خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Armita.M

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
  
عضویت
5/10/20
ارسال ها
560
امتیاز واکنش
16,971
امتیاز
303
محل سکونت
!~شهر فراموشی~!
زمان حضور
70 روز 22 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
آمده از خود بتنگ کو سردار فنا
نوبت منصور رفت گشته کنون دور ما




تا نکنی ترک سرپای در این ره منه
خود ره عشق است این هر قدمی صد بلا




موجهٔ طوفان عشق کشتی ما بشکند
دست ضعیفان بگیر بهر خدا تا خدا




خضر رهی کو که ما عاجز و درمانده‌ایم
کعبه مقصود دور خار مغیلان به پا




از کف من برده دل آن بت پیمان گسل
رشک بتان چو گل غیرت ترک خطا




کیش تو عاشق کشی مهر و وفا کار من
از لـ*ـب تو حرف تلخ وزلب من مرحبا




گرچه نکردی قدم رنج ببالین من
لااقل از بعد مرگ بر سرخاکم بیا




سـ*ـینهٔ اسرار را محرم اسرار ساز
ای تو بزلف و برخ رهزن وهم رهنما


اشعار حکیم سبزواری

 

Armita.M

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
  
عضویت
5/10/20
ارسال ها
560
امتیاز واکنش
16,971
امتیاز
303
محل سکونت
!~شهر فراموشی~!
زمان حضور
70 روز 22 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
ایزد بسرشت چون گل ما
مهر تو نهفت در دل ما




باز آی که رونقی ندارد
بی شمع رخ تو محفل ما




چون هست ندیم در بر آن گل
گل را ببراز مقابل ما




از دیده ز بسکه خون فشاندیم
در خون دل است منزل ما




صیدم کرد و نگفت چون شد
آن طایر نیم بسمل ما




ترسم که ز فیض زاهدان را
شامل شود اجر قاتل ما




یکجو مهری نگشته جز جور
زان خرمن حسن حاصل ما




از میکده گردری گشاید
نگشوده ز درس مشکل ما




اسرار ره جنون گرفتیم
کان طره شود سلاسل ما


اشعار حکیم سبزواری

 

Armita.M

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
  
عضویت
5/10/20
ارسال ها
560
امتیاز واکنش
16,971
امتیاز
303
محل سکونت
!~شهر فراموشی~!
زمان حضور
70 روز 22 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
گرمه من برافکند از رخ خود نقاب را
گوشه نشین کند ز غم خسرو آفتاب را



خال سیه مگو بر آن لعل گرانبها بود
جوهری ازل زده نقطهٔ انتخاب را



تاب و توان ربودهٔ از دل ناتوان من
تا برخت فکندهٔ سنبل پر ز تاب را



خواهی اگر تو بنگری پیش رخش فنای خلق
بین برتاب مهر او آب و جمد مذاب را



کرده نهان مه مرا غیر چوابر تیره ای
بار خدا ازاله کن از برم این سحاب را



بهر زکوة حسن خود بـ*ـو*سهٔ از ... نداد
آه چه شد که محو شد نام و نشان ثواب را


لشکر غم ز هر طرف بهر هلاک بسته صف
سـ*ـاقی سیم ساق کو تا بدهد .... را


حاصل مدرسه بجز قال و مقال هیچ نیست
اسرار زین سپس کنم رهن بمی کتاب را


اشعار حکیم سبزواری

 

Armita.M

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
  
عضویت
5/10/20
ارسال ها
560
امتیاز واکنش
16,971
امتیاز
303
محل سکونت
!~شهر فراموشی~!
زمان حضور
70 روز 22 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
بشکست بسنگ کین پر ما
نامد پی رحم بر سر ما



برتارک اختران نهم گام
آید چو خجسته اختر ما



زان ابروی چون هلال گردید
چون قوس خمیده پیکر ما



طرفی ز کتاب چون نیستم
شد رهن .... دفتر ما



چون طره چو عطر سای باشد
عودی مفکن بمجمر ما



مهر و مه گیتی آفریدند
از پرتو مهر انور ما



آمد بوجود آب و آتش
از چشم و دل پر اخگر ما



شاهیم چو ما گدای اوئیم
خاک در اوست افسر ما



دلدار برغم مدعی گفت
اسرار بود سگ درما


اشعار حکیم سبزواری

 

Armita.M

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
  
عضویت
5/10/20
ارسال ها
560
امتیاز واکنش
16,971
امتیاز
303
محل سکونت
!~شهر فراموشی~!
زمان حضور
70 روز 22 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
کمان شد قامتم از بس کشیدم بار محنتها
دلم صد چاک شد از بسکه خوردم تیرآفتها




سپند از انجم و مجمرزمه هرشب از آن سوزد
که سارد از رخ خوب توایزد دفع آفتها




دهید ای ناصحان پندم زهول حشر تاچندم
دمی صدبار می‌بینم از آن قامت قیامتها




عجب دارم که صورت بست درمرآت آنصورت
که بتواند کشدباآن نزاکت عکس صورتها




زنم هر لحظه اوراق کتاب دیده را برهم
که جزنقش توگرجویم بشویم زاشک حسرتها




ز صهبای شهودش جرعهٔ سـ*ـاقی کرامت کن
که بر اسرار روشن گردد اسرار کرامتها


اشعار حکیم سبزواری

 

Armita.M

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
  
عضویت
5/10/20
ارسال ها
560
امتیاز واکنش
16,971
امتیاز
303
محل سکونت
!~شهر فراموشی~!
زمان حضور
70 روز 22 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
شهنشهی طلبی باش چاکر فقرا
گدای خاک نشینی شو از در فقرا




گر آرزوست ترا فیض جام جم بردن
بکش بمیکده دردی ز ساغر فقرا




بنجم ثابت و سیار گنبددوار
رسد فروغ ز فرخنده اختر فقرا




ببر بمنظر کامل عیارشان مس قلب
که خاک تیره شود رز ز منظر فقرا




همی دهند و ستانند خسروان را تاج
بود دو ... عطای محقر فقرا




گرت بر آینهٔ دل نشسته زنگ خلاف
بکن مقابله بارای انور فقرا




مبین مرقع خاکی چه دروی اخگرهاست
نهفته اند به خاکستر آذر فقرا




چو ملک تن بود اقلیم دل قلمروشان
اگرچه تاج نمد باشد افسر فقرا




بر اهل فقر مکن فخر خواندی ار ورقی
به سـ*ـینه لوحهٔ دل هست دفتر فقرا




کنند شیر فلک رام همچو گاو زمین
اگرچه مثل هلال است پیکر فقرا




گرت هوا است که عین الحیوة ظلمت چیست
سواد دیده در آن خاک معبر فقرا




مرا بدولت فقر آن دلیل روشن بس
که فخر میکند از فقر سرور فقرا




بود چو فقر سیه کردن خودی ز وجود
چو خال گونه بود زیب و زیور فقرا




ز فخر پا نهد اسرار بر فراز دوکون
نهند نام گراو را سگ در فقرا


اشعار حکیم سبزواری

 

Armita.M

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
  
عضویت
5/10/20
ارسال ها
560
امتیاز واکنش
16,971
امتیاز
303
محل سکونت
!~شهر فراموشی~!
زمان حضور
70 روز 22 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
الا یا نفس قد زموالمطا یا
خدایاده شکیبائی خدایا




چو روز وصل را آمد شب هجر
الی روحی دنت - المنایا




بدل بارغم آمد کوه بر کوه
کما یعلوا هوادجها الثنایا




ز چشمم دجله‌های خون فشاندند
وناراً اضرموها فی حشایا




گرم مانده است در تن نیم جانی
الاعوجوالافدیکم بقایا




الاحبواعنا دل ادنای الورد
اعینونی علی بث الشکایا




بنال اسرار هنگام وداع است
بنا حل النوی جل الرزایا


اشعار حکیم سبزواری

 

Armita.M

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
  
عضویت
5/10/20
ارسال ها
560
امتیاز واکنش
16,971
امتیاز
303
محل سکونت
!~شهر فراموشی~!
زمان حضور
70 روز 22 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
وجودش بس ز حق دارد مزایا
غدانی مریة منه البرایا




دل از من برده شوخ مه لقائی
تناهی حسنه اقصی القصایا




بتی سنگین دلی سیمین عذاری
صبیح الوجه مرضی السجایا




ملاحتهای شیرینان پر شور
عکوس من محیاه مرایا




بفردوسم مخوان از خلد رویش
فمن خلی النقود بالنسایا




ز صبح طلعت و زلف شب آساش
غدت غدوات ایامی عشایا




سخن کوته بود در وصف قدش
مدی الاعمار لو قلنا تحایا




چو اسرار دهان و از میان داشت
فقلبی فی زوایاه جنایا


اشعار حکیم سبزواری

 

Armita.M

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
  
عضویت
5/10/20
ارسال ها
560
امتیاز واکنش
16,971
امتیاز
303
محل سکونت
!~شهر فراموشی~!
زمان حضور
70 روز 22 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
گر پریشان حالم او داند لسان حال را
ورچو سوسن لالم او داند زبان لال را




گرچه بامت بس بلند و بی پر و بالیم ما
همتی کان شمع رویت سوخت پر و بال را




ای امیر کاروان کاندیشهٔ ما نبودت
یک نظر هم میرسد افتاده در دنبال را




سنگی از طفلی نیامد بر سر ما در جنون
چرخ در دوران ما افسرده کرد اطفال را




نغمه‌ام زاری دل شربم ز خوناب جگر
بین ببزم کامرانی بادهٔ قوال را




عمر بگذشت و نگاهی بر من مسکین نکرد
جان من آخر نه انجامی بود اهمال را




هرچه پیش آید زیار اسرار نبود شکوهٔ
سوی ما نبود گذاری طایر اقبال را


اشعار حکیم سبزواری

 

Armita.M

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
  
عضویت
5/10/20
ارسال ها
560
امتیاز واکنش
16,971
امتیاز
303
محل سکونت
!~شهر فراموشی~!
زمان حضور
70 روز 22 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
الهی بر دلم ابواب تسلیم و رضا بگشا
بروی ما، دری از زحمت بی منتها بگشا




رهی ما را بسوی کعبهٔ صدق و صفا بنما
دری ما را بصوب گلشن فقر و فنا بگشا




ببسط وجه و اطلاق جبین اهل تسلیمت
گره واکن ز ابرو عقده‌های کار ما بگشا




بعقد گیسوان پردهٔ عصمت نشینانت
ز لطفت برفع از روی عروس مدعا بگشا




درون تیرهٔ دارم ز خواطرهای نفسانی
بسینه مطلعی از روزن نور و ضیا بگشا




بود دل چند رنجور از خمار و بسة میخانه
بر این دردی کش دردت در دار الشفا بگشا




درون درد پردردی بده کاید عذابش عذب
ببند این دیدهٔ بدبین ما چشم صفا بگشا




از این ناصاف آب در گذر افزود سوز جان
بسوی جویبار دل ره از عین بقا بگشا




پرافشان در هوایت طایران و مرغ دل دربند
پر و بال دلم در آن فضای جان فزا بگشا




ز پیچ و تاب راه عشق اندر وادی حیرت
مرا افتاده مشکلها تو ای مشگل گشا بگشا




در گنجینهٔ حق الیقین را نام تو مفتاح
به پیر مسلک آموز و جوان پارسا بگشا




زغم لبریز و خوندل چون صراحی تا بکی اسرار
گشاده روچو جامم ساز و نطق بانوابگشا


اشعار حکیم سبزواری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا