خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۶:


خواجه و بچگان جهازی ساختند
بر ستوران جانب ده تاختند




شادمانه سوی صحرا راندند
سافروا کی تغنموا بر خواندند




کز سفرها ماه کیخسرو شود
بی سفرها ماه کی خسرو شود




از سفر بیدق شود فرزین راد
وز سفر یابید یوسف صد مراد




روز روی از آفتابی سوختند
شب ز اختر راه می‌آموختند




خوب گشته پیش ایشان راه زشت
از نشاط ده شده ره چون بهشت




تلخ از شیرین‌لبان خوش می‌شود
خار از گلزار دلکش می‌شود




حنظل از معشوق خرما می‌شود
خانه از همخانه صحرا می‌شود




ای بسا از نازنینان خارکش
بر امید گل‌عذار ماه‌وش




ای بسا حمال گشته پشت‌ریش
از برای دلبر مه‌روی خویش




کرده آهنگر جمال خود سیاه
تا که شب آید ببوسد روی ماه




خواجه تا شب بر دکانی چار میخ
زانک سروی در دلش کردست بیخ




تاجری دریا و خشکی می‌رود
آن بمهر خانه‌شینی می‌دود




هر که را با مرده سودایی بود
بر امید زنده‌سیمایی بود




آن دروگر روی آورده به چوب
بر امید خدمت مه‌روی خوب




بر امید زنده‌ای کن اجتهاد
کو نگردد بعد روزی دو جماد




مونسی مگزین خسی را از خسی
عاریت باشد درو آن مونسی




انس تو با مادر و بابا کجاست
گر به جز حق مونسانت را وفاست




انس تو با دایه و لالا چه شد
گر کسی شاید بغیر حق عضد




انس تو با شیر و با پستان نماند
نفرت تو از دبیرستان نماند




آن شعاعی بود بر دیوارشان
جانب خورشید وا رفت آن نشان




بر هر آن چیزی که افتد آن شعاع
تو بر آن هم عاشق آیی ای شجاع




عشق تو بر هر چه آن موجود بود
آن ز وصف حق زر اندود بود




چون زری با اصل رفت و مس بماند
طبع سیر آمد طلاق او براند




از زر اندود صفاتش پا بکش
از جهالت قلب را کم گوی خوش




کان خوشی در قلبها عاریتست
زیر زینت مایهٔ بی زینتست




زر ز روی قلب در کان می‌رود
سوی آن کان رو تو هم کان می‌رود




نور از دیوار تا خور می‌رود
تو بدان خور رو که در خور می‌رود




زین سپس پستان تو آب از آسمان
چون ندیدی تو وفا در ناودان




معدن دنبه نباشد دام گرگ
کی شناسد معدن آن گرگ سترگ




زر گمان بردند بسته در گره
می‌شتابیدند مغروران به ده




همچنین خندان و رقصان می‌شدند
سوی آن دولاب چرخی می‌زدند




چون همی‌دیدند مرغی می‌پرید
جانب ده صبر جامه می‌درید




هر که می‌آمد ز ده از سوی او
بـ*ـو*سه می‌دادند خوش بر روی او




گر تو روی یار ما را دیده‌ای
پس تو جان را جان و ما را دیده‌ای


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۷:


همچو مجنون کو سگی را می‌نواخت
بـ*ـو*سه‌اش می‌داد و پیشش می‌گداخت




گرد او می‌گشت خاضع در طواف
هم جلاب شکرش می‌داد صاف




بوالفضولی گفت ای مجنون خام
این چه شیدست این که می‌آری مدام




پوز سگ دایم پلیدی می‌خورد
مقعد خود را بلب می‌استرد




عیبهای سگ بسی او بر شمرد
عیب‌دان از غیب‌دان بویی نبرد




گفت مجنون تو همه نقشی و تن
اندر آ و بنگرش از چشم من




کین طلسم بستهٔ مولیست این
پاسبان کوچهٔ لیلیست این




همنشین بین و دل و جان و شناخت
کو کجا بگزید و مسکن‌گاه ساخت




او سگ فرخ‌رخ کهف منست
بلک او هم‌درد و هم‌لهف منست




آن سگی که باشد اندر کوی او
من به شیران کی دهم یک موی او




ای که شیران مر سگانش را غلام
گفت امکان نیست خامش والسلام




گر ز صورت بگذرید ای دوستان
جنتست و گلستان در گلستان




صورت خود چون شکستی سوختی
صورت کل را شکست آموختی




بعد از آن هر صورتی را بشکنی
همچو حیدر باب خیبر بر کنی




سغبهٔ صورت شد آن خواجهٔ سلیم
که به ده می‌شد بگفتاری سقیم




سوی دام آن تملق شادمان
همچو مرغی سوی دانهٔ امتحان




از کرم دانست مرغ آن دانه را
غایت حرص است نه جود آن عطا




مرغکان در طمع دانه شادمان
سوی آن تزویر پران و دوان




گر ز شادی خواجه آگاهت کنم
ترسم ای ره‌رو که بیگاهت کنم




مختصر کردم چو آمد ده پدید
خود نبود آن ده ره دیگر گزید




قرب ماهی ده بده می‌تاختند
زانک راه ده نکو نشناختند




هر که در ره بی قلاوزی رود
هر دو روزه راه صدساله شود




هر که تازد سوی کعبه بی دلیل
همچو این سرگشتگان گردد ذلیل




هر که گیرد پیشه‌ای بی‌اوستا
ریش‌خندی شد بشهر و روستا




جز که نادر باشد اندر خافقین
آدمی سر بر زند بی والدین




مال او یابد که کسبی می‌کند
نادری باشد که بر گنجی زند




مصطفایی کو که جسمش جان بود
تا که رحمن علم‌القرآن بود




اهل تن را جمله علم بالقلم
واسطه افراشت در بذل کرم




هر حریصی هست محروم ای پسر
چون حریصان تگ مرو آهسته‌تر




اندر آن ره رنجها دیدند و تاب
چون عذاب مرغ خاکی در عذاب




سیر گشته از ده و از روستا
وز شکرریز چنان نا اوستا


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۸:


بعد ماهی چون رسیدند آن طرف
بی‌نوا ایشان ستوران بی علف




روستایی بین که از بدنیتی
می‌کند بعد اللتیا والتی




روی پنهان می‌کند زیشان بروز
تا سوی باغش بنگشایند پوز




آنچنان رو که همه رزق و شرست
از مسلمانان نهان اولیترست




رویها باشد که دیوان چون مگس
بر سرش بنشسته باشند چون حرس




چون ببینی روی او در تو فتند
یا مبین آن رو چو دیدی خوش مخند




در چنان روی خبیث عاصیه
گفت یزدان نسفعن بالناصیه




چون بپرسیدند و خانه‌ش یافتند
همچو خویشان سوی در بشتافتند




در فرو بستند اهل خانه‌اش
خواجه شد زین کژروی دیوانه‌وش




لیک هنگام درشتی هم نبود
چون در افتادی بچه تیزی چه سود




بر درش ماندند ایشان پنج روز
شب بسرما روز خود خورشیدسوز




نه ز غفلت بود ماندن نه خری
بلک بود از اضطرار و بی‌خری




با لئیمان بسته نیکان ز اضطرار
شیر مرداری خورد از جوع زار




او همی‌دیدش همی‌کردش سلام
که فلانم من مرا اینست نام




گفت باشد من چه دانم تو کیی
یا پلیدی یا قرین پاکیی




گفت این دم با قیامت شد شبیه
تا برادر شد یفر من اخیه




شرح می‌کردش که من آنم که تو
لوتها خوردی ز خوان من دوتو




آن فلان روزت خریدم آن متاع
کل سر جاوز الاثنین شاع




سر مهر ما شنیدستند خلق
شرم دارد رو چو نعمت خورد حلق




او همی‌گفتش چه گویی ترهات
نه ترا دانم نه نام تو نه جات




پنجمین شب ابر و بارانی گرفت
کاسمان از بارشش دارد شگفت




چون رسید آن کارد اندر استخوان
حلقه زد خواجه که مهتر را بخوان




چون بصد الحاح آمد سوی در
گفت آخر چیست ای جان پدر




گفت من آن حقها بگذاشتم
ترک کردم آنچ می‌پنداشتم




پنج‌ساله رنج دیدم پنج روز
جان مسکینم درین گرما و سوز




یک جفا از خویش و از یار و تبار
در گرانی هست چون سیصد هزار




زانک دل ننهاد بر جور و جفاش
جانش خوگر بود با لطف و وفاش




هرچه بر مردم بلا و شدتست
این یقین دان کز خلاف عادتست




گفت ای خورشید مهرت در زوال
گر تو خونم ریختی کردم حلال




امشب باران به ما ده گوشه‌ای
تا بیابی در قیامت توشه‌ای




گفت یک گوشه‌ست آن باغبان
هست اینجا گرگ را او پاسبان




در کفش تیر و کمان از بهر گرگ
تا زند گر آید آن گرگ سترگ




گر تو آن خدمت کنی جا آن تست
ورنه جای دیگری فرمای جست




گفت صد خدمت کنم تو جای ده
آن کمان و تیر در کفم بنه




من نخسپم حارسی رز کنم
گر بر آرد گرگ سر تیرش زنم




بهر حق مگذارم امشب ای دودل
آب باران بر سر و در زیر گل




گوشه‌ای خالی شد و او با عیال
رفت آنجا جای تنگ و بی مجال




چون ملخ بر همدگر گشته سوار
از نهیب سیل اندر کنج غار




شب همه شب جمله گویان ای خدا
این سزای ما سزای ما سزا




این سزای آنک شد یار خسان
یا کسی کرداز برای ناکسان




این سزای آنک اندر طمع خام
ترک گوید خدمت خاک کرام




خاک پاکان لیسی و دیوارشان
بهتر از عام و رز و گلزارشان




بندهٔ یک مرد روشن‌دل شوی
به که بر فرق سر شاهان روی




از ملوک خاک جز بانگ دهل
تو نخواهی یافت ای پیک سبل




شهریان خود ره‌زنان نسبت بروح
روستایی کیست گیج و بی فتوح




این سزای آنک بی تدبیر عقل
بانگ غولی آمدش بگزید نقل




چون پشیمانی ز دل شد تا شغاف
زان سپس سودی ندارد اعتراف




آن کمان و تیر اندر دست او
گرگ را جویان همه شب سو بسو




گرگ بر وی خود مسلط چون شرر
گرگ جویان و ز گرگ او بی‌خبر




هر پشه هر کیک چون گرگی شده
اندر آن ویرانه‌شان زخمی زده




فرصت آن پشه راندن هم نبود
از نهیب حملهٔ گرگ عنود




تا نباید گرگ آسیبی زند
روستایی ریش خواجه بر کند




این چنین دندان‌کنان تا نیمشب
جانشان از ناف می‌آمد به لـ*ـب




ناگهان تمثال گرگ هشته‌ای
سر بر آورد از فراز پشته‌ای




تیر را بگشاد آن خواجه ز شست
زد بر آن حیوان که تا افتاد پست




اندر افتادن ز حیوان باد جست
روستایی های کرد و کوفت دست




ناجوامردا که خرکرهٔ منست
گفت نه این گرگ چون آهرمنست




اندرو اشکال گرگی ظاهرست
شکل او از گرگی او مخبرست




گفت نه بادی که جست از فرج وی
می‌شناسم همچنانک آبی ز می




کشته‌ای خرکره‌ام را در ریاض
که مبادت بسط هرگز ز انقباض




گفت نیکوتر تفحص کن شبست
شخصها در شب ز ناظر محجبست




شب غلط بنماید و مبدل بسی
دید صایب شب ندارد هر کسی




هم شب و هم ابر و هم باران ژرف
این سه تاریکی غلط آرد شگرف




گفت آن بر من چو روز روشنست
می‌شناسم باد خرکرهٔ منست




در میان بیست باد آن باد را
می‌شناسم چون مسافر زاد را




خواجه بر جست و بیامد ناشکفت
روستایی را گریبانش گرفت




کابله طرار شید آورده‌ای
بنگ و افیون هر دو با هم خورده‌ای




در سه تاریکی شناسی باد خر
چون ندانی مر مرا ای خیره‌سر




آنک داند نیمشب گوساله را
چون نداند همره ده‌ساله را




خویشتن را عارف و واله کنی
خاک در چشم مروت می‌زنی




که مرا از خویش هم آگاه نیست
در دلم گنجای جز الله نیست




آنچ دی خوردم از آنم یاد نیست
این دل از غیر تحیر شاد نیست




عاقل و مجنون حقم یاد آر
در چنین بی‌خویشیم معذور دار




آنک مرداری خورد یعنی نبید
شرع او را سوی معذوران کشید




سرخوش و بنگی را طلاق و بیع نیست
همچو طفلست او معاف و معتقیست




مستیی کید ز بوی شاه فرد
صد خم می در سر و مغز آن نکرد




پس برو تکلیف چون باشد روا
اسب ساقط گشت و شد بی دست و پا




بار کی نهد در جهان خرکره را
درس کی دهد پارسی بومره را




بار بر گیرند چون آمد عرج
گفت حق لیس علی الاعمی حرج




سوی خود اعمی شدم از حق بصیر
پس معافم از قلیل و از کثیر




لاف درویشی زنی و بی‌خودی
های هوی مستیان ایزدی




که زمین را من ندانم ز آسمان
امتحانت کرد غیرت امتحان




باد خرکرهٔ چنین رسوات کرد
هستی نفی ترا اثبات کرد




این چنین رسوا کند حق شید را
این چنین گیرد رمیده‌صید را




صد هزاران امتحانست ای پسر
هر که گوید من شدم سرهنگ در




گر نداند عامه او را ز امتحان
پختگان راه جویندش نشان




چون کند دعوی خیاطی خسی
افکند در پیش او شه اطلسی




که ببر این را بـ*ـغلطاق فراخ
ز امتحان پیدا شود او را دو شاخ




گر نبودی امتحان هر بدی
هر مخنث در وغا رستم بدی




خود مخنث را زره پوشیده گیر
چون ببیند زخم گردد چون اسیر




سرخوش حق هشیار چون شد از دبور
سرخوش حق ناید به خود تا نفخ صور




بادهٔ حق راست باشد بی دروغ
دوغ خوردی دوغ خوردی دوغ دوغ




ساختی خود را جنید و بایزید
رو که نشناسم تبر را از کلید




بدرگی و منبلی و حرص و آز
چون کنی پنهان بشید ای مکرساز




خویش را منصور حلاجی کنی
آتشی در پنبهٔ یاران زنی




که بنشناسم عمر از بولهب
باد کرهٔ خود شناسم نیمشب




ای خری کین از تو خر باور کند
خویش را بهر تو کور و کر کند




خویش را از ره‌روان کمتر شمر
تو حریف ره‌ریانی گه مخور




باز پر از شید سوی عقل تاز
کی پرد بر آسمان پر مجاز




خویشتن را عاشق حق ساختی
عشق با دیو سیاهی باختی




عاشق و معشوق را در رستخیز
دو بدو بندند و پیش آرند تیز




تو چه خود را گیج و بی‌خود کرده‌ای
خون رز کو خون ما را خورده‌ای




رو که نشناسم ترا از من بجه
عارف بی‌خویشم و بهلول ده




تو توهم می‌کنی از قرب حق
که طبق‌گر دور نبود از طبق




این نمی‌بینی که قرب اولیا
صد کرامت دارد و کار و کیا




آهن از داوود مومی می‌شود
موم در دستت چو آهن می‌بود




قرب خلق و رزق بر جمله‌ست عام
قرب وحی عشق دارند این کرام




قرب بر انواع باشد ای پدر
می‌زند خورشید بر کهسار و زر




لیک قربی هست با زر شید را
که از آن آگه نباشد بید را




شاخ خشک و تر قریب آفتاب
آفتاب از هر دو کی دارد حجاب




لیک کو آن قربت شاخ طری
که ثمار پخته از وی می‌خوری




شاخ خشک از قربت آن آفتاب
غیر زوتر خشک گشتن گو بیاب




آنچنان سرخوشی مباش ای بی‌خرد
که به عقل آید پشیمانی خورد




بلک از آن مستان که چون می می‌خورند
عقلهای پخته حسرت می‌برند




ای گرفته همچو گربه موش پیر
گر از آن می شیرگیری شیر گیر




ای بخورده از خیالی جام هیچ
همچو مستان حقایق بر مپیچ




می‌فتی این سو و آن سو سرخوش‌وار
ای تو این سو نیستت زان سو گذار




گر بدان سو راه یابی بعد از آن
گه بدین سو گه بدان سو سر فشان




جمله این سویی از آن سو کپ مزن
چون نداری مرگ بد*کاره جان مکن




آن خضرجان کز اجل نهراسد او
شاید ار مخلوق را نشناسد او




کام از ذوق توهم خوش کنی
در دمی در خیک خود پرش کنی




پس به یک سوزن تهی گردی ز باد
این چنین فربه تن عاقل مباد




کوزه‌ها سازی ز برف اندر شتا
کی کند چون آب بیند آن وفا


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۱۹:


آن شغالی رفت اندر خم رنگ
اندر آن خم کرد یک ساعت درنگ




پس بر آمد پوستش رنگین شده
که منم طاووس علیین شده




پشم رنگین رونق خوش یافته
آفتاب آن رنگها بر تافته




دید خود را سبز و سرخ و فور و زرد
خویشتن را بر شغالان عرضه کرد




جمله گفتند ای شغالک حال چیست
که ترا در سر نشاطی ملتویست




از نشاط از ما کرانه کرده‌ای
این تکبر از کجا آورده‌ای




یک شغالی پیش او شد کای فلان
شید کردی یا شدی از خوش‌دلان




شید کردی تا به منبر بر جهی
تا ز لاف این خلق را حسرت دهی




بس بکوشیدی ندیدی گرمیی
پس ز شید آورده‌ای بی‌شرمیی




گرمی آن اولیا و انبیاست
باز بی‌شرمی پناه هر دغاست




که التفات خلق سوی خود کشند
که خوشیم و از درون بس ناخوشند


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۰:


پوست دنبه یافت شخصی مستهان
هر صباحی چرب کردی سبلتان




در میان منعمان رفتی که من
لوت چربی خورده‌ام در انجمن




دست بر سبلت نهادی در نوید
رمز یعنی سوی سبلت بنگرید




کین گواه صدق گفتار منست
وین نشان چرب و شیرین خوردنست




اشکمش گفتی جواب بی‌طنین
که اباد الله کید الکاذبین




لاف تو ما را بر آتش بر نهاد
کان سبال چرب تو بر کنده باد




گر نبودی لاف زشتت ای گدا
یک کریمی رحم افکندی به ما




ور نمودی عیب و کژ کم باختی
یک طبیبی داروی او ساختی




گفت حق که کژ مجنبان گوش و دم
ینفعن الصادقین صدقهم




گفت اندر کژ مخسپ ای محتلم
آنچ داری وا نما و فاستقم




ور نگویی عیب خود باری خمش
از نمایش وز دغل خود را مکش




گر تو نقدی یافتی مگشا دهان
هست در ره سنگهای امتحان




سنگهای امتحان را نیز پیش
امتحانها هست در احوال خویش




گفت یزدان از ولادت تا بحین
یفتنون کل عام مرتین




امتحان در امتحانست ای پدر
هین به کمتر امتحان خود را مخر


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۱:


بلعم باعور و ابلیس لعین
ز امتحان آخرین گشته مهین




او بدعوی میل دولت می‌کند
معده‌اش نفرین سبلت می‌کند




کانچ پنهان می‌کند پیدایش کن
سوخت ما را ای خدا رسواش کن




جمله اجزای تنش خصم ویند
کز بهاری لافد ایشان در دیند




لاف وا داد کرمها می‌کند
شاخ رحمت را ز بن بر می‌کند




راستی پیش آر یا خاموش کن
وانگهان رحمت ببین و نوش کن




آن شکم خصم سبال او شده
دست پنهان در دعا اندر زده




کای خدا رسوا کن این لاف لئام
تا بجنبد سوی ما رحم کرام




مستجاب آمد دعای آن شکم
شورش حاجت بزد بیرون علم




گفت حق گر فاسقی و اهل صنم
چون مرا خوانی اجابتها کنم




تو دعا را سخت گیر و می‌شخول
عاقبت برهاندت از دست غول




چون شکم خود را به حضرت در سپرد
گربه آمد پوست آن دنبه ببرد




از پس گربه دویدند او گریخت
کودک از ترس عتابش رنگ ریخت




آمد اندر انجمن آن طفل خرد
آب روی مرد لافی را ببرد




گفت آن دنبه که هر صبحی بدان
چرب می‌کردی لبان و سبلتان




گربه آمد ناگهانش در ربود
بس دویدیم و نکرد آن جهد سود




خنده آمد حاضران را از شگفت
رحمهاشان باز جنبیدن گرفت




دعوتش کردند و سیرش داشتند
تخم رحمت در زمینش کاشتند




او چو ذوق راستی دید از کرام
بی تکبر راستی را شد غلام


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۲:


و آن شغال رنگ‌رنگ آمد نهفت
بر بناگوش ملامت‌گر بکفت




بنگر آخر در من و در رنگ من
یک صنم چون من ندارد خود شمن




چون گلستان گشته‌ام صد رنگ و خوش
مر مرا سجده کن از من سر مکش




کر و فر و آب و تاب و رنگ بین
فخر دنیا خوان مرا و رکن دین




مظهر لطف خدایی گشته‌ام
لوح شرح کبریایی گشته‌ام




ای شغالان هین مخوانیدم شغال
کی شغالی را بود چندین جمال




آن شغالان آمدند آنجا بجمع
همچو پروانه به گرداگرد شمع




پس چه خوانیمت بگو ای جوهری
گفت طاوس نر چون مشتری




پس بگفتندش که طاوسان جان
جلوه‌ها دارند اندر گلستان




تو چنان جلوه کنی گفتا که نی
بادیه نارفته چون کوبم منی




بانگ طاووسان کنی گفتا که لا
پس نه‌ای طاووس خواجه بوالعلا




خلعت طاووس آید ز آسمان
کی رسی از رنگ و دعویها بدان


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۳:


همچو فرعونی مرصع کرده ریش
برتر از عیسی پریده از خریش




او هم از نسل شغال ماده زاد
در خم مالی و جاهی در فتاد




هر که دید آن جاه و مالش سجده کرد
سجدهٔ افسوسیان را او بخورد




گشت مستک آن گدای ژنده‌دلق
از سجود و از تحیرهای خلق




مال مار آمد که در وی زهرهاست
و آن قبول و سجدهٔ خلق اژدهاست




های ای فرعون ناموسی مکن
تو شغالی هیچ طاووسی مکن




سوی طاووسان اگر پیدا شوی
عاجزی از جلوه و رسوا شوی




موسی و هارون چو طاووسان بدند
پر جلوه بر سر و رویت زدند




زشتیت پیدا شد و رسواییت
سرنگون افتادی از بالاییت




چون محک دیدی سیه گشتی چو قلب
نقش شیری رفت و پیدا گشت کلب




ای سگ‌گرگین زشت از حرص و جوش
پوستین شیر را بر خود مپوش




غرهٔ شیرت بخواهد امتحان
نقش شیر و آنگه اخلاق سگان


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۴:


گفت یزدان مر نبی را در مساق
یک نشانی سهل‌تر ز اهل نفاق




گر منافق زفت باشد نغز و هول
وا شناسی مر ورا در لحن و قول




چون سفالین کوزه‌ها را می‌خری
امتحانی می‌کنی ای مشتری




می‌زنی دستی بر آن کوزه چرا
تا شناسی از طنین اشکسته را




بانگ اشکسته دگرگون می‌بود
بانگ چاووشست پیشش می‌رود




بانگ می‌آید که تعریفش کند
همچو مصدر فعل تصریفش کند




چون حدیث امتحان رویی نمود
یادم آمد قصهٔ هاروت زود


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۲۵:


پیش ازین زان گفته بودیم اندکی
خود چه گوییم از هزارانش یکی




خواستم گفتن در آن تحقیقها
تا کنون وا ماند از تعویقها




حملهٔ دیگر ز بسیارش قلیل
گفته آید شرح یک عضوی ز پیل




گوش کن هاروت را ماروت را
ای غلام و چاکران ما روت را




سرخوش بودند از تماشای اله
وز عجایبهای استدراج شاه




این چنین مستیست ز استدراج حق
تا چه مستیها کند معراج حق




دانهٔ دامش چنین سرخوشی نمود
خوان انعامش چه‌ها داند گشود




سرخوش بودند و رهیده از کمند
های هوی عاشقانه می‌زدند




یک کمین و امتحان در راه بود
صرصرش چون کاه که را می‌ربود




امتحان می‌کردشان زیر و زبر
کی بود سرمست را زینها خبر




خندق و میدان بپیش او یکیست
چاه و خندق پیش او خوش مسلکیست




آن بز کوهی بر آن کوه بلند
بر دود از بهر خوردی بی‌گزند




تا علف چیند ببیند ناگهان
بازیی دیگر ز حکم آسمان




بر کهی دیگر بر اندازد نظر
ماده بز بیند بر آن کوه دگر




چشم او تاریک گردد در زمان
بر جهد سرمست زین که تا بدان




آنچنان نزدیک بنماید ورا
که دویدن گرد بالوعهٔ سرا




آن هزاران گز دو گز بنمایدش
تا ز سرخوشی میل جستن آیدش




چونک بجهد در فتد اندر میان
در میان هر دو کوه بی امان




او ز صیادان به که بگریخته
خود پناهش خون او را ریخته




شسته صیادان میان آن دو کوه
انتظار این قضای با شکوه




باشد اغلب صید این بز همچنین
ورنه چالاکست و چست و خصم‌بین




رستم ارچه با سر و سبلت بود
دام پاگیرش یقین میل بود




همچو من از سرخوشی میل ببر
سرخوشی میل ببین اندر شتر




باز این سرخوشی میل در جهان
پیش سرخوشی ملک دان مستهان




سرخوشی آن سرخوشی این بشکند
او به میل التفاتی کی کند




آب شیرین تا نخوردی آب شور
خوش بود خوش چون درون دیده نور




قطره‌ای از باده‌های آسمان
بر کند جان را ز می وز ساقیان




تا چه مستیها بود املاک را
وز جلالت روحهای پاک را




که به بوی دل در آن می بسته‌اند
خم بادهٔ این جهان بشکسته‌اند




جز مگر آنها که نومیدند و دور
همچو کفاری نهفته در قبور




ناامید از هر دو عالم گشته‌اند
خارهای بی‌نهایت کشته‌اند




پس ز مستیها بگفتند ای دریغ
بر زمین باران بدادیمی چو میغ




گستریدیمی درین بی‌داد جا
عدل و انصاف و عبادات و وفا




این بگفتند و قضا می‌گفت بیست
پیش پاتان دام ناپیدا بسیست




هین مدو گستاخ در دشت بلا
هین مران کورانه اندر کربلا




که ز موی و استخوان هالکان
می‌نیابد راه پای سالکان




جملهٔ راه استخوان و موی و پی
بس که تیغ قهر لاشی کرد شی




گفت حق که بندگان جفت عون
بر زمین آهسته می‌رانند و هون




پا برهنه چون رود در خارزار
جز بوقفه و فکرت و پرهیزگار




این قضا می‌گفت لیکن گوششان
بسته بود اندر حجاب جوششان




چشمها و گوشها را بسته‌اند
جز مر آنها را که از خود رسته‌اند




جز عنایت که گشاید چشم را
جز محبت که نشاند خشم را




جهد بی توفیق خود کس را مباد
در جهان والله اعلم بالسداد


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا