خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
222
امتیاز واکنش
3,988
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
عادت کرده بودم که شب‌ها در آن اتاق خالی از خواب بیدار شوم و این‌ها همش به نبودن مواد مخدر برمی‌گشت، لیونت روی چهارپایه نشسته بود؛ آخر هفته‌ی اول، زمانی که روی شکم خوابیده بودم با رایحه سخت و بوی گس ضدعفونی کننده از خواب بیدار شدم. اتاق دیگری بود. بزرگتر، و با دیوارهای فلزی به‌جای شیشه‌ای. و شخص دیگری به جز من آن‌جا بود. در ابتدا نمی‌توانستم ببینم، خواب معتادانه هنوز پلک‌هایم را روی هم نگه می‌داشت، اما می‌توانستم وجود شخص دیگری را در اتاق حس کنم. تنفسم را آرام و متعادل کردم تا بتوانم صدایی بشنوم اما دستی بر روی ساق پای برهنه‌ام نشست.
- من می‌دونم که بیداری
صدا برای یک مرد بود. صدای مردی که انگار درون اقیانوس اطلس قرار داشت، صدایی دلنشین. دست، پایم را صاف کرد و بعد دستانش را بالای پشتم و بر روی گودی کمرم قرار داد.
- ترجیح میدم که خیلی کم دروغ بگی، وگرنه هردومون دلایلی برای پشیمونی داریم
وقتی خواستم به سمت صدا برگردم دستش جمجعه‌ام را گرفت و من را بی‌حرکت نگه‌ داشت.
- ترجیح میدم که این‌کارو نکنی. این‌کار خطِ کار رو خراب می‌کنه. اگه احساس می‌کنی نمی‌تونی بی‌حرکت بمونی، می‌تونم بهت یه چیزی بدم که این‌ احساستو نابود کنه. بازم، ترجیح میدم این‌کارو نکنم. حالا، می‌تونی بی‌حرکت بمونی؟
- برای چی؟
تقریباً این را با صدای آهسته پرسیدم. او یک تکه کاغذ براق را به دستم داد، سعی کردم چشم‌هایم را باز کنم اما قرص‌های خواب معمولاً تاثیر خود را بیش از حد در صبح می‌گذاشتند.
- اگه نمی‌خوای الان کارت رو شروع کنی، میشه خواهشاً بشینم؟


___________________________

توضیحات اضافه: «کمک در فهم بهتر رمان»
¹"این‌کار خطِ کار رو خراب می‌کنه" : تتوکارها برای نشون دادن خطوط طراحی، خط‌هایی رو رسم می‌کردن و بر اساس اون سوزن رو روی خطوط طی می‌کردن.


باغ پروانه | bahareh.s مترجم انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Mahla_Bagheri، YeGaNeH، M O B I N A و 8 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
222
امتیاز واکنش
3,988
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دستی برای نوازش لای موهایم قرار گرفت، ناخن‌هایش را روی پوست سرم آرام خراشید. متعجب گفت:
- می‌تونی.
کمکم کرد روی چهارپایه صاف بنشینم. چشمانم را برای از بین بردن شفافیتی که دیدم را ناواضح می‌کرد مالیدم و به تصویری که به من داده بود درست در دستانم نگاه کرد؛ و حالا متوجه آن نوازش لای موهایم شدم. به لیونت فکر کردم، و به تمام دخترانی که در این چند وقت اخیر از دور دیده بودم، و به‌طوری نمی‌توانستم بگویم که غافلگیر شده بودم. ترسیده بودم، اما غافلگیر نشد. کنارم ایستاد، هوای اطرافش پُر از ادکلن‌های تند بود. کم ارزش و احتمالاً گران قیمت. روبه روی من یک چیدمان پر زرق و برق از تتو بود که همه‌شان درون یک سینی جمع شده بودند.
- امروز، طرح کامل نمیشه
- چرا روی ما تتو می‌زنی؟
- چون یه باغ، باید پروانه‌های خودشو داشته باشه!
- شانسی هست که ما بتونیم این تشبیهی که استفاده کردی رو دور بریزیم؟
خندید، یک صدای کامل با تنی ضعیف. او مردی بود که عاشق خندیدن بود اما همیشه برایش این فرصت‌ها کم پیش می‌آمد، و او از همان فرصت‌های کم هم خوشحال می‌شد. در طی زمان، ما چیزهایی رو یاد می‌گیریم و این بزرگترین چیزی بود که من در مورد او متوجه شدم. او می‌خواست در زندگی‌اش بیشتر شادی کسب کند.
- عجیب نیست لیونت کوچولوئه من از تو خوشش میاد. تو روحیه‌ت شدیداً مثل اونه!
جوابی برایش نداشتم، جوابی که با عقل جور در بیاید. او با دقت موهایم را روی انگشتانش قرار داد، برس را برداشت و آن‌ها را شانه کشید تا جایی که هیچ گره‌ای نمانده بود، حتی بعد از این‌که تمام شد. به‌نظر می‌رسید از این‌کار بیشتر از هر کار دیگری خوشش می‌آمد، یک دلخوشی ساده؛ شانه کردن موهای شخص دیگری.


باغ پروانه | bahareh.s مترجم انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Mahla_Bagheri، YeGaNeH، M O B I N A و 8 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
222
امتیاز واکنش
3,988
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
در آخر آن را دم اسبی بست و با یک کش پلاستیکی محکمشان کرد، با یک سنجاق سر سنگین هم آن را بالا نگه داشت.
- حالا لطفاً روی شکمت دراز بکش.
اطاعت کردم. درحالی که او از من دور می‌شد، یک پیراهن نظامی تنگ و دکمه‌دار دیدم اما او سرم را برگرداند و صورتم را از خودش دور کرد. گونه‌ام را روی چرم سیاه فشرد و دستانم را شل کنار بدنم قرار داد. راحت نبود، اما به‌طرز وحشتناکی اذیت‌کننده هم نبود. وقتی خودم را مثل فولادی سفت کردم تا تکان نخورم یا از درد از جا نپرم، سیلی محکمی به پشت کمرم زد و گفت:
- آروم باش. اگه تنش داشته باشی آسیب می‌بینی و باید مدت زیادی رو منتظر بمونی تا خوب بشی
نفس عمیقی کشیدم و به سختی ماهیچه‌هایم را مجبور کردم تا منقبض بشوند. مشت‌هایم را فشردم و دوباره بازشان کردم. با هر تکان یک ضربه به کمرم وارد می‌شد. سوفیا عمداً به ما یاد داد که ویتنی رو از خرابی‌های دوره‌ای و...


***

ادیسون حرفش را قطع می‌کند:
- سوفیا؟ ویتنی؟ این‌ها هم جزو دختران؟
- آره اون‌ها هم جزو دختران. درسته، اما یه جورایی سوفیا باید دیگه یه زن باشه.
دختر جرعه‌ی دیگری می‌نوشد و به باقی ماندۀ ته بطری خیره می‌شود.
- اون‌ها چه شکلین؟ ما می‌تونیم اسمشون رو منطبق بدیم با...
- اون‌ها جزو باغ نیستن!
چهره‌ای که به افسر نشان می‌دهد، طوری با ترحم، سرگرمی، تمسخر مساوی است.
- ما هم یه زمانی زندگی داشتیم، زندگی ما از باغ که شروع نشده... .
ویکتور عکس را برعکس می‌کند و نگاهی دقیق به آن می‌اندازد، همچین چیزی، پر جزئیات و دقیق؛ باید زمان زیادی را گرفته باشد.


باغ پروانه | bahareh.s مترجم انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Mahla_Bagheri، YeGaNeH، M O B I N A و 4 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
222
امتیاز واکنش
3,988
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دختر به او می‌گوید:
- همه چیز رو بار اول سر هم نکرده!
با نگاه به طرح توضیحاتش را ارائه می‌دهد.
- اولش با طرح کلی شروع کرد. بعد از دو هفته رنگ‌ها و جزئیات رو اضافه کرد، و زمانی که کارش تموم شد من اون‌جا بودم. یکی از پروانه‌های باغش! خدا دنیای کوچیک خودش رو خلق کرده
ویکتور می‌گوید:
- درباره‌ی وینتی و سوفیا بهمون بگو
به ترک خالکوبی نگاه می‌کند، احساس می‌کرد می‌داند که چه اتفاقی افتاده است، می‌خواست خودش را ترسو خطاب کند به‌ خاطر این‌که هنوز هیچ نمی‌دانست!
- من باهاشون زندگی می‌کردم.
ادیسون مولسکین [۱] را از جیب خود بیرون می‌کشد.
- کجا؟
- توی آپارتمانمون
- نیازه که...
ویکتور حرفش را قطع می‌کند.
- درمورد آپارتمان بهمون بگو.
ادیسون با اعتراض ادامه می‌دهد:
- ویک...
- اون هیچی بهمون نمیگه!
جواب می‌دهد:
- میگه!
- وقتی آماده شد همه چیز رو میگه
دختر آن‌ها را بدون هیچ حرفی تماشا می‌کند، بطری را مانند بازی هاکی این دست و آن دست می‌کند که دوباره می‌گوید:
- درباره‌ی آپارتمان بهمون بگو
***
___________
۱: دفترچه یادداشت خیلی کوچک، جیبی


باغ پروانه | bahareh.s مترجم انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Mahla_Bagheri، YeGaNeH، M O B I N A و 4 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
222
امتیاز واکنش
3,988
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
هشت نفرمان توی یک جا زندگی می‌کردیم، برای درآوردن خرج اجاره‌ی نجومی که به ما تحمیل شده بود هم باید توی یک رستوران همزمان کار می‌کردیم. آپارتمان تقریباً بزرگ بود. همه‌مان در یک اتاق به‌ همراه تـ*ـخت‌هایی که مانند اتاقک‌های پادگان چیده شده بود زندگی می‌کردیم. هر تـ*ـخت یک قفسه‌ی آویزان برای چیدن لباس‌هایمان در خودش جا داده بود، یک پرده‌ هم برای پوشاندن تـ*ـخت‌ها از بالا تا پایین تـ*ـخت آویزان شده بود؛ برای حفظ حریم شخصی چیز زیادی نبود اما همان هم کار خودش را انجام می‌داد. در شرایط عادی، اجاره به صورت کوفتی جهنمی بود، اما چون هشت نفر بودیم می‌توانستیم چند شب کار کنیم و بعد از دادن اجاره با باقی مانده‌ی پول‌ها چیزهایی برای خودمان خرج کنیم. بعضی‌ها این‌کار را می‌کردند. ما ترکیب عجیبی بودیم، دانش‌آموز، دخترهایی پرو و یک فاجر بازنشسته. بعضی‌ها می‌خواستند آزادانه هرکسی که می‌خواهند باشند و بعضی‌ها خب راستش آزادی را جایی رها کرده بودند. تنها چیز مشترکی که بین ما وجود داشت کار در رستوران و زندگی در یک آپارتمان بود؛ که درواقع مثل بهشت بود! مطمئناً گاهی بینمان بحث‌هایی پیش می‌آمد، کسی چیزی می‌گفت، دیگری جوابش را می‌داد در این بین اهمیت ندادن‌های گاه و بی‌گاه؛ اما در آخر چیزی که همیشه اتفاق می‌افتاد فراموش کردن تمام آن‌ها در چند روز آینده بود. یک نفر همیشه حاضر بود لباس، کتاب و یا یک جفت کفش به کسی قرض دهد. کار همین بود، کلاس برای آن‌ها که آن چیزها را قرض می‌گرفتند پیش می‌آمد. در غیر این دو صورت، پول داشتیم و یک شهر که کاملاً زیرپاهایمان متر می‌شد حتی برای من که با نظارت و سخت‌گیری کامل بزرگ شده بودم؛ این نوع از آزادی فوق‌العاده بود! یخچال پر از نان شیرینی، نوشیدنی و بطری آب در یخچال و وسایل پیش‌گیری از بارداری و آسپرین در کشوها بود. گاهی اوقات می‌توانستید غذاهای دیروز را که در یخچال گذاشته می‌شدند پیدا کنید. هر زمان که از خدمات اجتماعی به سراغ سوفیا می‌آمدند و می‌دیدند که چطور در حال بهبود است ما خواربارفروشی می‌کردیم و نوشیدنی‌های معتاد و وسایل پیش‌گیری از بارداری را قایم می‌کردیم. بیشترمان بیرون غذا می‌خوردیم یا از بیرون چیزی سفارش می‌دادیم. وقتی هرشب بحث غذا می‌شد از آشپزخانه مثل بیماری طاعون دوری می‌کردیم. اوه، و آن مرد خمار که هیچ‌وقت نفهمیدیم که در آپارتمان زندگی می‌کرد یا نه، هروقت که می‌دیدیمش درحال نوشیدن نوشیدنی بود و همیشه جلوی در ما غش می‌کرد – نه جلوی در آپارتمان، جلوی در خانه‌ی ما! – او یک منحرف لعنتی هم بود، بنابراین وقتی که در هوای تاریک به خانه برمی‌گشتیم – که تقریباً هر شب می‌شد – از پله‌ها به سمت پشت بام می‌رفتیم و یک طبقه پایین می‌رفتیم تا از پنجره به خانه برویم.


باغ پروانه | bahareh.s مترجم انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Mahla_Bagheri، YeGaNeH، زهرا.م و 3 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
222
امتیاز واکنش
3,988
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
صاحب‌خانه برایمان یک قفل مخصوص کار گذاشته بود که ناراحتی سوفیا را از آن مرد خمار منحرف به قولی درک کرده باشد؛ هرچند بیشتر به این دلیل بود که دلش نمی‌خواست پای پلیس را به این قضایا باز کند. با توجه به وضعیتی که داشت - یک فاجر بازنشسته - و معتادی بود که می‌خواست ترک کند تا فرزندانش را پیش خودش برگرداند، ما شکایتی نکردیم. دخترها اولین دوستان من بودند.
فکر کنم قبلاً با افرادی آشنا شده بودم؛ اما این‌بار متفاوت بود! از مردم دور می‌شدم؛ اما با دخترها زندگی می‌کردم و همین‌طور در کنار هم کار می‌کردیم و فقط... ناهمسان بودیم. سوفیا برای همه مادری می‌کرد و از یک سال قبل قرار بود ترک کند آن هم پس از دو سال تلاش و لغزش، کاملاً پاک بود!
دو دختر خیلی خوشگل داشت و هردو درکنار هم درخانه‌ای جنگلی زندگی می‌کردند. و حتی بهتر از آن، والدینی که آن‌ها را به فرزند خواندگی گرفته بودند کاملاً از سوفیا برای ترک و پس گرفتن دخترانش حمایت کرده بودند! آن‌ها اجازه می‌دادند سوفیا آن‌ها را ببیند.
او خندید. خیلی آهسته و پر از هیجان. این مردی بود که دلش می‌خواست بخند و ان‌قدر این‌کار را دوست داشت با این حال هرگز زیاد دلیلی برایش پیدا نمی‌کرد بنابراین با هرلحظه که این معجزه به او هدیه داده می‌شد، شکرگزارانه و سخاوتندانه از ته دل شادی می‌کرد و می‌خندید. این یکی از بزرگترین چیزهایی بود که راجع‌به او یادگرفتم! می‌خواست از هرلحظه‌ی قبلش بیشتر خوشحالی در زندگی‌اش کسب کند.
- جای تعجب نداره که لیونت من ان‌قدر تو رو دوست داره! تو یه روحیه‌ی خشنی داری که فقط تو لیونت مشابه‌شو می‌تونم پیدا کنم. مثل اونی!
پاسخی برایش نداشتم، چرا که هر جوابی به نظر بی‌منطق به نظر می‌رسید. با احتیاط تار مویم را در دست گرفت. آن را از روی شانه‌ام کنار کشید و سپس قلمو را برداشت.


باغ پروانه | bahareh.s مترجم انجمن رمان۹۸

 
  • تشکر
Reactions: MaRjAn، Mahla_Bagheri و M O B I N A
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا