خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۶:


جهد فرعونی چو بی توفیق بود
هرچه او می‌دوخت آن تفتیق بود




از منجم بود در حکمش هزار
وز معبر نیز و ساحر بی‌شمار




مقدم موسی نمودندش بخواب
که کند فرعون و ملکش را خراب




با معبر گفت و با اهل نجوم
چون بود دفع خیال و خواب شوم




جمله گفتندش که تدبیری کنیم
راه زادن را چو ره‌زن می‌زنیم




تا رسید آن شب که مولد بود آن
رای این دیدند آن فرعونیان




که برون آرند آن روز از پگاه
سوی میدان بزم و تـ*ـخت پادشاه




الصلا ای جمله اسرائیلیان
شاه می‌خواند شما را زان مکان




تا شما را رو نماید بی نقاب
بر شما احسان کند بهر ثواب




کان اسیران را به جز دوری نبود
دیدن فرعون دستوری نبود




گر فتادندی به ره در پیش او
بهر آن یاسه بخفتندی برو




یاسه این بد که نبیند هیچ اسیر
در گه و بیگه لقای آن امیر




بانگ چاووشان چو در ره بشنود
تا ببیند رو به دیواری کند




ور ببیند روی او مجرم بود
آنچ بتر بر سر او آن رود




بودشان حرص لقای ممتنع
چون حریصست آدمی فیما منع


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۷:


ای اسیران سوی میدانگه روید
کز شهانشه دیدن و جودست امید




چون شنیدند مژده اسرائیلیان
تشنگان بودند و بس مشتاق آن




حیله را خوردند و آن سو تاختند
خویشتن را بهر جلوه ساختند


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۸:


همچنان کاینجا مغول حیله‌دان
گفت می‌جویم کسی از مصریان




مصریان را جمع آرید این طرف
تا در آید آنک می‌باید بکف




هر که می‌آمد بگفتا نیست این
هین در آ خواجه در آن گوشه نشین




تا بدین شیوه همه جمع آمدند
گردن ایشان بدین حیلت زدند




شومی آنک سوی بانگ نماز
داعی الله را نبردندی نیاز




دعوت مکارشان اندر کشید
الحذر از مکر شیطان ای رشید




بانگ درویشان و محتاجان بنوش
تا نگیرد بانگ محتالیت گوش




گر گدایان طامع‌اند و زشت‌خو
در شکم‌خواران تو صاحب‌دل بجو




در تگ دریا گهر با سنگهاست
فخرها اندر میان ننگهاست




پس بجوشیدند اسرائیلیان
از پگه تا جانب میدان دوان




چون بحیلتشان به میدان برد او
روی خود ننمودشان بس تازه‌رو




کرد دلداری و بخششها بداد
هم عطا هم وعده‌ها کرد آن قباد




بعد از آن گفت از برای جانتان
جمله در میدان بخسپید امشبان




پاسخش دادند که خدمت کنیم
گر تو خواهی یک مه اینجا ساکنیم


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
یخش ۲۹:


شه شبانگه باز آمد شادمان
کامشبان حملست و دورند از زنان




خازنش عمران هم اندر خدمتش
هم به شهر آمد قرین صحبتش




گفت ای عمران برین در خسپ تو
هین مرو سوی زن و صحبت مجو




گفت خسپم هم برین درگاه تو
هیچ نندیشم به جز دلخواه تو




بود عمران هم ز اسرائیلیان
لیک مر فرعون را دل بود و جان




کی گمان بردی که او عصیان کند
آنک خوف جان فرعون آن کند


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۳۰:


شب برفت و او بر آن درگاه خفت
نیم‌شب آمد پی دیدنش جفت




زن برو افتاد و بـ*ـو*سید آن لـ*ـبش
بر جهانیدش ز خواب اندر شبش




گشت بیدار او و زن را دید خوش
بـ*ـو*سه باران کرده از لـ*ـب بر لـ*ـبش




گفت عمران این زمان چون آمدی
گفت از شوق و قضای ایزدی




در کشیدش در کنار از مهر مرد
بر نیامد با خود آن دم در نبرد




جفت شد با او امانت را سپرد
پس بگفت ای زن نه این کاریست خرد




آهنی بر سنگ زد زاد آتشی
آتشی از شاه و ملکش کین‌کشی




من چو ابرم تو زمین موسی نبات
حق شه شطرنج و ما ماتیم مات




مات و برد از شاه می‌دان ای عروس
آن مدان از ما مکن بر ما فسوس




آنچ این فرعون می‌ترسد ازو
هست شد این دم که گشتم جفت تو


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۳۱:


وا مگردان هیچ ازینها دم مزن
تا نیاید بر من و تو صد حزن




عاقبت پیدا شود آثار این
چون علامتها رسید ای نازنین




در زمان از سوی میدان نعره‌ها
می‌رسید از خلق و پر می‌شد هوا




شاه از آن هیبت برون جست آن زمان
پابرهنه کین چه غلغلهاست هان




از سوی میدان چه بانگست و غریو
کز نهیبش می‌رمد جنی و دیو




گفت عمران شاه ما را عمر باد
قوم اسرائیلیانند از تو شاد




از عطای شاه شادی می‌کنند
رقص می‌آرند و کفها می‌زنند




گفت باشد کین بود اما ولیک
وهم و اندیشه مرا پر کرد نیک


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۳۲:


این صدا جان مرا تغییر کرد
از غم و اندوه تلخم پیر کرد




پیش می‌آمد سپس می‌رفت شه
جمله شب او همچو حامل وقت زه




هر زمان می‌گفت ای عمران مرا
سخت از جا برده است این نعره‌ها




زهره نه عمران مسکین را که تا
باز گوید اختلاط جفت را




که زن عمران به عمران در خزید
تا که شد استارهٔ موسی پدید




هر پیمبر که در آید در رحم
نجم او بر چرخ گردد منتجم


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۳۳:


بر فلک پیدا شد آن استاره‌اش
کوری فرعون و مکر و چاره‌اش




روز شد گفتش که ای عمران برو
واقف آن غلغل و آن بانگ شو




راند عمران جانب میدان و گفت
این چه غلغل بود شاهنشه نخفت




هر منجم سر برهنه جامه‌پاک
همچو اصحاب عزا بـ*ـو*سیده خاک




همچو اصحاب عزا آوازشان
بد گرفته از فغان و سازشان




ریش و مو بر کنده رو بدریدگان
خاک بر سر کرده خون‌پر دیدگان




گفت خیرست این چه آشوبست و حال
بد نشانی می‌دهد منحوس سال




عذر آوردند و گفتند ای امیر
کرد ما را دست تقدیرش اسیر




این همه کردیم و دولت تیره شد
دشمن شه هست گشت و چیره شد




شب ستارهٔ آن پسر آمد عیان
کوری ما بر جبین آسمان




زد ستارهٔ آن پیمبر بر سما
ما ستاره‌بار گشتیم از بکا




با دل خوش شاد عمران وز نفاق
دست بر سر می‌بزد کاه الفراق




کرد عمران خویش پر خشم و ترش
رفت چون دیوانگان بی عقل و هش




خویشتن را اعجمی کرد و براند
گفته‌های بس خشن بر جمع خواند




خویشتن را ترش و غمگین ساخت او
نردهای بازگونه باخت او




گفتشان شاه مرا بفریفتید
از خیـ*ـانت وز طمع نشکیفتید




سوی میدان شاه را انگیختید
آب روی شاه ما را ریختید




دست بر سـ*ـینه زدیت اندر ضمان
شاه را ما فارغ آریم از غمان




شاه هم بشنید و گفت ای خاینان
من بر آویزم شما را بی امان




خویش را در مضحکه انداختم
مالها با دشمنان در باختم




تا که امشب جمله اسرائیلیان
دور ماندند از ملاقات زنان




مال رفت و آب رو و کار خام
این بود یاری و افعال کرام




سالها ادرار و خلعت می‌برید
مملکتها را مسلم می‌خورید




رایتان این بود و فرهنگ و نجوم
طبل‌خوارانید و مکارید و شوم




من شما را بر درم و آتش زنم
بینی و گوش و لبانتان بر کنم




من شما را هیزم آتش کنم
عیش رفته بر شما ناخوش کنم




سجده کردند و بگفتند ای خدیو
گر یکی کرت ز ما چربید دیو




سالها دفع بلاها کرده‌ایم
وهم حیران زانچ ماها کرده‌ایم




فوت شد از ما و حملش شد پدید
نطفه‌اش جست و رحم اندر خزید




لیک استغفار این روز ولاد
ما نگه داریم ای شاه و قباد




روز میلادش رصد بندیم ما
تا نگردد فوت و نجهد این قضا




گر نداریم این نگه ما را بکش
ای غلام رای تو افکار و هش




تا بنه مه می‌شمرد او روز روز
تا نپرد تیر حکم خصم‌دوز




بر قضا هر کو شبیخون آورد
سرنگون آید ز خون خود خورد




چون زمین با آسمان خصمی کند
شوره گردد سر ز مرگی بر زند




نقش با نقاش پنجه می‌زند
سبلتان و ریش خود بر می‌کند


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۳۴:


بعد نه مه شه برون آورد تـ*ـخت
سوی میدان و منادی کرد سخت




کای زنان با طفلکان میدان روید
جمله اسرائیلیان بیرون شوید




آنچنانک پار مردان را رسید
خلعت و هر کس ازیشان زر کشید




هین زنان امسال اقبال شماست
تا بیابد هر یکی چیزی که خواست




مر زنان را خلعت و صلت دهد
کودکان را هم کلاه زر نهد




هر که او این ماه زاییدست هین
گنجها گیرید از شاه مکین




آن زنان با طفلکان بیرون شدند
شادمان تا خیمهٔ شه آمدند




هر زن نوزاده بیرون شد ز شهر
سوی میدان غافل از دستان و قهر




چون زنان جمله بدو گرد آمدند
هرچه بود آن نر ز مادر بستدند




سر بریدندش که اینست احتیاط
تا نروید خصم و نفزاید خباط


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۳۵:


خود زن عمران که موسی برده بود
دامن اندر چید از آن آشوب و دود




آن زنان قابله در خانه‌ها
بهر جاسوسی فرستاد آن دغا




غمز کردندش که اینجا کودکیست
نامد او میدان که در وهم و شکیست




اندرین کوچه یکی زیبا زنیست
کودکی دارد ولیکن پرفنیست




پس عوانان آمدند او طفل را
در تنور انداخت از امر خدا




وحی آمد سوی زن زان با خبر
که ز اصل آن خلیلست این پسر




عصمت یا نار کونی باردا
لا تکون النار حرا شاردا




زن بوحی انداخت او را در شرر
بر تن موسی نکرد آتش اثر




پس عوانان بی مراد آن سو شدند
باز غمازان کز آن واقف بدند




با عوانان ماجرا بر داشتند
پیش فرعون از برای دانگ چند




کای عوانان باز گردید آن طرف
نیک نیکو بنگرید اندر غرف


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا