خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۶۷:


این طبیبان بدن دانش‌ورند
بر سقام تو ز تو واقف‌ترند




تا ز قاروره همی‌بینند حال
که ندانی تو از آن رو اعتلال




هم ز نبض و هم ز رنگ و هم ز دم
بو برند از تو بهر گونه سقم




پس طبیبان الهی در جهان
چون ندانند از تو بی‌گفت دهان




هم ز نبضت هم ز چشمت هم ز رنگ
صد سقم بینند در تو بی‌درنگ




این طبیبان نوآموزند خود
که بدین آیاتشان حاجت بود




کاملان از دور نامت بشنوند
تا به قعر باد و بودت در دوند




بلک پیش از زادن تو سالها
دیده باشندت ترا با حالها


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۶۸:


آن شنیدی داستان بایزید
که ز حال بوالحسن پیشین چه دید




روزی آن سلطان تقوی می‌گذشت
با مریدان جانب صحرا و دشت




بوی خوش آمد مر او را ناگهان
در سواد ری ز سوی خارقان




هم بدانجا نالهٔ مشتاق کرد
بوی را از باد استنشاق کرد




بوی خوش را عاشقانه می‌کشید
جان او از باد باده می‌چشید




کوزه‌ای کو از یخابه پر بود
چون عرق بر ظاهرش پیدا شود




آن ز سردی هوا آبی شدست
از درون کوزه نم بیرون نجست




باد بوی‌آور مر او را آب گشت
آب هم او را نوشیدنی ناب گشت




چون درو آثار سرخوشی شد پدید
یک مرید او را از آن دم بر رسید




پس بپرسیدش که این احوال خوش
که برونست از حجاب پنج و شش




گاه سرخ و گاه زرد و گه سپید
می‌شود رویت چه حالست و نوید




می‌کشی بوی و به ظاهر نیست گل
بی‌شک از غیبست و از گلزار کل




ای تو کام جان هر خودکامه‌ای
هر دم از غیبت پیام و نامه‌ای




هر دمی یعقوب‌وار از یوسفی
می‌رسد اندر مشام تو شفا




قطره‌ای بر ریز بر ما زان سبو
شمه‌ای زان گلستان با ما بگو




خو نداریم ای جمال مهتری
که لـ*ـب ما خشک و تو تنها خوری




ای فلک‌پیمای چست چست‌خیز
زانچ خوردی جرعه‌ای بر ما بریز




میر مجلس نیست در دوران دگر
جز تو ای شه در حریفان در نگر




کی توان نوشید این می زیردست
می یقین مر مرد را رسواگرست




بوی را پوشیده و مکنون کند
چشم سرخوش خویشتن را چون کند




خود نه آن بویست این که اندر جهان
صد هزاران پرده‌اش دارد نهان




پر شد از تیزی او صحرا و دشت
دشت چه کز نه فلک هم در گذشت




این سر خم را به کهگل در مگیر
کین برهنه نیست خود پوشش‌پذیر




لطف کن ای رازدان رازگو
آنچ بازت صید کردش بازگو




گفت بوی بوالعجب آمد به من
هم‌چنانک مر نبی را از یمن




که محمد گفت بر دست صبا
از یمن می‌آیدم بوی خدا




بوی رامین می‌رسد از جان ویس
بوی یزدان می‌رسد هم از اویس




از اویس و از قرن بوی عجب
مر نبی را سرخوش کرد و پر طرب




چون اویس از خویش فانی گشته بود
آن زمینی آسمانی گشته بود




آن هلیلهٔ پروریده در شکر
چاشنی تلخیش نبود دگر




آن هلیلهٔ رسته از ما و منی
نقش دارد از هلیله طعم نی




این سخن پایان ندارد باز گرد
تا چه گفت از وحی غیب آن شیرمرد


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۶۹:


گفت زین سو بوی یاری می‌رسد
کاندرین ده شهریاری می‌رسد




بعد چندین سال می‌زاید شهی
می‌زند بر آسمانها خرگهی




رویش از گلزار حق گلگون بود
از من او اندر مقام افزون بود




چیست نامش گفت نامش بوالحسن
حلیه‌اش وا گفت ز ابرو و ذقن




قد او و رنگ او و شکل او
یک به یک واگفت از گیسو و رو




حلیه‌های روح او را هم نمود
از صفات و از طریقه و جا و بود




حلیهٔ تن هم‌چو تن عاریتیست
دل بر آن کم نه که آن یک ساعتیست




حلیهٔ روح طبیعی هم فناست
حلیهٔ آن جان طلب کان بر سماست




جسم او هم‌چون چراغی بر زمین
نور او بالای سقف هفتمین




آن شعاع آفتاب اندر وثاق
قرص او اندر چهارم چارطاق




نقش گل در زیربینی بهر لاغ
بوی گل بر سقف و ایوان دماغ




مرد خفته در عدن دیده فرق
عکس آن بر جسم افتاده عرق




پیرهن در مصر رهن یک حریص
پر شده کنعان ز بوی آن قمیص




بر نبشتند آن زمان تاریخ را
از کباب آراستند آن سیخ را




چون رسید آن وقت و آن تاریخ راست
زاده شد آن شاه و نرد ملک باخت




از پس آن سالها آمد پدید
بوالحسن بعد وفات بایزید




جملهٔ خوهای او ز امساک وجود
آن‌چنان آمد که آن شه گفته بود




لوح محفوظ است او را پیشوا
از چه محفوظست محفوظ از خطا




نه نجومست و نه رملست و نه خواب
وحی حق والله اعلم بالصواب




از پی روپوش عامه در بیان
وحی دل گویند آن را صوفیان




وحی دل گیرش که منظرگاه اوست
چون خطا باشد چو دل آگاه اوست




مؤمنا ینظر به نور الله شدی
از خطا و سهو آمن آمدی


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۰:


صوفیی از فقر چون در غم شود
عین فقرش دایه و مطعم شود




زانک جنت از مکاره رسته است
رحم قسم عاجزی اشکسته است




آنک سرها بشکند او از علو
رحم حق و خلق ناید سوی او




این سخن آخر ندارد وان جوان
از کمی اجرای نان شد ناتوان




شاد آن صوفی که رزقش کم شود
آن شبه‌ش در گردد و اویم شود




زان جرای خاص هر که آگاه شد
او سزای قرب و اجری‌گاه شد




زان جرای روح چون نقصان شود
جانش از نقصان آن لرزان شود




پس بداند که خطایی رفته است
که سمن‌زار رضا آشفته است




هم‌چنانک آن شخص از نقصان کشت
رقعه سوی صاحب خرمن نبشت




رقعه‌اش بردند پیش میر داد
خواند او رقعه جوابی وا نداد




گفت او را نیست الا درد لوت
پس جواب احمق اولیتر سکوت




نیستش درد فراق و وصل هیچ
بند فرعست او نجوید اصل هیچ




احمقست و مردهٔ ما و منی
کز غم فرعش فراغ اصل نی




آسمانها و زمین یک سیب دان
کز درخت قدرت حق شد عیان




تو چه کرمی در میان سیب در
وز درخت و باغبانی بی‌خبر




آن یکی کرمی دگر در سیب هم
لیک جانش از برون صاحب‌علم




جنبش او وا شکافد سیب را
بر نتابد سیب آن آسیب را




بر دریده جنبش او پرده‌ها
صورتش کرمست و معنی اژدها




آتش که اول ز آهن می‌جهد
او قدم بس سست بیرون می‌نهد




دایه‌اش پنبه‌ست اول لیک اخیر
می‌رساند شعله‌ها او تا اثیر




مرد اول بستهٔ خواب و خورست
آخر الامر از ملایک برترست




در پناه پنبه و کبریتها
شعله و نورش برآیدت بر سها




عالم تاریک روشن می‌کند
کندهٔ آهن به سوزن می‌کند




گرچه آتش نیز هم جسمانی است
نه ز روحست و نه از روحانی است




جسم را نبود از آن عز بهره‌ای
جسم پیش بحر جان چون قطره‌ای




جسم از جان روزافزون می‌شود
چون رود جان جسم بین چون می‌شود




حد جسمت یک دو گز خود بیش نیست
جان تو تا آسمان جولان‌کنیست




تا به بغداد و سمرقند ای همام
روح را اندر تصور نیم گام




دو درم سنگست پیه چشمتان
نور روحش تا عنان آسمان




نور بی این چشم می‌بیند به خواب
چشم بی‌این نور چه بود جز خراب




جان ز ریش و سبلت تن فارغست
لیک تن بی‌جان بود مردار و پست




بارنامهٔ روح حیوانیست این
پیشتر رو روح انسانی ببین




بگذر از انسان هم و از قال و قیل
تا لـ*ـب دریای جان جبرئیل




بعد از آنت جان احمد لـ*ـب گزد
جبرئیل از بیم تو واپس خزد




گوید ار آیم به قدر یک کمان
من به سوی تو بسوزم در زمان


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۱:


این بیابان خود ندارد پا و سر
بی‌جواب نامه خستست آن پسر




کای عجب چونم نداد آن شه جواب
با خیـ*ـانت کرد رقعه‌بر ز تاب




رقعه پنهان کرد و ننمود آن به شاه
کو منافق بود و آبی زیر کاه




رقعهٔ دیگر نویسم ز آزمون
دیگری جویم رسول ذو فنون




بر امیر و مطبخی و نامه‌بر
عیب بنهاده ز جهل آن بی‌خبر




هیچ گرد خود نمی‌گردد که من
کژروی کردم چو اندر دین شمن


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۲:


باد بر تـ*ـخت سلیمان رفت کژ
پس سلیمان گفت بادا کژ مغژ




باد هم گفت ای سیلمان کژ مرو
ور روی کژ از کژم خشمین مشو




این ترازو بهر این بنهاد حق
تا رود انصاف ما را در سبق




از ترازو کم کنی من کم کنم
تا تو با من روشنی من روشنم




هم‌چنین تاج سلیمان میل کرد
روز روشن را برو چون لیل کرد




گفت تا جا کژ مشو بر فرق من
آفتابا کم مشو از شرق من




راست می‌کرد او به دست آن تاج را
باز کژ می‌شد برو تاج ای فتی




هشت بارش راست کرد و گشت کژ
گفت تاجا چیست آخر کژ مغژ




گفت اگر صد ره کنی تو راست من
کژ شوم چون کژ روی ای مؤتمن




پس سلیمان اندرونه راست کرد
دل بر آن میل که بودش کرد سرد




بعد از آن تاجش همان دم راست شد
آنچنان که تاج را می‌خواست شد




بعد از آنش کژ همی کرد او به قصد
تاج او می‌گشت تارک‌جو به قصد




هشت کرت کژ بکرد آن مهترش
راست می‌شد تاج بر فرق سرش




تاج ناطق گشت کای شه ناز کن
چون فشاندی پر ز گل پرواز کن




نیست دستوری کزین من بگذرم
پرده‌های غیب این برهم درم




بر دهانم نه تو دست خود ببند
مر دهانم را ز گفت ناپسند




پس ترا هر غم که پیش آید ز درد
بر کسی تهمت منه بر خویش گرد




ظن مبر بر دیگری ای دوستکام
آن مکن که می‌سگالید آن غلام




گاه جنگش با رسول و مطبخی
گاه خشمش با شهنشاه سخی




هم‌چو فرعونی که موسی هشته بود
طفلکان خلق را سر می‌ربود




آن عدو در خانهٔ آن کور دل
او شده اطفال را گردن گسل




تو هم از بیرون بدی با دیگران
واندرون خوش گشته با نفس گران




خود عدوت اوست قندش می‌دهی
وز برون تهمت به هر کس می‌نهی




هم‌چو فرعونی تو کور و کوردل
با عدو خوش بی‌گناهان را مذل




چند فرعونا کشی بی‌جرم را
می‌نوازی مر تن پر غرم را




عقل او بر عقل شاهان می‌فزود
حکم حق بی‌عقل و کورش کرده بود




مهر حق بر چشم و بر گوش خرد
گر فلاطونست حیوانش کند




حکم حق بر لوح می‌آید پدید
آنچنان که حکم غیب بایزید


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۴:


هم‌چنان آمد که او فرموده بود
بوالحسن از مردمان آن را شنود




که حسن باشد مرید و امتم
درس گیرد هر صباح از تربتم




گفت من هم نیز خوابش دیده‌ام
وز روان شیخ این بشنیده‌ام




هر صباحی رو نهادی سوی گور
ایستادی تا ضحی اندر حضور




یا مثال شیخ پیشش آمدی
یا که بی‌گفتی شکالش حل شدی




تا یکی روزی بیامد با سعود
گورها را برف نو پوشیده بود




توی بر تو برفها هم‌چون علم
قبه قبه دیده و شد جانش به غم




بانگش آمد از حظیرهٔ شیخ حی
ها انا ادعوک کی تسعی الی




هین بیا این سو بر آوازم شتاب
عالم ار برفست روی از من متاب




حال او زان روز شد خوب و بدید
آن عجایب را که اول می‌شنید


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۳:


نامهٔ دیگر نوشت آن بدگمان
پر ز تشنیع و نفیر و پر فغان




که یکی رقعه نبشتم پیش شه
ای عجب آنجا رسید و یافت ره




آن دگر را خواند هم آن خوب‌خد
هم نداد او را جواب و تن بزد




خشک می‌آورد او را شهریار
او مکرر کرد رقعه پنج بار




گفت حاجب آخر او بندهٔ شماست
گر جوابش بر نویسی هم رواست




از شهی تو چه کم گردد اگر
برغلام و بنده اندازی نظر




گفت این سهلست اما احمقست
مرد احمق زشت و مردود حقست




گرچه آمرزم گنـ*ـاه و زلتش
هم کند بر من سرایت علتش




صد کس از گرگین همه گرگین شوند
خاصه این گر خبیث ناپسند




گر کم عقلی مبادا گبر را
شوم او بی‌آب دارد ابر را




نم نبارد ابر از شومی او
شهر شد ویرانه از بومی او




از گر آن احمقان طوفان نوح
کرد ویران عالمی را در فضوح




گفت پیغامبر که احمق هر که هست
او عدو ماست و غول ره‌زنست




هر که او عاقل بود از جان ماست
روح او و ریح او ریحان ماست




عقل دشنامم دهد من راضیم
زانک فیضی دارد از فیاضیم




نبود آن دشنام او بی‌فایده
نبود آن مهمانیش بی‌مایده




احمق ار حلوا نهد اندر لـ*ـبم
من از آن حلوای او اندر تبم




این یقین دان گر لطیف و روشنی
نیست بـ*ـو*سهٔ انـ*ـدام بدن خر را چاشنی




سبلتت گنده کند بی‌فایده
جامه از دیگش سیه بی‌مایده




مایده عقلست نی نان و شوی
نور عقلست ای پسر جان را غذی




نیست غیر نور آدم را خورش
از جز آن جان نیابد پرورش




زین خورشها اندک اندک باز بر
کین غذای خر بود نه آن حر




تا غذای اصل را قابل شوی
لقمه‌های نور را آکل شوی




عکس آن نورست کین نان نان شدست
فیض آن جانست کین جان جان شدست




چون خوری یکبار از ماکول نور
خاک ریزی بر سر نان و تنور




عقل دو عقلست اول مکسبی
که در آموزی چو در مکتب صبی




از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر
از معانی وز علوم خوب و بکر




عقل تو افزون شود بر دیگران
لیک تو باشی ز حفظ آن گران




لوح حافظ باشی اندر دور و گشت
لوح محفوظ اوست کو زین در گذشت




عقل دیگر بخشش یزدان بود
چشمهٔ آن در میان جان بود




چون ز سـ*ـینه آب دانش جوش کرد
نه شود گنده نه دیرینه نه زرد




ور ره نبعش بود بسته چه غم
کو همی‌جوشد ز خانه دم به دم




عقل تحصیلی مثال جویها
کان رود در خانه‌ای از کویها




راه آبش بسته شد شد بی‌نوا
از درون خویشتن جو چشمه را


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۵:


مشورت می‌کرد شخصی با کسی
کز تردد وا ردهد وز محبسی




گفت ای خوش‌نام غیر من بجو
ماجرای مشورت با او بگو




من عدوم مر ترا با من مپیچ
نبود از رای عدو پیروز هیچ




رو کسی جو که ترا او هست دوست
دوست بهر دوست لاشک خیرجوست




من عدوم چاره نبود کز منی
کژ روم با تو نمایم دشمنی




حارسی از گرگ جستن شرط نیست
جستن از غیر محل ناجستنیست




من ترا بی‌هیچ شکی دشمنم
من ترا کی ره نمایم ره زنم




هر که باشد همنشین دوستان
هست در گلخن میان بـ*ـو*ستان




هر که با دشمن نشیند در زمن
هست او در بـ*ـو*ستان در گولخن




دوست را مازار از ما و منت
تا نگردد دوست خصم و دشمنت




خیر کن با خلق بهر ایزدت
یا برای راحت جان خودت




تا هماره دوست بینی در نظر
در دلت ناید ز کین ناخوش صور




چونک کردی دشمنی پرهیز کن
مشورت با یار مهرانگیز کن




گفت می‌دانم ترا ای بوالحسن
که توی دیرینه دشمن‌دار من




لیک مرد عاقلی و معنوی
عقل تو نگذاردت که کژ روی




طبع خواهد تا کشد از خصم کین
عقل بر نفس است بند آهنین




آید و منعش کند وا داردش
عقل چون شحنه‌ست در نیک و بدش




عقل ایمانی چو شحنهٔ عادلست
پاسبان و حاکم شهر دلست




هم‌چو گربه باشد او بیدارهوش
دزد در سوراخ ماند هم‌چو موش




در هر آنجا که برآرد موش دست
نیست گربه یا که نقش گربه است




گربهٔ چه شیر شیرافکن بود
عقل ایمانی که اندر تن بود




غرهٔ او حاکم درندگان
نعرهٔ او مانع چرندگان




شهر پر دزدست و پر جامه‌کنی
خواه شحنه باش گو و خواه نی


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,348
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۷۶:


یک سریه می‌فرستادش رسول
به هر جنگ کافر و دفع فضول




یک جوانی را گزید او از هذیل
میر لشکر کردش و سالار خیل




اصل لشکر بی‌گمان سرور بود
قوم بی‌سرور تن بی‌سر بود




این همه که مرده و پژمرده‌ای
زان بود که ترک سرور کرده‌ای




از کسل وز بخل وز ما و منی
می‌کشی سر خویش را سر می‌کنی




هم‌چو استوری که بگریزد ز بار
او سر خود گیرد اندر کوهسار




صاحبش در پی دوان کای خیره سر
هر طرف گرگیست اندر قصد خر




گر ز چشمم این زمان غایب شوی
پیشت آید هر طرف گرگ قوی




استخوانت را بخاید چون شکر
که نبینی زندگانی را دگر




آن مگیر آخر بمانی از علف
آتش از بی‌هیزمی گردد تلف




هین بمگریز از تصرف کردنم
وز گرانی بار که جانت منم




تو ستوری هم که نفست غالبست
حکم غالب را بود ای خودپرست




خر نخواندت اسپ خواندت ذوالجلال
اسپ تازی را عرب گوید تعال




میر آخر بود حق را مصطفی
بهر استوران نفس پر جفا




قل تعالوا گفت از جذب کرم
تا ریاضتتان دهم من رایضم




نفسها را تا مروض کرده‌ام
زین ستوران بس لگدها خورده‌ام




هر کجا باشد ریاضت‌باره‌ای
از لگدهااش نباشد چاره‌ای




لاجرم اغلب بلا بر انبیاست
که ریاضت دادن خامان بلاست




سکسکانید از دمم یرغا روید
تا یواش و مرکب سلطان شوید




قل تعالوا قل تعالو گفت رب
ای ستوران رمیده از ادب




گر نیایند ای نبی غمگین مشو
زان دو بی‌تمکین تو پر از کین مشو




گوش بعضی زین تعالواها کرست
هر ستوری را صطبلی دیگرست




منهزم گردند بعضی زین ندا
هست هر اسپی طویلهٔ او جدا




منقبض گردند بعضی زین قصص
زانک هر مرغی جدا دارد قفس




خود ملایک نیز ناهمتا بدند
زین سبب بر آسمان صف صف شدند




کودکان گرچه به یک مکتب درند
در سبق هر یک ز یک بالاترند




مشرقی و مغربی را حسهاست
منصب دیدار حس چشم‌راست




صد هزاران گوشها گر صف زنند
جمله محتاجان چشم روشن‌اند




باز صف گوشها را منصبی
در سماع جان و اخبار و نبی




صد هزاران چشم را آن راه نیست
هیچ چشمی از سماع آگاه نیست




هم‌چنین هر حس یک یک می‌شمر
هر یکی معزول از آن کار دگر




پنج حس ظاهر و پنج اندرون
ده صف‌اند اندر قیام الصافون




هر کسی کو از صف دین سرکشست
می‌رود سوی صفی کان واپسست




تو ز گفتار تعالوا کم مکن
کیمیای بس شگرفست این سخن




گر مسی گردد ز گفتارت نفیر
کیمیا را هیچ از وی وام گیر




این زمان گر بست نفس ساحرش
گفت تو سودش کند در آخرش




قل تعالوا قل تعالوا ای غلام
هین که ان الله یدعوا للسلام




خواجه باز آ از منی و از سری
سروری جو کم طلب کن سروری


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا