خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۷:


چون پیمبر سروری کرد از هذیل
از برای لشکر منصور خیل




بوالفضولی از حسد طاقت نداشت
اعتراض و لانسلم بر فراشت




خلق را بنگر که چون ظلمانی‌اند
در متاع فانیی چون فانی‌اند




از تکبر جمله اندر تفرقه
مرده از جان زنده‌اند از مخرقه




این عجب که جان به زندان اندرست
وانگهی مفتاح زندانش به دست




پای تا سر غرق سرگین آن جوان
می‌زند بر دامنش جوی روان




دایما پهلو به پهلو بی‌قرار
پهلوی آرامگاه و پشت‌دار




نور پنهانست و جست و جو گواه
کز گزافه دل نمی‌جوید پناه




گر نبودی حبس دنیا را مناص
نه بدی وحشت نه دل جستی خلاص




وحشتت هم‌چون موکل می‌کشد
که بجو ای ضال منهاج رشد




هست منهاج و نهان در مکمنست
یافتش رهن گزافه جستنست




تفرقه‌جویان جمع اندر کمین
تو درین طالب رخ مطلوب بین




مردگان باغ برجسته ز بن
کان دهندهٔ زندگی را فهم کن




چشم این زندانیان هر دم به در
کی بدی گر نیستی کس مژده‌ور




صد هزار آلودگان نوشیدنی
کی بدندی گر نبودی نوشیدنی




بر زمین پهلوت را آرام نیست
دان که در خانه لحاف و بسـ*ـتریست




بی‌مقرگاهی نباشد بی‌قرار
بی‌خمار اشکن نباشد این خمار




گفت نه نه یا رسول الله مکن
سرور لشکر مگر شیخ کهن




یا رسول الله جوان ار شیرزاد
غیر مرد پیر سر لشکر مباد




هم تو گفتستی و گفت تو گوا
پیر باید پیر باید پیشوا




یا رسول‌الله درین لشکر نگر
هست چندین پیر و از وی پیشتر




زین درخت آن برگ زردش را مبین
سیبهای پختهٔ او را بچین




برگهای زرد او خود کی تهیست
این نشان پختگی و کاملیست




برگ زرد ریش و آن موی سپید
بهر عقل پخته می‌آرد نوید




برگهای نو رسیدهٔ سبزفام
شد نشان آنک آن میوه‌ست خام




برگ بی‌برگی نشان عارفیست
زردی زر سرخ رویی صارفیست




آنک او گل عارضست ار نو خطست
او به مکتب گاه مخبر نوخطست




حرفهای خط او کژمژ بود
مزمن عقلست اگر تن می‌دود




پای پیر از سرعت ار چه باز ماند
یافت عقل او دو پر بر اوج راند




گر مثل خواهی به جعفر در نگر
داد حق بر جای دست و پاش پر




بگذر از زر کین سخت شد محتجب
هم‌چو سیماب این دلم شد مضطرب




ز اندرونم صدخموش خوش‌نفس
دست بر لـ*ـب می‌زند یعنی که بس




خامشی بحرست و گفتن هم‌چو جو
بحر می‌جوید ترا جو را مجو




از اشارتهای دریا سر متاب
ختم کن والله اعلم بالصواب




هم‌چنین پیوسته کرد آن بی‌ادب
پیش پیغامبر سخن زان سرد لـ*ـب




دست می‌دادش سخن او بی‌خبر
که خبر بد*کاره بود پیش نظر




این خبرها از نظر خود نایبست
بهر حاضر نیست بهر غایبست




هر که او اندر نظر موصول شد
این خبرها پیش او معزول شد




چونک با معشوق گشتی همنشین
دفع کن دلالگان را بعد ازین




هر که از طفلی گذشت و مرد شد
نامه و دلاله بر وی سرد شد




نامه خواند از پی تعلیم را
حرف گوید از پی تفهیم را




پیش بینایان خبر گفتن خطاست
کان دلیل غفلت و نقصان ماست




پیش بینا شد خموشی نفع تو
بهر این آمد خطاب انصتوا




گر بفرماید بگو بر گوی خوش
لیک اندک گو دراز اندر مکش




ور بفرماید که اندر کش دراز
هم‌چنان شرمین بگو با امر ساز




همچنین که من درین زیبا فسون
با ضیاء الحق حسام‌الدین کنون




چونک کوته می‌کنم من از رشد
او به صد نوعم بگفتن می‌کشد




ای حسام‌الدین ضیاء ذوالجلال
چونک می‌بینی چه می‌جویی مقال




این مگر باشد ز حب مشتهی
اسقنی خمرا و قل لی انها




بر دهان تست این دم جام او
گوش می‌گوید که قسم گوش کو




قسم تو گرمیست نک گرمی و سرخوش
گفت حرص من ازین افزون‌ترست


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۸:


در حضور مصطفای قندخو
چون ز حد برد آن عرب از گفت و گو




آن شه والنجم و سلطان عبس
لـ*ـب گزید آن سرد دم را گفت بس




دست می‌زند بهر منعش بر دهان
چند گویی پیش دانای نهان




پیش بینا برده‌ای سرگین خشک
که بخر این را به جای ناف مشک




بعر را ای گنده‌مغز گنده‌مخ
زیر بینی بنهی و گویی که اخ




اخ اخی برداشتی ای گیج گاج
تا که کالای بدت یابد رواج




تا فریبی آن مشام پاک را
آن چریدهٔ گلشن افلاک را




حلم او خود را اگر چه گول ساخت
خویشتن را اندکی باید شناخت




دیگ را گر باز ماند امشب دهن
گربه را هم شرم باید داشتن




خویشتن گر خفته کرد آن خوب فر
سخت بیدارست دستارش مبر




چند گویی ای لجوج بی‌صفا
این فسون دیو پیش مصطفی




صد هزاران حلم دارند این گروه
هر یکی حلمی از آنها صد چو کوه




حلمشان بیدار را ابله کند
زیرک صد چشم را گمره کند




حلمشان هم‌چون نوشیدنی خوب نغز
نغز نغزک بر رود بالای مغز




سرخوش را بین زان نوشیدنی پرشگفت
هم‌چو فرزین سرخوش کژ رفتن گرفت




مرد برنا زان نوشیدنی زودگیر
در میان راه می‌افتد چو پیر




خاصه این باده که از خم بلی است
نه میی که سرخوشی او یکشبیست




آنک آن اصحاب کهف از نقل و نقل
سیصد و نه سال گم کردند عقل




زان زنان مصر جامی خورده‌اند
دستها را شرحه شرحه کرده‌اند




ساحران هم سکر موسی داشتند
دار را دلدار می‌انگاشتند




جعفر طیار زان می بود سرخوش
زان گرو می‌کرد بی‌خود پا و دست


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۹:


با مریدان آن فقیر محتشم
بایزید آمد که نک یزدان منم




گفت مستانه عیان آن ذوفنون
لا اله الا انا ها فاعبدون




چون گذشت آن حال گفتندش صباح
تو چنین گفتی و این نبود صلاح




گفت این بار ار کنم من مشغله
کاردها بر من زنید آن دم هله




حق منزه از تن و من با تنم
چون چنین گویم بباید کشتنم




چون وصیت کرد آن آزادمرد
هر مریدی کاردی آماده کرد




سرخوش گشت او باز از آن سغراق زفت
آن وصیتهاش از خاطر برفت




نقل آمد عقل او آواره شد
صبح آمد شمع او بیچاره شد




عقل چون شحنه‌ست چون سلطان رسید
شحنهٔ بیچاره در کنجی خزید




عقل سایهٔ حق بود حق آفتاب
سایه را با آفتاب او چه تاب




چون پری غالب شود بر آدمی
گم شود از مرد وصف مردمی




هر چه گوید آن پری گفته بود
زین سری زان آن سری گفته بود




چون پری را این دم و قانون بود
کردگار آن پری خود چون بود




اوی او رفته پری خود او شده
ترک بی‌الهام تازی‌گو شده




چون به خود آید نداند یک لغت
چون پری را هست این ذات و صفت




پس خداوند پری و آدمی
از پری کی باشدش آخر کمی




شیرگیر ار خون نره شیر خورد
تو بگویی او نکرد آن باده کرد




ور سخن پردازد از زر کهن
تو بگویی باده گفتست آن سخن




باده‌ای را می‌بود این شر و شور
نور حق را نیست آن فرهنگ و زور




که ترا از تو به کل خالی کند
تو شوی پست او سخن عالی کند




گر چه قرآن از لـ*ـب پیغامبرست
هر که گوید حق نگفت او کافرست




چون همای بی‌خودی پرواز کرد
آن سخن را بایزید آغاز کرد




عقل را سیل تحیر در ربود
زان قوی‌تر گفت که اول گفته بود




نیست اندر جبه‌ام الا خدا
چند جویی بر زمین و بر سما




آن مریدان جمله دیوانه شدند
کاردها در جسم پاکش می‌زدند




هر یکی چون ملحدان گرده کوه
کارد می‌زد پیر خود را بی ستوه




هر که اندر شیخ تیغی می‌خلید
بازگونه از تن خود می‌درید




یک اثر نه بر تن آن ذوفنون
وان مریدان خسته و غرقاب خون




هر که او سویی گلویش زخم برد
حلق خود ببریده دید و زار مرد




وآنک او را زخم اندر سـ*ـینه زد
سـ*ـینه‌اش بشکافت و شد مردهٔ ابد




وآنک آگه بود از آن صاحب‌قران
دل ندادش که زند زخم گران




نیم‌دانش دست او را بسته کرد
جان ببرد الا که خود را خسته کرد




روز گشت و آن مریدان کاسته
نوحه‌ها از خانه‌شان برخاسته




پیش او آمد هزاران مرد و زن
کای دو عالم درج در یک پیرهن




این تن تو گر تن مردم بدی
چون تن مردم ز خنجر گم شدی




با خودی با بی‌خودی دوچار زد
با خود اندر دیدهٔ خود خار زد




ای زده بر بی‌خودان تو ذوالفقار
بر تن خود می‌زنی آن هوش دار




زانک بی‌خود فانی است و آمنست
تا ابد در آمنی او ساکنست




نقش او فانی و او شد آینه
غیر نقش روی غیر آن جای نه




گر کنی تف سوی روی خود کنی
ور زنی بر آینه بر خود زنی




ور ببینی روی زشت آن هم توی
ور ببینی عیسی و مریم توی




او نه اینست و نه آن او ساده است
نقش تو در پیش تو بنهاده است




چون رسید اینجا سخن لـ*ـب در ببست
چون رسید اینجا قلم درهم شکست




لـ*ـب ببند ار چه فصاحت دست داد
دم مزن والله اعلم بالرشاد




برکنار بامی ای سرخوش مدام
پست بنشین یا فرود آ والسلام




هر زمانی که شدی تو کامران
آن دم خوش را کنار بام دان




بر زمان خوش هراسان باش تو
هم‌چو گنجش خفیه کن نه فاش تو




تا نیاید بر ولا ناگه بلا
ترس ترسان رو در آن مکمن هلا




ترس جان در وقت شادی از زوال
زان کنار بام غیبست ارتحال




گر نمی‌بینی کنار بام راز
روح می‌بیند که هستش اهتزاز




هر نکالی ناگهان کان آمدست
بر کنار کنگرهٔ شادی بدست




جز کنار بام خود نبود سقوط
اعتبار از قوم نوح و قوم لوط


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۰:


پرتو سرخوشی بی‌حد نبی
چون بزد هم سرخوش و خوش گشت آن غبی




لاجرم بسیارگو شد از نشاط
سرخوش ادب بگذاشت آمد در خباط




نه همه جا بی‌خودی شر می‌کند
بی‌ادب را می چنان‌تر می‌کند




گر بود عاقل نکو فر می‌شود
ور بود بدخوی بتر می‌شود




لیک اغلب چون بدند و ناپسند
بر همه می را محرم کرده‌اند


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۱:


حکم اغلب راست چون غالب بدند
تیغ را از دست ره‌زن بستدند




گفت پیغامبر کای ظاهرنگر
تو مبین او را جوان و بی‌هنر




ای بسا ریش سیاه و مرد پیر
ای بسا ریش سپید و دل چو قیر




عقل او را آزمودم بارها
کرد پیری آن جوان در کارها




پیر پیر عقل باشد ای پسر
نه سپیدی موی اندر ریش و سر




از بلیس او پیرتر خود کی بود
چونک عقلش نیست او لاشی بود




طفل گیرش چون بود عیسی نفس
پاک باشد از غرور و از هـ*ـوس




آن سپیدی مو دلیل پختگیست
پیش چشم بسته کش کوته‌تگیست




آن مقلد چون نداند جز دلیل
در علامت جوید او دایم سبیل




بهر او گفتیم که تدبیر را
چونک خواهی کرد بگزین پیر را




آنک او از پردهٔ تقلید جست
او به نور حق ببیند آنچ هست




نور پاکش بی‌دلیل و بی‌بیان
پوست بشکافد در آید در میان




پیش ظاهربین چه قلب و چه سره
او چه داند چیست اندر قوصره




ای بسا زر سیه کرده بدود
تا رهد از دست هر دزدی حسود




ای بسا مس زر اندوده به زر
تا فروشد آن به عقل مختصر




ما که باطن‌بین جملهٔ کشوریم
دل ببینیم و به ظاهر ننگریم




قاضیانی که به ظاهر می‌تنند
حکم بر اشکال ظاهر می‌کنند




چون شهادت گفت و ایمانی نمود
حکم او مؤمن کنند این قوم زود




بس منافق کاندرین ظاهر گریخت
خون صد مؤمن به پنهانی بریخت




جهد کن تا پیر عقل و دین شوی
تا چو عقل کل تو باطن‌بین شوی




از عدم چون عقل زیبا رو گشاد
خلعتش داد و هزارش نام داد




کمترین زان نامهای خوش‌نفس
این که نبود هیچ او محتاج کس




گر به صورت وا نماید عقل رو
تیره باشد روز پیش نور او




ور مثال احمقی پیدا شود
ظلمت شب پیش او روشن بود




کو ز شب مظلم‌تر و تاری‌ترست
لیک خفاش شقی ظلمت‌خرست




اندک اندک خوی کن با نور روز
ورنه خفاشی بمانی بیفروز




عاشق هر جا شکال و مشکلیست
دشمن هر جا چراغ مقبلیست




ظلمت اشکال زان جوید دلش
تا که افزون‌تر نماید حاصلش




تا ترا مشغول آن مشکل کند
وز نهاد زشت خود غافل کند


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۲:


عاقل آن باشد که او با مشعله‌ست
او دلیل و پیشوای قافله‌ست




پیرو نور خودست آن پیش‌رو
تابع خویشست آن بی‌خویش‌رو




مؤمن خویشست و ایمان آورید
هم بدان نوری که جانش زو چرید




دیگری که نیم‌عاقل آمد او
عاقلی را دیدهٔ خود داند او




دست در وی زد چو کور اندر دلیل
تا بدو بینا شد و چست و جلیل




وآن خری کز عقل جوسنگی نداشت
خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت




ره نداند نه کثیر و نه قلیل
ننگش آید آمدن خلف دلیل




می‌رود اندر بیابان دراز
گاه لنگان آیس و گاهی بتاز




شمع نه تا پیشوای خود کند
نیم شمعی نه که نوری کد کند




نیست عقلش تا دم زنده زند
نیم‌عقلی نه که خود مرده کند




مردهٔ آن عاقل آید او تمام
تا برآید از نشیب خود به بام




عقل کامل نیست خود را مرده کن
در پناه عاقلی زنده‌سخن




زنده نی تا همدم عیسی بود
مرده نی تا دمگه عیسی شود




جان کورش گام هر سو می‌نهد
عاقبت نجهد ولی بر می‌جهد


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۳:


قصهٔ آن آبگیرست ای عنود
که درو سه ماهی اشگرف بود




در کلیله خوانده باشی لیک آن
قشر قصه باشد و این مغز جان




چند صیادی سوی آن آبگیر
برگذشتند و بدیدند آن ضمیر




پس شتابیدند تا دام آورند
ماهیان واقف شدند و هوشمند




آنک عاقل بود عزم راه کرد
عزم راه مشکل ناخواه کرد




گفت با اینها ندارم مشورت
که یقین سستم کنند از مقدرت




مهر زاد و بوم بر جانشان تند
کاهلی و جهلشان بر من زند




مشورت را زنده‌ای باید نکو
که ترا زنده کند وان زنده کو




ای مسافر با مسافر رای زن
زانک پایت لنگ دارد رای زن




از دم حب الوطن بگذر مه‌ایست
که وطن آن سوست جان این سوی نیست




گر وطن خواهی گذر آن سوی شط
این حدیث راست را کم خوان غلط


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۴:


در وضو هر عضو را وردی جدا
آمدست اندر خبر بهر دعا




چونک استنشاق بینی می‌کنی
بوی جنت خواه از رب غنی




تا ترا آن بو کشد سوی جنان
بوی گل باشد دلیل گلبنان




چونک استنجا کنی ورد و سخن
این بود یا رب تو زینم پاک کن




دست من اینجا رسید این را بشست
دستم اندر شستن جانست سست




ای ز تو کس گشته جان ناکسان
دست فضل تست در جانها رسان




حد من این بود کردم من لئیم
زان سوی حد را نقی کن ای کریم




از حدث شستم خدایا پوست را
از حوادث تو بشو این دوست را


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۵:


آن یکی در وقت استنجا بگفت
که مرا با بوی جنت دار جفت




گفت شخصی خوب ورد آورده‌ای
لیک سوراخ دعا گم کرده‌ای




این دعا چون ورد بینی بود چون
ورد بینی را تو آوردی به انـ*ـدام بدن




رایحهٔ جنت ز بینی یافت حر
رایحهٔ جنت کم آید از دبر




ای تواضع برده پیش ابلهان
وی تکبر برده تو پیش شهان




آن تکبر بر خسان خوبست و چست
هین مرو معکوس عکسش بند تست




از پی سوراخ بینی رست گل
بو وظیفهٔ بینی آمد ای عتل




بوی گل بهر مشامست ای دلیر
جای آن بو نیست این سوراخ زیر




کی ازین جا بوی خلد آید ترا
بو ز موضع جو اگر باید ترا




هم‌چنین حب الوطن باشد درست
تو وطن بشناس ای خواجه نخست




گفت آن ماهی زیرک ره کنم
دل ز رای و مشورتشان بر کنم




نیست وقت مشورت هین راه کن
چون علی تو آه اندر چاه کن




محرم آن آه کم‌یابست بس
شب رو و پنهان‌روی کن چون عسس




سوی دریا عزم کن زین آب‌گیر
بحر جو و ترک این گرداب گیر




سـ*ـینه را پا ساخت می‌رفت آن حذور
از مقام با خطر تا بحر نور




هم‌چو آهو کز پی او سگ بود
می‌دود تا در تنش یک رگ بود




خواب خرگوش و سگ اندر پی خطاست
خواب خود در چشم ترسنده کجاست




رفت آن ماهی ره دریا گرفت
راه دور و پهنهٔ پهنا گرفت




رنجها بسیار دید و عاقبت
رفت آخر سوی امن و عافیت




خویشتن افکند در دریای ژرف
که نیابد حد آن را هیچ طرف




پس چو صیادان بیاوردند دام
نیم‌عاقل را از آن شد تلخ کام




گفت اه من فوت کردم فرصه را
چون نگشتم همره آن رهنما




ناگهان رفت او ولیکن چونک رفت
می‌ببایستم شدن در پی بتفت




بر گذشته حسرت آوردن خطاست
باز ناید رفته یاد آن هباست


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۸۶:


آن یکی مرغی گرفت از مکر و دام
مرغ او را گفت ای خواجهٔ همام




به تو بسی گاوان و میشان خورده‌ای
تو بسی اشتر به قربان کرده‌ای




تو نگشتی سیر زانها در زمن
هم نگردی سیر از اجزای من




هل مرا تا که سه پندت بر دهم
تا بدانی زیرکم یا ابلهم




اول آن پند هم در دست تو
ثانیش بر بام کهگل بست تو




وآن سوم پند دهم من بر درخت
که ازین سه پند گردی نیکبخت




آنچ بر دستست اینست آن سخن
که محالی را ز کس باور مکن




بر کفش چون گفت اول پند زفت
گشت آزاد و بر آن دیوار رفت




گفت دیگر بر گذشته غم مخور
چون ز تو بگذشت زان حسرت مبر




بعد از آن گفتش که در جسمم کتیم
ده درمسنگست یک در یتیم




دولت تو بخت فرزندان تو
بود آن گوهر به حق جان تو




فوت کردی در که روزی‌ات نبود
که نباشد مثل آن در در وجود




آنچنان که وقت زادن حامله
ناله دارد خواجه شد در غلغله




مرغ گفتش نی نصیحت کردمت
که مبادا بر گذشتهٔ دی غمت




چون گذشت و رفت غم چون می‌خوری
یا نکردی فهم پندم یا کری




وان دوم پندت بگفتم کز ضلال
هیچ تو باور مکن قول محال




من نیم خود سه درمسنگ ای اسد
ده درمسنگ اندرونم چون بود




خواجه باز آمد به خود گفتا که هین
باز گو آن پند خوب سیومین




گفت آری خوش عمل کردی بدان
تا بگویم پند ثالث رایگان




پند گفتن با جهول خوابناک
تـ*ـخت افکندن بود در شوره خاک




چاک حمق و جهل نپذیرد رفو
تخم حکمت کم دهش ای پندگو


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا