بدست گرگین میلاد داد و گفت : ای پهلوان شب و روز باید روی اسب باشی و بسرعت باد و دود این نامه را به رستم دستان برسانی ! چون نامه را خواند به او بگو کیخسرو گفت چون نامه را خواندی یک روز هم در زابل نمانده و بسوی ما بیا . گرگین بیرون آمد بر اسب نشست و نزد رستم رفت و رستم بسان گردباد روانه ایرانشهر شد .چون نزد کیخسرو رسید گفت : شاها مرا خواستی ، کنون آمدم تا چه می خواستی ( آراستی ) . کیخسرو به رستم گفت : کاری پیش آمده است که به گمان من اندک نیست ، اگر می پذیری من شادمان خواهم شد . چوپان دشت خبر آورد که گوری آزاد با رنگی زرین میان گله آمده و همه چیز را نابود می کند . حال خود دانی .رستم گفت : با بخت تو از دیو و شیرو اژدها ترس ندارم . اکنون می روم تا آن گوررا شکار کنم . پس کمند بر بازو افکند ، بر رخش نشست و روانه دشتی شد که چراگاه اسبان آن چوپان بود . سه روز در آن سرزمین سبز و خرم به شکار مشغول بود . روز چهارم در روشنایی آفتاب گوری درشت جثه دید به رنگ طلا ، که چون باد از برابر رستم بجست .
برایت گفتم که رستم چگونه دشمنان را فراری داد وچگونه بر افراسیاب پیروز شد تا آنجا که افراسیاب به سرزمین چین و ما چین گریخت . چون جنگ به پایان رسید جهان پهلوان همراه با طوس و سپاهیان روانه ایران شهرشدند . چون به پایتخت رسیدند ، مردم به پیشواز آمدند ، شادمانی کردند و کیخسرو رستم را استقبال کرد . به رسم، زعفران و مشک و عنبر و سکه های پول بر تهمتن نثار کردند . جهان پهلوان از اسب فرود آمد ، نزد کیخسرو خدمت کرد، یکدیگر را در حصار خود گرفتند ، مکان گذاشتند و پهلوان بر آن نشست . سرداران همه در کنار رستم قرار گرفتند و جشن ها برپا کردند و چند روز بعد رستم اجازه گرفت تا به زابل برای دیدار زال سفر کند. کیخسرو اجازه داد و رستم به زابل رفت .
یک روز که جشن آراسته بودند داستانی تازه رخ داد .
سخنگوی دهقان چنین کرد یاد
که یکروز کیخسرو از بامداد
به بارگاه آمد ،
چو از روز یک ساعت اندرگذشت
بیامد زدرگاه چوپان زدشت
ای نورچشم! آنزمان نیز چوپانان مردمی صاحب خرد بودند و علاوه بر چوپانی ، دیدبانی مرزو بوم را بر عهده داشتند . خلاصه چوپان زمین را لمسید داد و گفت : یک گورخرمیان گله ها افتاده است که چون دیو غرش می کند ، و چون نره شیرخشمگین ، یال اسبان را از هم می درد ، رنگی زرین مثل خورشید دارد . خطی سیاه از یال او تا به دم کشیده شده ، درشت هیکل مانند اسبی تناور به نظر می آید . کیخسرو دانست آنچه چوپان می گوید و نشانی می دهد گور نیست سپس رو به سرداران کرد و گفت : یکی از شما باید این حیوان را علاج کند . همه صحبت کردند و عاقبت قرار شد از رستم برای راندن گور دعوت کنند .
کیخسرو نامه نوشت بدست گرگین میلاد داد و گفت : ای پهلوان شب و روز باید روی اسب باشی و بسرعت باد و دود این نامه را به رستم دستان برسانی ! چون نامه را خواند به او بگو کیخسرو گفت چون نامه را خواندی یک روز هم در زابل نمانده و بسوی ما بیا . گرگین بیرون آمد بر اسب نشست و نزد رستم رفت و رستم بسان گردباد روانه ایرانشهر شد .چون نزد کیخسرو رسید گفت : شاها مرا خواستی ، کنون آمدم تا چه می خواستی ( آراستی ) . کیخسرو به رستم گفت : کاری پیش آمده است که به گمان من اندک نیست ، اگر می پذیری من شادمان خواهم شد . چوپان دشت خبر آورد که گوری آزاد با رنگی زرین میان گله آمده و همه چیز را نابود می کند . حال خود دانی .رستم گفت : با بخت تو از دیو و شیرو اژدها ترس ندارم . اکنون می روم تا آن گوررا شکار کنم . پس کمند بر بازو افکند ، بر رخش نشست و روانه دشتی شد که چراگاه اسبان آن چوپان بود . سه روز در آن سرزمین سبز و خرم به شکار مشغول بود . روز چهارم در روشنایی آفتاب گوری درشت جثه دید به رنگ طلا ، که چون باد از برابر رستم بجست .
نبرد رستم با اکوان دیو | شاهنامه فردوسی
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش توسط مدیر: