خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
پادشاهی گرشاسپ، بخش ۵:


ز ترکان طلایه بسی بد براه
رسید اندر ایشان یل صف پناه




برآویخت با نامداران جنگ
یکی گرزهٔ گاو پیکر به چنگ




دلیران توران برآویختند
سرانجام از رزم بگریختند




نهادند سر سوی افراسیاب
همه دل پر از خون و دیده پر آب




بگفتند وی را همه بیش و کم
سپهبد شد از کار ایشان دژم




بفرمود تا نزد او شد قلون
ز ترکان دلیری گوی پرفسون




بدو گفت بگزین ز لشکر سوار
وز ایدر برو تا در کوهسار




دلیر و خردمند و هشیار باش
به پاس اندرون نیز بیدار باش




که ایرانیان مردمی ریمنند
همی ناگهان بر طلایه زنند




برون آمد از نزد خسرو قلون
به پیش اندرون مردم رهنمون




سر راه بر نامداران ببست
به مردان جنگی و پیلان سرخوش




وزان روی رستم دلیر و گزین
بپیمود زی شاه ایران زمین




یکی میل ره تا به البرز کوه
یکی جایگه دید برنا شکوه




درختان بسیار و آب روان
نشستنگه مردم نوجوان




یکی تـ*ـخت بنهاده نزدیک آب
برو ریخته مشک ناب و گلاب




جوانی به کردار تابنده ماه
نشسته بران تـ*ـخت بر سایه‌گاه




رده برکشیده بسی پهلوان
به رسم بزرگان کمر بر میان




بیاراسته مجلسی شاهوار
بسان بهشتی به رنگ و نگار




چو دیدند مر پهلوان را به راه
پذیره شدندش ازان سایه‌گاه




که ما میزبانیم و مهمان ما
فرود آی ایدر به فرمان ما




بدان تا همه دست شادی بریم
به یاد رخ نامور می خوریم




تهمتن بدیشان چنین گفت باز
که ای نامداران گردن فراز




مرا رفت باید به البرز کوه
به کاری که بسیار دارد شکوه




نباید به بالین سر و دست ناز
که پیشست بسیار رنج دراز




سر تـ*ـخت ایران ابی شهریار
مرا باده خوردن نیاید به کار




نشانی دهیدم سوی کیقباد
کسی کز شما دارد او را به یاد




سر آن دلیران زبان برگشاد
که دارم نشانی من از کیقباد




گر آیی فرود و خوری نان ما
بیفروزی از روی خود جان ما




بگوییم یکسر نشان قباد
که او را چگونست رستم و نهاد




تهمتن ز رخش اندر آمد چو باد
چو بشنید از وی نشان قباد




بیامد دمان تا لـ*ـب رودبار
نشستند در زیر آن سایه‌دار




جوان از بر تـ*ـخت خود برنشست
گرفته یکی دست رستم به دست




به دست دگر جام پر باده کرد
وزو یاد مردان آزاده کرد




دگر جام بر دست رستم سپرد
بدو گفت کای نامبردار و گرد




بپرسیدی از من نشان قباد
تو این نام را از که داری به یاد




بدو گفت رستم که از پهلوان
پیام آوریدم به روشن روان




سر تـ*ـخت ایران بیاراستند
بزرگان به شاهی ورا خواستند




پدرم آن گزین یلان سر به سر
که خوانند او را همی زال زر




مرا گفت رو تا به البرز کوه
قباد دلاور ببین با گروه




به شاهی برو آفرین کن یکی
نباید که سازی درنگ اندکی




بگویش که گردان ترا خواستند
به شادی جهانی بیاراستند




نشان ار توانی و دانی مرا
دهی و به شاهی رسانی ورا




ز گفتار رستم دلیر جوان
بخندید و گفتش که ای پهلوان




ز تخم فریدون منم کیقباد
پدر بر پدر نام دارم به یاد




چو بشنید رستم فرو برد سر
به خدمت فرود آمد از تـ*ـخت زر




که ای خسرو خسروان جهان
پناه بزرگان و پشت مهان




سر تـ*ـخت ایران به کام تو باد
تن ژنده پیلان به دام تو باد




نشست تو بر تـ*ـخت شاهنشهی
همت سرکشی باد و هم فرهی




درودی رسانم به شاه جهان
ز زال گزین آن یل پهلوان




اگر شاه فرمان دهد بنده را
که بگشایم از بند گوینده را




قباد دلاور برآمد ز جای
ز گفتار رستم دل و هوش و رای




تهمتن همانگه زبان برگشاد
پیام سپهدار ایران بداد




سخن چون به گوش سپهبد رسید
ز شادی دل اندر برش برطپید




بیازید جامی لبالب نبید
بیاد تهمتن به دم درکشید




تهمتن همیدون یکی جام می
بخورد آفرین کرد بر جان کی




برآمد خروش از دل زیر و بم
فراوان شده شادی اندوه کم




شهنشه چنین گفت با پهلوان
که خوابی بدیدم به روشن روان




که از سوی ایران دو باز سپید
یکی تاج رخشان به کردار شید




خرامان و نازان شدندی برم
نهادندی آن تاج را بر سرم




چو بیدار گشتم شدم پرامید
ازان تاج رخشان و باز سپید




بیاراستم مجلسی شاهوار
برین سان که بینی بدین مرغزار




تهمتن مرا شد چو باز سپید
ز تاج بزرگان رسیدم نوید




تهمتن چو بشنید از خواب شاه
ز باز و ز تاج فروزان چو ماه




چنین گفت با شاه کنداوران
نشانست خوابت ز پیغمبران




کنون خیز تا سوی ایران شویم
به یاری به نزد دلیران شویم




قباد اندر آمد چو آتش ز جای
ببور نبرد اندر آورد پای




کمر برمیان بست رستم چو باد
بیامد گرازان پس کیقباد




شب و روز از تاختن نغنوید
چنین تا به نزد طلایه رسید




قلون دلاور شد آگه ز کار
چو آتش بیامد سوی کارزار




شهنشاه ایران چو زان گونه دید
برابر همی خواست صف برکشید




تهمتن بدو گفت کای شهریار
ترا رزم جستن نیاید بکار




من و رخش و کوپال و برگستوان
همانا ندارند با من توان




بگفت این و از جای برکرد رخش
به زخمی سواری همی کرد پخش




قلون دید دیوی بجسته ز بند
به دست اندرون گرز و برزین کمند




برو حمله آورد مانند باد
بزد نیزه و بند جوشن گشاد




تهمتن بزد دست و نیزه گرفت
قلون از دلیریش مانده شگفت




ستد نیزه از دست او نامدار
بغرید چون تندر از کوهسار




بزد نیزه و برگرفتش ز زین
نهاد آن بن نیزه را بر زمین




قلون گشت چون مرغ با بابزن
بدیدند لشکر همه تن به تن




هزیمت شد از وی سپاه قلون
به یکبارگی بخت بد را زبون




تهمتن گذشت از طلایه سوار
بیامد شتابان سوی کوهسار




کجا بد علفزار و آب روان
فرود آمد آن جایگه پهلوان




چنین تا شب تیره آمد فراز
تهمتن همی کرد هرگونه ساز




از آرایش جامهٔ پهلوی
همان تاج و هم بارهٔ خسروی




چو شب تیره شد پهلو پیش‌بین
برآراست باشاه ایران زمین




به نزدیک زال آوریدش به شب
به آمد شدن هیچ نگشاد لـ*ـب




نشستند یک هفته با رای زن
شدند اندران موبدان انجمن




بهشتم بیاراست پس تـ*ـخت عاج
برآویختند از بر عاج تاج


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
کیقباد، بخش ۱:


به شاهی نشست از برش کیقباد
همان تاج گوهر به سر برنهاد




همه نامداران شدند انجمن
چو دستان و چون قارن رزم‌زن




چو کشواد و خراد و برزین گو
فشاندند گوهر بران تاج نو




قباد از بزرگان سخن بشنوید
پس افراسیاب و سپه را بدید




دگر روز برداشت لشکر ز جای
خروشیدن آمد ز پرده‌سرای




بپوشید رستم سلیح نبرد
چو پیل ژیان شد که برخاست گرد




رده بر کشیدند ایرانیان
ببستند خون ریختن را میان




به یک دست مهراب کابل خدای
دگر دست گژدهم جنگی به پای




به قلب اندرون قارن رزم‌زن
ابا گرد کشواد لشگر شکن




پس پشت‌شان زال با کیقباد
به یک دست آتش به یک دست باد




به پیش اندرون کاویانی درفش
جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش




ز لشکر چو کشتی سراسر زمین
کجا موج خیزد ز دریای چین




سپر در سپر بافته دشت و راغ
درفشیدن تیغها چون چراغ




جهان سر به سر گشت دریای قار
برافروخته شمع ازو صدهزار




ز نالیدن بوق و بانگ سپاه
تو گفتی که خورشید گم کرد راه




سبک قارن رزم‌زن کان بدید
چو رعد از میان نعره‌ای برکشید




میان سپاه اندر آمد دلیر
سپهدار قارن به کردار شیر




گهی سوی چپ و گهی سوی راست
بران گونه از هر سویی کینه خواست




به گرز و به تیغ و سنان دراز
همی کشت از ایشان گو سرفراز




ز کشته زمین کرد مانند کوه
شدند آن دلیران ترکان ستوه




شماساس را دید گرد دلیر
که می‌بر خروشید چون نره شیر




بیامد دمان تا بر او رسید
سبک تیغ تیز از میان برکشید




بزد بر سرش تیغ زهر آبدار
بگفتا منم قارن نامدار




نگون اندر آمد شماساس گرد
چو دید او ز قارن چنان دست برد




چنین است کردار گردون پیر
گهی چون کمانست و گاهی چو تیر


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
کیقباد، بخش ۲:


چو رستم بدید آنک قارن چه کرد
چه‌گونه بود ساز ننگ و نبرد




به پیش پدر شد بپرسید از وی
که با من جهان پهلوانا بگوی




که افراسیاب آن بد اندیش مرد
کجا جای گیرد به روز نبرد




چه پوشد کجا برافرازد درفش
که پیداست تابان درفش بنفش




من امروز بند کمرگاه اوی
بگیرم کشانش بیارم بروی




بدو گفت زال ای پسر گوش‌دار
یک امروز با خویشتن هوش‌دار




که آن ترک در جنگ نر اژدهاست
در آهنگ و در کینه ابر بلاست




درفشش سیاهست و خفتان سیاه
ز آهنش ساعد ز آهن کلاه




همه روی آهن گرفته به زر
نشانی سیه بسته بر خود بر




ازو خویشتن را نگه‌دار سخت
که مردی دلیرست و پیروز بخت




بدو گفت رستم که ای پهلوان
تو از من مدار ایچ رنجه روان




جهان آفریننده یار منست
دل و تیغ و بازو حصار منست




برانگیخت آن رخش رویینه سم
برآمد خروشیدن گاو دم




چو افراسیابش به هامون بدید
شگفتید ازان کودک نارسید




ز ترکان بپرسید کین اژدها
بدین گونه از بند گشته رها




کدامست کین را ندانم به نام
یکی گفت کاین پور دستان سام




نبینی که با گرز سام آمدست
جوانست و جویای نام آمدست




به پیش سپاه آمد افراسیاب
چو کشتی که موجش برآرد ز آب




چو رستم ورا دید بفشارد ران
بگردن برآورد گرز گران




چو تنگ اندر آورد با او زمین
فرو کرد گرز گران را به زین




به بند کمرش اندر آورد چنگ
جدا کردش از پشت زین پلنگ




همی خواست بردنش پیش قباد
دهد روز جنگ نخستینش داد




ز هنگ سپهدار و چنگ سوار
نیامد دوال کمر پایدار




گسست و به خاک اندر آمد سرش
سواران گرفتند گرد اندرش




سپهبد چو از جنگ رستم بجست
بخائید رستم همی پشت دست




چرا گفت نگرفتمش زیرکش
همی بر کمر ساختم بند خوش




چو آوای زنگ آمد از پشت پیل
خروشیدن کوس بر چند میل




یکی مژده بردند نزدیک شاه
که رستم بدرید قلب سپاه




چنان تا بر شاه ترکان رسید
درفش سپهدار شد ناپدید




گرفتش کمربند و بفگند خوار
خروشی ز ترکان برآمد بزار




ز جای اندر آمد چو آتش قباد
بجنبید لشگر چو دریا ز باد




برآمد خروشیدن دار و کوب
درخشیدن خنجر و زخم چوب




بران ترگ زرین و زرین سپر
غمی شد سر از چاک چاک تبر




تو گفتی که ابری برآمد ز کنج
ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج




ز گرد سواران در آن پهن دشت
زمین شش شد و آسمان گشت هشت




هزار و صد و شصت گرد دلیر
به یک زخم شد کشته چون نره شیر




برفتند ترکان ز پیش مغان
کشیدند لشگر سوی دامغان




وزانجا به جیحون نهادند روی
خلیده دل و با غم و گفت‌وگوی




شکسته سلیح و گسسته کمر
نه بوق و نه کوس و نه پای و نه سر


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
کیقباد، بخش ۳:


برفت از لـ*ـب رود نزد پشنگ
زبان پر ز گفتار و کوتاه چنگ




بدو گفت کای نامبردار شاه
ترا بود ازین جنگ جستن گنـ*ـاه




یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه
بزرگان پیشین ندیدند راه




نه از تخم ایرج جهان پاک شد
نه زهر گزاینده تریاک شد




یکی کم شود دیگر آید به جای
جهان را نمانند بی‌کدخدای




قباد آمد و تاج بر سر نهاد
به کینه یکی نو در اندر گشاد




سواری پدید آمد از تخم سام
که دستانش رستم نهادست نام




بیامد بسان نهنگ دژم
که گفتی زمین را بسوزد بدم




همی تاخت اندر فراز و نشیب
همی زد به گرز و به تیغ و رکیب




ز گرزش هوا شد پر از چاک چاک
نیرزید جانم به یک مشت خاک




همه لشکر ما به هم بر درید
کس اندر جهان این شگفتی ندید




درفش مرا دید بر یک کران
به زین اندر آورد گرز گران




چنان برگرفتم ز زین خدنگ
که گفتی ندارم به یک پشه سنگ




کمربند بگسست و بند قبای
ز چنگش فتادم نگون زیرپای




بدان زور هرگز نباشد هژبر
دو پایش به خاک اندر و سر به ابر




سواران جنگی همه همگروه
کشیدندم از پیش آن لـ*ـخت کوه




تو دانی که شاهی دل و چنگ من
به جنگ اندرون زور و آهنگ من




به دست وی اندر یکی پشه‌ام
وزان آفرینش پر اندیشه‌ام




یکی پیلتن دیدم و شیرچنگ
نه هوش و نه دانش نه رای و درنگ




عنان را سپرده بران پیل سرخوش
یکی گرزهٔ گاو پیکر بدست




همانا که کوپال سیصدهزار
زدندش بران تارک ترگ‌دار




تو گفتی که از آهنش کرده‌اند
ز سنگ و ز رویش برآورده‌اند




چه دریاش پیش و چه ببر بیان
چه درنده شیر و چه پیل ژیان




همی تاخت یکسان چو روز شکار
ببازی همی آمدش کارزار




چنو گر بدی سام را دستبرد
به ترکان نماندی سرافراز گرد




جز از آشتی جستنت رای نیست
که با او سپاه ترا پای نیست




زمینی کجا آفریدون گرد
بدانگه به تور دلاور سپرد




به من داده بودند و بخشیده راست
ترا کین پیشین نبایست خواست




تو دانی که دیدن نه چون آگهیست
میان شنیدن همیشه تهیست




گلستان که امروز باشد ببار
تو فردا چنی گل نیاید بکار




از امروز کاری بفردا ممان
که داند که فردا چه گردد زمان




ترا جنگ ایران چو بازی نمود
ز بازی سپه را درازی فزود




نگر تا چه مایه ستام بزر
هم از ترگ زرین و زرین سپر




همان تازی اسپان زرین لگام
همان تیغ هندی به زرین نیام




ازین بیشتر نامداران گرد
قباد اندر آمد به خواری ببرد




چو کلباد و چون بارمان دلیر
که بودی شکارش همه نره شیر




خزروان کجا زال بشکست خرد
نمودش بگرز گران دستبرد




شماساس کین توز لشکر پناه
که قارن بکشتش به آوردگاه




جزین نامدران کین صدهزار
فزون کشته آمد گه کارزار




بتر زین همه نام و ننگ شکست
شکستی که هرگز نشایدش بست




گر از من سر نامور گشته شد
که اغریرث پر خرد کشته شد




جوانی بد و نیکی روزگار
من امروز را دی گرفتم شمار




که پیش آمدندم همان سرکشان
پس پشت هر یک درفشی کشان




بسی یاد دادندم از روزگار
دمان از پس و من دوان زار و خوار




کنون از گذشته مکن هیچ یاد
سوی آشتی یاز با کیقباد




گرت دیگر آید یکی آرزوی
به گرد اندر آید سپه چارسوی




به یک دست رستم که تابنده هور
گه رزم با او نتابد به زور




بروی دگر قارن رزم زن
که چشمش ندیدست هرگز شکن




سه دیگر چو کشواد زرین کلاه
که آمد به آمل ببرد آن سپاه




چهارم چو مهراب کابل خدای
که دستور شاهست و زابل خدای


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
کیقباد، بخش ۴:


سپهدار ترکان دو دیده پرآب
شگفتی فرو ماند ز افراسیاب




یکی مرد با هوش را برگزید
فرسته به ایران چنان چون سزید




یکی نامه بنوشت ارتنگ‌وار
برو کرده صد گونه رنگ و نگار




به نام خداوند خورشید و ماه
که او داد بر آفرین دستگاه




وزو بر روان فریدون درود
کزو دارد این تخم ما تار و پود




گر از تور بر ایرج نیک‌بخت
بد آمد پدید از پی تاج و تـ*ـخت




بران بر همی راند باید سخن
بباید که پیوند ماند به بن




گر این کینه از ایرج آمد پدید
منوچهر سرتاسر آن کین کشید




بران هم که کرد آفریدون نخست
کجا راستی را به بخشش بجست




سزد گر برانیم دل هم بران
نگردیم از آیین و راه سران




ز جیحون و تا ماورالنهر بر
که جیحون میانچیست اندر گذر




بر و بوم ما بود هنگام شاه
نکردی بران مرز ایرج نگاه




همان بخش ایرج ز ایران زمین
بداد آفریدون و کرد آفرین




ازان گر بگردیم و جنگ آوریم
جهان بر دل خویش تنگ آوریم




بود زخم شمشیر و خشم خدای
بیابیم بهره به هر دو سرای




و گر همچنان چون فریدون گرد
به تور و به سلم و به ایرج سپرد




ببخشیم و زان پس نجوییم کین
که چندین بلا خود نیرزد زمین




سراینده از سال چون برف گشت
ز خون کیان خاک شنگرف گشت




سرانجام هم جز به بالای خویش
نیابد کسی بهره از جای خویش




بمانیم روز پسین زیر خاک
سراپای کرباس و جای مغاک




و گر آزمندیست و اندوه و رنج
شدن تنگ‌دل در سرای سپنج




مگر رام گردد برین کیقباد
سر مرد بخرد نگردد ز داد




کس از ما نبینند جیحون بخواب
وز ایران نیایند ازین روی آب




مگر با درود و سلام و پیام
دو کشور شود زین سخن شادکام




چو نامه به مهر اندر آورد شاه
فرستاد نزدیک ایران سپاه




ببردند نامه بر کیقباد
سخن نیز ازین گونه کردند یاد




چنین داد پاسخ که دانی درست
که از ما نبد پیشدستی نخست




ز تور اندر آمد نخستین ستم
که شاهی چو ایرج شد از تـ*ـخت کم




بدین روزگار اندر افراسیاب
بیامد به تیزی و بگذاشت آب




شنیدی که با شاه نوذر چه کرد
دل دام و دد شد پر از داغ و درد




ز کینه به اغریرث پرخرد
نه آن کرد کز مردمی در خورد




ز کردار بد گر پشیمان شوید
بنوی ز سر باز پیمان شوید




مرا نیست از کینه و آز رنج
بسیچیده‌ام در سرای سپنج




شما را سپردم ازان روی آب
مگر یابد آرامش افراسیاب




بنوی یکی باز پیمان نوشت
به باغ بزرگی درختی بکشت




فرستاده آمد بسان پلنگ
رسانید نامه به نزد پشنگ




بنه برنهاد و سپه را براند
همی گرد بر آسمان برفشاند




ز جیحون گذر کرد مانند باد
وزان آگهی شد بر کیقباد




که دشمن شد از پیش بی‌کارزار
بدان گشت شادان دل شهریار




بدو گفت رستم که ای شهریار
مجو آشتی درگه کارزار




نبد پیشتر آشتی را نشان
بدین روز گرز من آوردشان




چنین گفت با نامور کیقباد
که چیزی ندیدم نکوتر ز داد




نبیره فریدون فرخ پشنگ
به سیری همی سر بپیچد ز جنگ




سزد گر هر آنکس که دارد خرد
بکژی و ناراستی ننگرد




ز زاولستان تا بدریای سند
نوشتیم عهدی ترا بر پرند




سر تـ*ـخت با افسر نیمروز
بدار و همی باش گیتی فروز




وزین روی کابل به مهراب ده
سراسر سنانت به زهراب ده




کجا پادشاهیست بی‌جنگ نیست
وگر چند روی زمین تنگ نیست




سرش را بیاراست با تاج زر
همان گردگاهش به زرین کمر




ز یک روی گیتی مرو را سپرد
ببوسید روی زمین مرد گرد




ازان پس چنین گفت فرخ قباد
که بی‌زال تـ*ـخت بزرگی مباد




به یک موی دستان نیرزد جهان
که او ماندمان یادگار از مهان




یکی جامهٔ شهریاری به زر
ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر




نهادند مهد از بر پنج پیل
ز پیروزه رخشان بکردار نیل




بگسترد زر بفت بر مهد بر
یکی گنج کش کس ندانست مر




فرستاد نزدیک دستان سام
که خلعت مرا زین فزون بود کام




اگر باشدم زندگانی دراز
ترا دارم اندر جهان بی‌نیاز




همان قارن نیو و کشواد را
چو برزین و خراد پولاد را




برافگند خلعت چنان چون سزید
کسی را که خلعت سزاوار دید




درم داد و دینار و تیغ و سپر
کرا در خور آمد کلاه و کمر


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
کیقباد، بخش ۵:


وزانجا سوی پارس اندر کشید
که در پارس بد گنجها را کلید




نشستنگه آن گه به اسطخر بود
کیان را بدان جایگه فخر بود




جهانی سوی او نهادند روی
که او بود سالار دیهیم جوی




به تـ*ـخت کیان اندر آورد پای
به داد و به آیین فرخنده‌رای




چنین گفت با نامور مهتران
که گیتی مرا از کران تا کران




اگر پیل با پشه کین آورد
همه رخنه در داد و دین آورد




نخواهم به گیتی جز از راستی
که خشم خدا آورد کاستی




تن آسانی از درد و رنج منست
کجا خاک و آبست گنج منست




سپاهی و شهری همه یکسرند
همه پادشاهی مرا لشکرند




همه در پناه جهاندار بید
خردمند بید و بی‌آزار بید




هر آنکس که دارد خورید و دهید
سپاسی ز خوردن به من برنهید




هرآنکس کجا بازماند ز خورد
ندارد همی توشهٔ کارکرد




چراگاهشان بارگاه منست
هرآنکس که اندر سپاه منست




وزان رفته نام‌آوران یاد کرد
به داد و دهش گیتی آباد کرد




برین گونه صدسال شادان بزیست
نگر تا چنین در جهان شاه کیست




پسر بد مر او را خردمند چار
که بودند زو در جهان یادگار




نخستین چو کاووس باآفرین
کی آرش دوم و دگر کی پشین




چهارم کجا آرشش بود نام
سپردند گیتی به آرام و کام




چو صد سال بگذشت با تاج و تـ*ـخت
سرانجام تاب اندر آمد به بخت




چو دانست کامد به نزدیک مرگ
بپژمرد خواهد همی سبز برگ




سر ماه کاووس کی را بخواند
ز داد و دهش چند با او براند




بدو گفت ما بر نهادیم رخت
تو بسپار تابوت و بردار تـ*ـخت




چنانم که گویی ز البرز کوه
کنون آمدم شادمان با گروه




چو بختی که بی‌آگهی بگذرد
پرستندهٔ او ندارد خرد




تو گر دادگر باشی و پاک دین
ز هر کس نیابی به جز آفرین




و گر آز گیرد سرت را به دام
برآری یکی تیغ تیز از نیام




بگفت این و شد زین جهان فراخ
گزین کرد صندوق بر جای کاخ




بسر شد کنون قصهٔ کیقباد
ز کاووس باید سخن کرد یاد


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
پادشاهی کی کاووس، بخش ۱:


درخت برومند چون شد بلند
گر آید ز گردون برو بر گزند




شود برگ پژمرده و بیخ سرخوش
سرش سوی پستی گراید نخست




چو از جایگه بگسلد پای خویش
به شاخ نو آیین دهد جای خویش




مراو را سپارد گل و برگ و باغ
بهاری به کردار روشن چراغ




اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک
تو با شاخ تندی میاغاز ریک




پدر چون به فرزند ماند جهان
کند آشکارا برو بر نهان




گر از بفگند فر و نام پدر
تو بیگانه خوانش مخوانش پسر




کرا گم شود راه آموزگار
سزد گر جفا بیند از روزگار




چنین است رسم سرای کهن
سرش هیچ پیدا نبینی ز بن




چو رسم بدش بازداند کسی
نخواهد که ماند به گیتی بسی




چو کاووس بگرفت گاه پدر
مرا او را جهان بنده شد سر به سر




همان تـ*ـخت و هم طوق و هم گوشوار
همان تاج زرین زبرجد نگار




همان تازی اسپان آگنده یال
به گیتی ندانست کس را همال




چنان بد که در گلشن زرنگار
همی خورد روزی می خوشگوار




یکی تـ*ـخت زرین بلورینش پای
نشسته بروبر جهان کدخدای




ابا پهلوانان ایران به هم
همی رای زد شاه بر بیش و کم




چو رامشگری دیو زی پرده‌دار
بیامد که خواهد بر شاه بار




چنین گفت کز شهر مازندران
یکی خوشنوازم ز رامشگران




اگر در خورم بندگی شاه را
گشاید بر تـ*ـخت او راه را




برفت از بر پرده سالار بار
خرامان بیامد بر شهریار




بگفتا که رامشگری بر درست
ابا بربط و نغز رامشگرست




بفرمود تا پیش او خواندند
بر رود سازانش بنشاندند




به بربط چو بایست بر ساخت رود
برآورد مازندرانی سرود




که مازندران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد




که در بـ*ـو*ستانش همیشه گلست
به کوه اندرون لاله و سنبلست




هوا خوشگوار و زمین پرنگار
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار




نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون




همیشه بیاساید از خفت و خوی
همه ساله هرجای رنگست و بوی




گلابست گویی به جویش روان
همی شاد گردد ز بویش روان




دی و بهمن و آذر و فرودین
همیشه پر از لاله بینی زمین




همه ساله خندان لـ*ـب جویبار
به هر جای باز شکاری به کار




سراسر همه کشور آراسته
ز دیبا و دینار وز خواسته




بتان پرستنده با تاج زر
همه نامداران به زرین کمر




چو کاووس بشنید از او این سخن
یکی تازه اندیشه افگند بن




دل رزمجویش ببست اندران
که لشکر کشد سوی مازندران




چنین گفت با سرفرازان رزم
که ما سر نهادیم یکسر به بزم




اگر کاهلی پیشه گیرد دلیر
نگردد ز آسایش و کام سیر




من از جم و ضحاک و از کیقباد
فزونم به بخت و به فر و به داد




فزون بایدم زان ایشان هنر
جهانجوی باید سر تاجور




سخن چون به گوش بزرگان رسید
ازیشان کس این رای فرخ ندید




همه زرد گشتند و پرچین بروی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی




کسی راست پاسخ نیارست کرد
نهانی روان‌شان پر از باد سرد




چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو
چو خراد و گرگین و رهام نیو




به آواز گفتند ما کهتریم
زمین جز به فرمان تو نسپریم




ازان پس یکی انجمن ساختند
ز گفتار او دل بپرداختند




نشستند و گفتند با یکدگر
که از بخت ما را چه آمد به سر




اگر شهریار این سخنها که گفت
به می خوردن اندر نخواهد نهفت




ز ما و ز ایران برآمد هلاگ
نماند برین بوم و بر آب و خاک




که جمشید با فر و انگشتری
به فرمان او دیو و مرغ و پری




ز مازندران یاد هرگز نکرد
نجست از دلیران دیوان نبرد




فریدون پردانش و پرفسون
همین را روانش نبد رهنمون




اگر شایدی بردن این بد بسر
به مردی و گنج و به نام و هنر




منوچهر کردی بدین پیشدست
نکردی برین بر دل خویش پست




یکی چاره باید کنون اندرین
که این بد بگردد ز ایران زمین




چنین گفت پس طوس با مهتران
که ای رزم دیده دلاور سران




مراین بند را چاره اکنون یکیست
بسازیم و این کار دشوار نیست




هیونی تکاور بر زال سام
بباید فرستاد و دادن پیام




که گر سر به گل داری اکنون مشوی
یکی تیز کن مغز و بنمای روی




مگر کاو گشاید لـ*ـب پندمند
سخن بر دل شهریار بلند




بگوید که این اهرمن داد یاد
در دیو هرگز نباید گشاد




مگر زالش آرد ازین گفته باز
وگرنه سرآمد نشان فراز




سخنها ز هر گونه برساختند
هیونی تکاور برون تاختند




رونده همی تاخت تا نیمروز
چو آمد بر زال گیتی فروز




چنین داد از نامداران پیام
که ای نامور با گهر پور سام




یکی کار پیش آمد اکنون شگفت
که آسانش اندازه نتوان گرفت




برین کار گر تو نبندی کمر
نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر




یکی شاه را بر دل اندیشه خاست
بپیچیدش آهرمن از راه راست




به رنج نیاگانش از باستان
نخواهد همی بود همداستان




همی گنج بی‌رنج بگزایدش
چراگاه مازندران بایدش




اگر هیچ سرخاری از آمدن
سپهبد همی زود خواهد شدن




همی رنج تو داد خواهد به باد
که بردی ز آغاز باکیقباد




تو با رستم شیر ناخورده سیر
میان را ببستی چو شیر دلیر




کنون آن همه باد شد پیش اوی
بپیچید جان بداندیش اوی




چو بشنید دستان بپیچید سخت
تنش گشت لرزان بسان درخت




همی گفت کاووس خودکامه مرد
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد




کسی کاو بود در جهان پیش گاه
برو بگذرد سال و خورشید و ماه




که ماند که از تیغ او در جهان
بلرزند یکسر کهان و مهان




نباشد شگفت ار بمن نگرود
شوم خسته گر پند من نشنود




ورین رنج آسان کنم بر دلم
از اندیشهٔ شاه دل بگسلم




نه از من پسندد جهان‌آفرین
نه شاه و نه گردان ایران زمین




شوم گویمش هرچ آید ز پند
ز من گر پذیرد بود سودمند




وگر تیز گردد گشادست راه
تهمتن هم ایدر بود با سپاه




پر اندیشه بود آن شب دیرباز
چو خورشید بنمود تاج از فراز




کمر بست و بنهاد سر سوی شاه
بزرگان برفتند با او به راه




خبر شد به طوس و به گودرز و گیو
به رهام و گرگین و گردان نیو




که دستان به نزدیک ایران رسید
درفش همایونش آمد پدید




پذیره شدندش سران سپاه
سری کاو کشد پهلوانی کلاه




چو دستان سام اندر آمد به تنگ
پذیره شدندنش همه بی‌درنگ




برو سرکشان آفرین خواندند
سوی شاه با او همی راندند




بدو گفت طوس ای گو سرفراز
کشیدی چنین رنج راه دراز




ز بهر بزرگان ایران زمین
برآرامش این رنج کردی گزین




همه سر به سر نیک خواه توایم
ستوده به فر کلاه توایم




ابا نامداران چنین گفت زال
که هر کس که او را نفرسود سال




همه پند پیرانش آید به یاد
ازان پس دهد چرخ گردانش داد




نشاید که گیریم ازو پند باز
کزین پند ما نیست خود بی‌نیاز




ز پند و خرد گر بگردد سرش
پشیمانی آید ز گیتی برش




به آواز گفتند ما با توایم
ز تو بگذرد پند کس نشنویم




همه یکسره نزد شاه آمدند
بر نامور تـ*ـخت گاه آمدند


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
پادشاهی کی کاووس، بخش ۲:


همی رفت پیش اندرون زال زر
پس او بزرگان زرین کمر




چو کاووس را دید دستان سام
نشسته بر اورنگ بر شادکام




به کش کرده دست و سرافگنده پست
همی رفت تا جایگاه نشست




چنین گفت کای کدخدای جهان
سرافراز بر مهتران و مهان




چو تـ*ـخت تو نشنید و افسر ندید
نه چون بخت تو چرخ گردان شنید




همه ساله پیروز بادی و شاد
سرت پر ز دانش دلت پر ز داد




شه نامبردار بنواختش
بر خویش بر تـ*ـخت بنشاختش




بپرسیدش از رنج راه دراز
ز گردان و از رستم سرفراز




چنین گفت مر شاه را زال زر
که نوشه بدی شاه و پیروزگر




همه شاد و روشن به بخت تواند
برافراخته سر به تـ*ـخت تواند




ازان پس یکی داستان کرد یاد
سخنهای شایسته را در گشاد




چنین گفت کای پادشاه جهان
سزاوار تختی و تاج مهان




ز تو پیشتر پادشه بوده‌اند
که این راه هرگز نپیموده‌اند




که بر سر مرا روز چندی گذشت
سپهر از بر خاک چندی بگشت




منوچهر شد زین جهان فراخ
ازو ماند ایدر بسی گنج و کاخ




همان زو و با نوذر و کیقباد
چه مایه بزرگان که داریم یاد




ابا لشکر گشن و گرز گران
نکردند آهنگ مازندران




که آن خانهٔ دیو افسونگرست
طلسمست و ز بند جادو درست




مران را به شمشیر نتوان شکست
به گنج و به دانش نیاید به دست




هم آن را به نیرنگ نتوان گشاد
مده رنج و گنج و درم را به باد




همایون ندارد کس آنجا شدن
وزایدر کنون رای رفتن زدن




سپه را بران سو نباید کشید
ز شاهان کس این رای هرگز ندید




گرین نامداران ترا کهترند
چنین بندهٔ دادگر داورند




تو از خون چندین سرنامدار
ز بهر فزونی درختی مکار




که بار و بلندیش نفرین بود
نه آیین شاهان پیشین بود




چنین پاسخ آورد کاووس باز
کز اندیشهٔ تو نیم بی‌نیاز




ولیکن من از آفریدون و جم
فزونم به مردی و فر و درم




همان از منوچهر و از کیقباد
که مازندران را نکردند یاد




سپاه و دل و گنجم افزونترست
جهان زیر شمشیر تیز اندرست




چو بردانشی شد گشاده جهان
به آهن چه داریم گیتی نهان




شوم‌شان یکایک به راه آورم
گر آیین شمشیر و گاه آورم




اگر کس نمانم به مازندران
وگر بر نهم باژ و ساو گران




چنان زار و خوارند بر چشم من
چه جادو چه دیوان آن انجمن




به گوش تو آید خود این آگهی
کزیشان شود روی گیتی تهی




تو با رستم ایدر جهاندار باش
نگهبان ایران و بیدار باش




جهان آفریننده یار منست
سر نره دیوان شکار منست




گرایدونک یارم نباشی به جنگ
مفرمای ما را بدین در درنگ




چو از شاه بنشنید زال این سخن
ندید ایچ پیدا سرش را ز بن




بدو گفت شاهی و ما بنده‌ایم
به دلسوزگی با تو گوینده‌ایم




اگر داد فرمان دهی گر ستم
برای تو باید زدن گام و دم




از اندیشه دل را بپرداختم
سخن آنچ دانستم انداختم




نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت
نه چشم جهان کس به سوزن بدوخت




به پرهیز هم کس نجست از نیاز
جهانجوی ازین سه نیابد جواز




همیشه جهان بر تو فرخنده باد
مبادا که پند من آیدت یاد




پشیمان مبادی ز کردار خویش
به تو باد روشن دل و دین و کیش




سبک شاه را زال پدرود کرد
دل از رفتن او پر از دود کرد




برون آمد از پیش کاووس شاه
شده تیره بر چشم او هور و ماه




برفتند با او بزرگان نیو
چو طوس و چو گودرز و رهام و گیو




به زال آنگهی گفت گیو از خدای
همی خواهم آنک او بود رهنمای




به جایی که کاووس را دسترس
نباشد ندارم مر او را به کس




ز تو دور باد آز و چشم نیاز
مبادا به تو دست دشمن دراز




به هر سو که آییم و اندر شویم
جز او آفرینت سخن نشنویم




پس از کردگار جهان‌آفرین
به تو دارد امید ایران زمین




ز بهر گوان رنج برداشتی
چنین راه دشوار بگذاشتی




پس آنگه گرفتندش اندر کنار
ره سیستان را برآراست کار


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
پادشاهی کی کاووس، بخش ۳:


چو زال سپهبد ز پهلو برفت
دمادم سپه روی بنهاد و تفت




به طوس و به گودرز فرمود شاه
کشیدن سپه سر نهادن به راه




چو شب روز شد شاه و جنگ‌آوران
نهادند سر سوی مازندران




به میلاد بسپرد ایران زمین
کلید در گنج و تاج و نگین




بدو گفت گر دشمن آید پدید
ترا تیغ کینه بباید کشید




ز هر بد به زال و به رستم پناه
که پشت سپاهند و زیبای گاه




دگر روز برخاست آوای کوس
سپه را همی راند گودرز و طوس




همی رفت کاووس لشکر فروز
به زدگاه بر پیش کوه اسپروز




به جایی که پنهان شود آفتاب
بدان جایگه ساخت آرام و خواب




کجا جای دیوان دژخیم بود
بدان جایگه پیل را بیم بود




بگسترد زربفت بر میش سار
هوا پر ز بوی از می خوشگوار




همه پهلوانان فرخنده پی
نشستند بر تـ*ـخت کاووس کی




همه شب می و مجلس آراستند
به شبگیر کز خواب برخاستند




پراگنده نزدیک شاه آمدند
کمر بسته و با کلاه آمدند




بفرمود پس گیو را شهریار
دوباره ز لشکر گزیدن هزار




کسی کاو گراید به گرز گران
گشایندهٔ شهر مازندران




هر آنکس که بینی ز پیر و جوان
تنی کن که با او نباشد روان




وزو هرچ آباد بینی بسوز
شب آور به جایی که باشی به روز




چنین تا به دیوان رسد آگهی
جهان کن سراسر ز دیوان تهی




کمر بست و رفت از بر شاه گیو
ز لشکر گزین کرد گردان نیو




بشد تا در شهر مازندران
ببارید شمشیر و گرز گران




زن و کودک و مرد با دستوار
نیافت از سر تیغ او زینهار




همی کرد غارت همی سوخت شهر
بپالود بر جای تریاک زهر




یکی چون بهشت برین شهر دید
پر از خرمی بر درش بهر دید




به هر برزنی بر فزون از هزار
پرستار با طوق و با گوشوار




پرستنده زین بیشتر با کلاه
به چهره به کردار تابنده ماه




به هر جای گنجی پراگنده زر
به یک جای دینار سرخ و گهر




بی‌اندازه گرد اندرش چارپای
بهشتیست گفتی همیدون به جای




به کاووس بردند از او آگهی
ازان خرمی جای و آن فرهی




همی گفت خرم زیاد آنک گفت
که مازندران را بهشتیست جفت




همه شهر گویی مگر بتکده‌ست
ز دیبای چین بر گل آذین زدست




بتان بهشتند گویی درست
به گلنارشان روی رضوان بشست




چو یک هفته بگذشت ایرانیان
ز غارت گشادند یکسر میان




خبر شد سوی شاه مازندران
دلش گشت پر درد و سر شد گران




ز دیوان به پیش اندرون سنجه بود
که جان و تنش زان سخن رنجه بود




بدو گفت رو نزد دیو سپید
چنان رو که بر چرخ گردنده شید




بگویش که آمد به مازندران
بغارت از ایران سپاهی گران




جهانجوی کاووس شان پیش رو
یکی لشگری جنگ سازان نو




کنون گر نباشی تو فریادرس
نبینی بمازندران زنده کس




چو بشنید پیغام سنجه نهفت
بر دیو پیغام شه بازگفت




چنین پاسخش داد دیو سپید
که از روزگاران مشو ناامید




بیایم کنون با سپاهی گران
ببرم پی او ز مازندران




شب آمد یکی ابر شد با سپاه
جهان کرد چون روی زنگی سیاه




چو دریای قارست گفتی جهان
همه روشناییش گشته نهان




یکی خیمه زد بر سر او دود و قیر
سیه شد جهان چشمها خیره خیر




چو بگذشت شب روز نزدیک شد
جهانجوی را چشم تاریک شد




ز لشکر دو بهره شده تیره چشم
سر نامداران ازو پر ز خشم




از ایشان فراوان تبه کرد نیز
نبود از بدبخت ماننده چیز




چو تاریک شد چشم کاووس شاه
بد آمد ز کردار او بر سپاه




همه گنج تاراج و لشکر اسیر
جوان دولت و بخت برگشت پیر




همه داستان یاد باید گرفت
که خیره نماید شگفت از شگفت




سپهبد چنین گفت چون دید رنج
که دستور بیدار بهتر ز گنج




به سختی چو یک هفته اندر کشید
به دیده ز ایرانیان کس ندید




بهشتم بغرید دیو سپید
که ای شاه بی‌بر به کردار بید




همی برتری را بیاراستی
چراگاه مازندران خواستی




همی نیروی خویش چون پیل سرخوش
بدیدی و کس را ندادی تو دست




چو با تاج و با تـ*ـخت نشکیفتی
خرد را بدین‌گونه بفریفتی




کنون آنچ اندر خور کار تست
دلت یافت آن آرزوها که جست




ازان نره دیوان خنجرگذار
گزین کرد جنگی ده و دوهزار




بر ایرانیان بر نگهدار کرد
سر سرکشان پر ز تیمار کرد




سران را همه بندها ساختند
چو از بند و بستن بپرداختند




خورش دادشان اندکی جان سپوز
بدان تا گذارند روزی به روز




ازان پس همه گنج شاه جهان
چه از تاج یاقوت و گرز گران




سپرد آنچ دید از کران تا کران
به ارژنگ سالار مازندران




بر شاه رو گفت و او را بگوی
که ز آهرمن اکنون بهانه مجوی




همه پهلوانان ایران و شاه
نه خورشید بینند روشن نه ماه




به کشتن نکردم برو بر نهیب
بدان تا بداند فراز و نشیب




به زاری و سختی برآیدش هوش
کسی نیز ننهد برین کار گوش




چو ارژنگ بشنید گفتار اوی
سوی شاه مازندران کرد روی




همی رفت با لشکر و خواسته
اسیران و اسپان آراسته




سپرد او به شاه و سبک بازگشت
بدان برز کوه آمد از پهن دشت


شاهنامه‌ی فردوسی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
پادشاه کی کاووس، بخش ۴:


ازان پس جهانجوی خسته جگر
برون کرد مردی چو مرغی به پر




سوی زابلستان فرستاد زود
به نزدیک دستان و رستم درود




کنون چشم شد تیره و تیره بخت
به خاک اندر آمد سر تاج و تـ*ـخت




جگر خسته در چنگ آهرمنم
همی بگسلد زار جان از تنم




چو از پندهای تو یادآورم
همی از جگر سرد باد آورم




نرفتم به گفتار تو هوشمند
ز کم دانشی بر من آمد گزند




اگر تو نبندی بدین بد میان
همه سود را مایه باشد زیان




چو پوینده نزدیک دستان رسید
بگفت آنچ دانست و دید و شنید




هم آن گنج و هم لشکر نامدار
بیاراسته چون گل اندر بهار




همه چرخ گردان به دیوان سپرد
تو گویی که باد اندر آمد ببرد




چو بشنید بر تن بدرید پوست
ز دشمن نهان داشت این هم ز دوست




به روشن دل از دور بدها بدید
که زین بر زمانه چه خواهد رسید




به رستم چنین گفت دستان سام
که شمشیر کوته شد اندر نیام




نشاید کزین پس چمیم و چریم
وگر تـ*ـخت را خویشتن پروریم




که شاه جهان در دم اژدهاست
به ایرانیان بر چه مایه بلاست




کنون کرد باید ترا رخش زین
بخواهی به تیغ جهان بخش کین




همانا که از بهر این روزگار
ترا پرورانید پروردگار




نشاید بدین کار آهرمنی
که آسایش آری و گر دم زنی




برت را به ببر بیان سخت کن
سر از خواب و اندیشه پردخت کن




هران تن که چشمش سنان تو دید
که گوید که او را روان آرمید




اگر جنگ دریا کنی خون شود
از آوای تو کوه هامون شود




نباید که ارژنگ و دیو سپید
به جان از تو دارند هرگز امید




کنون گردن شاه مازندران
همه خرد بشکن بگرز گران




چنین پاسخش داد رستم که راه
درازست و من چون شوم کینه خواه




ازین پادشاهی بدان گفت زال
دو راهست و هر دو به رنج و وبال




یکی از دو راه آنک کاووس رفت
دگر کوه و بالا و منزل دو هفت




پر از دیو و شیرست و پر تیرگی
بماند بدو چشمت از خیرگی




تو کوتاه بگزین شگفتی ببین
که یار تو باشد جهان‌آفرین




اگرچه به رنجست هم بگذرد
پی رخش فرخ زمین بسپرد




شب تیره تا برکشد روز چاک
نیایش کنم پیش یزدان پاک




مگر باز بینم بر و یال تو
همان پهلوی چنگ و گوپال تو




و گر هوش تو نیز بر دست دیو
برآید به فرمان گیهان خدیو




تواند کسی این سخن بازداشت
چنان کاو گذارد بباید گذاشت




نخواهد همی ماند ایدر کسی
بخوانند اگرچه بماند بسی




کسی کاو جهان را بنام بلند
گذارد به رفتن نباشد نژند




چنین گفت رستم به فرخ پدر
که من بسته دارم به فرمان کمر




ولیکن بدوزخ چمیدن به پای
بزرگان پیشین ندیدند رای




همان از تن خویش نابوده سیر
نیاید کسی پیش درنده شیر




کنون من کمربسته و رفته‌گیر
نخواهم جز از دادگر دستگیر




تن و جان فدای سپهبد کنم
طلسم دل جادوان بشکنم




هرانکس که زنده است ز ایرانیان
بیارم ببندم کمر بر میان




نه ارژنگ مانم نه دیو سپید
نه سنجه نه پولاد غندی نه بید




به نام جهان‌آفرین یک خدای
که رستم نگرداند از رخش پای




مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ
فگنده به گردنش در پالهنگ




سر و مغز پولاد را زیر پای
پی رخش برده زمین را ز جای




بپوشید ببر و برآورد یال
برو آفرین خواند بسیار زال




چو رستم برخش اندر آورد پای
رخش رنگ بر جای و دل هم به جای




بیامد پر از آب رودابه روی
همی زار بگریست دستان بروی




بدو گفت کای مادر نیکخوی
نه بگزیدم این راه برآرزوی




مرا در غم خود گذاری همی
به یزدان چه امیدداری همی




چنین آمدم بخشش روزگار
تو جان و تن من به زنهار دار




به پدرود کردنش رفتند پیش
که دانست کش باز بینند بیش




زمانه بدین سان همی بگذرد
دمش مرد دانا همی بشمرد




هران روز بد کز تو اندر گذشت
بر آنی کزو گیتی آباد گشت


شاهنامه‌ی فردوسی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا