خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۵۱:


این عیادت از برای این صله‌ست
وین صله از صد محبت حامله‌ست




در عیادت شد رسول بی ندید
آن صحابی را بحال نزع دید




چون شوی دور از حضور اولیا
در حقیقت گشته‌ای دور از خدا




چون نتیجهٔ هجر همراهان غمست
کی فراق روی شاهان زان کمست




سایهٔ شاهان طلب هر دم شتاب
تا شوی زان سایه بهتر ز آفتاب




گر سفر داری بدین نیت برو
ور حضر باشد ازین غافل مشو


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۵۲:


سوی مکه شیخ امت بایزید
از برای حج و عمره می‌دوید




او به هر شهری که رفتی از نخست
مر عزیزان را بکردی بازجست




گرد می‌گشتی که اندر شهر کیست
کو بر ارکان بصیرت متکیست




گفت حق اندر سفر هر جا روی
باید اول طالب مردی شوی




قصد گنجی کن که این سود و زیان
در تبع آید تو آن را فرع دان




هر که کارد قصد گندم باشدش
کاه خود اندر تبع می‌آیدش




که بکاری بر نیاید گندمی
مردمی جو مردمی جو مردمی




قصد کعبه کن چو وقت حج بود
چونک رفتی مکه هم دیده شود




قصد در معراج دید دوست بود
درتبع عرش و ملایک هم نمود


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۵۳:


خانه‌ای نو ساخت روزی نو مرید
پیر آمد خانهٔ او را بدید




گفت شیخ آن نو مرید خویش را
امتحان کرد آن نکو اندیش را




روزن از بهر چه کردی ای رفیق
گفت تا نور اندر آید زین طریق




گفت آن فرعست این باید نیاز
تا ازین ره بشنوی بانگ نماز




بایزید اندر سفر جستی بسی
تا بیابد خضر وقت خود کسی




دید پیری با قدی همچون هلال
دید در وی فر و گفتار رجال




دیده نابینا و دل چون آفتاب
همچو پیلی دیده هندستان به خواب




چشم بسته خفته بیند صد طرب
چون گشاید آن نبیند ای عجب




بس عجب در خواب روشن می‌شود
دل درون خواب روزن می‌شود




آنک بیدارست و بیند خواب خوش
عارفست او خاک او در دیده‌کش




پیش او بنشست و می‌پرسید حال
یافتش درویش و هم صاحب‌عیال




گفت عزم تو کجا ای بایزید
رخت غربت را کجا خواهی کشید




گفت قصد کعبه دارم از پگه
گفت هین با خود چه داری زاد ره




گفت دارم از درم نقره دویست
نک ببسته سخت بر گوشهٔ ردیست




گفت طوفی کن بگردم هفت بار
وین نکوتر از طواف حج شمار




و آن درمها پیش من نه ای جواد
دان که حج کردی و حاصل شد مراد




عمره کردی عمر باقی یافتی
صاف گشتی بر صفا بشتافتی




حق آن حقی که جانت دیده است
که مرا بر بیت خود بگزیده است




کعبه هرچندی که خانهٔ بر اوست
خلقت من نیز خانهٔ سر اوست




تا بکرد آن خانه را در وی نرفت
واندرین خانه به جز آن حی نرفت




چون مرا دیدی خدا را دیده‌ای
گرد کعبهٔ صدق بر گردیده‌ای




خدمت من طاعت و حمد خداست
تا نپنداری که حق از من جداست




چشم نیکو باز کن در من نگر
تا ببینی نور حق اندر بشر




بایزید آن نکته‌ها را هوش داشت
همچو زرین حلقه‌اش در گوش داشت




آمد از وی بایزید اندر مزید
منتهی در منتها آخر رسید


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۵۴:


چون پیمبر دید آن بیمار را
خوش نوازش کرد یار غار را




زنده شد او چون پیمبر را بدید
گوییا آن دم مر او را آفرید




گفت بیماری مرا این بخت داد
کآمد این سلطان بر من بامداد




تا مرا صحت رسید و عافیت
از قدوم این شه بی حاشیت




ای خجسته رنج و بیماری و تب
ای مبارک درد و بیداری شب




نک مرا در پیری از لطف و کرم
حق چنین رنجوریی داد و سقم




درد پشتم داد هم تا من ز خواب
بر جهم هر نیمشب لا بد شتاب




تا نخسپم جمله شب چون گاومیش
دردها بخشید حق از لطف خویش




زین شکست آن رحم شاهان جوش کرد
دوزخ از تهدید من خاموش کرد




رنج گنج آمد که رحمتها دروست
مغز تازه شد چو بخراشید پوست




ای برادر موضع تاریک و سرد
صبر کردن بر غم و سستی و درد




چشمهٔ حیوان و جام سرخوشی است
کان بلندیها همه در پستی است




آن بهاران مضمرست اندر خزان
در بهارست آن خزان مگریز از آن




همره غم باش و با وحشت بساز
می‌طلب در مرگ خود عمر دراز




آنچ گوید نفس تو کاینجا بدست
مشنوش چون کار او ضد آمدست




تو خلافش کن که از پیغامبران
این چنین آمد وصیت در جهان




مشورت در کارها واجب شود
تا پشیمانی در آخر کم بود




حیله‌ها کردند بسیار انبیا
تا که گردان شد برین سنگ آسیا




نفس می‌خواهد که تا ویران کند
خلق را گمراه و سرگردان کند




گفت امت مشورت با کی کنیم
انبیا گفتند با عقل امام




گفت گر کودک در آید یا زنی
کو ندارد عقل و رای روشنی




گفت با او مشورت کن وانچ گفت
تو خلاف آن کن و در راه افت




نفس خود را زن شناس از زن بتر
زانک زن جزویست نفست کل شر




مشورت با نفس خود گر می‌کنی
هرچه گوید کن خلاف آن دنی




گر نماز و روزه می‌فرمایدت
نفس مکارست مکری زایدت




مشورت با نفس خویش اندر فعال
هرچه گوید عکس آن باشد کمال




برنیایی با وی و استیز او
رو بر یاری بگیر آمیز او




عقل قوت گیرد از عقل دگر
نیشکر کامل شود از نیشکر




من ز مکر نفس دیدم چیزها
کو برد از سحر خود تمییزها




وعده‌ها بدهد ترا تازه به دست
که هزاران بار آنها را شکست




عمر اگر صد سال خود مهلت دهد
اوت هر روزی بهانهٔ نو نهد




گرم گوید وعده‌های سرد را
جادوی مردی ببندد مرد را




ای ضیاء الحق حسام الدین بیا
که نروید بی تو از شوره گیا




از فلک آویخته شد پرده‌ای
از پی نفرین دل آزرده‌ای




این قضا را هم قضا داند علاج
عقل خلقان در قضا گیجست گیج




اژدها گشتست آن مار سیاه
آنک کرمی بود افتاده به راه




اژدها و مار اندر دست تو
شد عصا ای جان موسی سرخوش تو




حکم خذها لا تخف دادت خدا
تا به دستت اژدها گردد عصا




هین ید بیضا نما ای پادشاه
صبح نو بگشا ز شبهای سیاه




دوزخی افروخت بر وی دم فسون
ای دم تو از دم دریا فزون




بحر مکارست بنموده کفی
دوزخست از مکر بنموده تفی




زان نماید مختصر در چشم تو
تا زبون بینیش جنبد خشم تو




همچنانک لشکر انبوه بود
مر پیمبر را به چشم اندک نمود




تا بریشان زد پیمبر بی خطر
ور فزون دیدی از آن کردی حذر




آن عنایت بود و اهل آن بدی
احمدا ورنه تو بد دل می‌شدی




کم نمود او را و اصحاب ورا
آن جهاد ظاهر و باطن خدا




تا میسر کرد یسری را برو
تا ز عسری او بگردانید رو




کم نمودن مر ورا پیروز بود
که حقش یار و طریق‌آموز بود




آنک حق پشتش نباشد از ظفر
وای اگر گربه‌ش نماید شیر نر




وای اگر صد را یکی بیند ز دور
تا به چالش اندر آید از غرور




زان نماید ذوالفقاری حربه‌ای
زان نماید شیر نر چون گربه‌ای




تا دلیر اندر فتد احمق به جنگ
واندر آردشان بدین حیلت به چنگ




تا به پای خویش باشند آمده
آن فلیوان جانب آتشکده




کاه برگی می‌نماید تا تو زود
پف کنی کو را برانی از وجود




هین که آن که کوهها بر کنده است
زو جهان گریان و او در خنده است




می‌نماید تا بکعب این نوشیدنی
صد چو عاج ابن عنق شد غرق او




می‌نماید موج خونش - مشک
می‌نماید قعر دریا خاک خشک




خشک دید آن بحر را فرعون کور
تا درو راند از سر مردی و زور




چون در آید در تک دریا بود
دیدهٔ فرعون کی بینا بود




دیده بینا از لقای حق شود
حق کجا همراز هر احمق شود




قند بیند خود شود زهر قتول
راه بیند خود بود آن بانگ غول




ای فلک در فتنهٔ آخر زمان
تیز می‌گردی بده آخر زمان




خنجر تیزی تو اندر قصد ما
نیش زهرآلوده‌ای در فصد ما




ای فلک از رحم حق آموز رحم
بر دل موران مزن چون مار زخم




حق آنک چرخهٔ چرخ ترا
کرد گردان بر فراز این سرا




که دگرگون گردی و رحمت کنی
پیش از آن که بیخ ما را بر کنی




حق آنک دایگی کردی نخست
تا نهال ما ز آب و خاک رست




حق آن شه که ترا صاف آفرید
کرد چندان مشعله در تو پدید




آنچنان معمور و باقی داشتت
تا که دهری از ازل پنداشتت




شکر دانستیم آغاز ترا
انبیا گفتند آن راز ترا




آدمی داند که خانه حادثست
عنکبوتی نه که در وی عابشست




پشه کی داند که این باغ از کیست
کو بهاران زاد و مرگش در دیست




کرم کاندر چوب زاید سست‌حال
کی بداند چوب را وقت نهال




ور بداند کرم از ماهیتش
عقل باشد کرم باشد صورتش




عقل خود را می‌نماید رنگها
چون پری دورست از آن فرسنگها




از ملک بالاست چه جای پری
تو مگس‌پری بپستی می‌پری




گرچه عقلت سوی بالا می‌پرد
مرغ تقلیدت بپستی می‌چرد




علم تقلیدی وبال جان ماست
عاریه‌ست و ما نشسته کان ماست




زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن




هرچه بینی سود خود زان می‌گریز
زهر نوش و آب حیوان را بریز




هر که بستاید ترا دشنام ده
سود و سرمایه به مفلس وام ده




ایمنی بگذار و جای خوف باش
بگذر از نامـ*ـوس و رسوا باش و فاش




آزمودم عقل دور اندیش را
بعد ازین دیوانه سازم خویش را


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۵۵:


گفت با دلقک شبی سید اجل
قحبه‌ای را خواستی تو از عجل




با من این را باز می‌بایست گفت
تا یکی مستور کردیمیت جفت




گفت نه مستور صالح خواستم
قحبه گشتند و ز غم تن کاستم




خواستم ایم قحبه را بی معرفت
تا ببینم چون شود این عاقبت




عقل را من آزمودم هم بسی
زین سپس جویم جنون را مغرسی


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۵۶:


آن یکی می‌گفت خواهم عاقلی
مشورت آرم بدو در مشکلی




آن یکی گفتش که اندر شهر ما
نیست عاقل جز که آن مجنون‌نما




بر نیی گشته سواره نک فلان
می‌دواند در میان کودکان




صاحب رایست و آتش‌پاره‌ای
آسمان قدرست و اخترباره‌ای




فر او کروبیان را جان شدست
او درین دیوانگی پنهان شدست




لیک هر دیوانه را جان نشمری
سر منه گوساله را چون سامری




چون ولیی آشکارا با تو گفت
صد هزاران غیب و اسرار نهفت




مر ترا آن فهم و آن دانش نبود
وا ندانستی تو سرگین را ز عود




از جنون خود را ولی چون پرده ساخت
مر ورا ای کور کی خواهی شناخت




گر ترا بازست آن دیدهٔ یقین
زیر هر سنگی یکی سرهنگ بین




پیش آن چشمی که باز و رهبرست
هر گلیمی را کلیمی در برست




مر ولی را هم ولی شهره کند
هر که را او خواست با بهره کند




کس نداند از خرد او را شناخت
چونک او مر خویش را دیوانه ساخت




چون بدزدد دزد بینایی ز کور
هیچ یابد دزد را او در عبور




کور نشناسد که دزد او که بود
گرچه خود بر وی زند دزد عنود




چون گزد سگ کور صاحب‌ژنده را
کی شناسد آن سگ درنده را


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۵۷:


یک سگی در کوی بر کور گدا
حمله می‌آورد چون شیر وغا




سگ کند آهنگ درویشان بخشم
در کشد مه خاک درویشان بچشم




کور عاجز شد ز بانگ و بیم سگ
اندر آمد کور در تعظیم سگ




کای امیر صید و ای شیر شکار
دست دست تست دست از من بدار




کز ضرورت دم خر را آن حکیم
کرد تعظیم و لقب دادش کریم




گفت او هم از ضرورت کای اسد
از چو من لاغر شکارت چه رسد




گور می‌گیرند یارانت به دشت
کور می‌گیری تو در کوچه بگشت




گور می‌جویند یارانت بصید
کور می‌جویی تو در کوچه بکید




آن سگ عالم شکار گور کرد
وین سگ بی‌مایه قصد کور کرد




علم چون آموخت سگ رست از ضلال
می‌کند در بیشه‌ها صید حلال




سگ چو عالم گشت شد چالاک زحف
سگ چو عارف گشت شد اصحاب کهف




سگ شناسا شد که میر صید کیست
ای خدا آن نور اشناسنده چیست




کور نشناسد نه از بی چشمی است
بلک این زانست کز جهلست سرخوش




نیست خود بی‌چشم‌تر کور از زمین
این زمین از فضل حق شد خصم بین




نور موسی دید و موسی را نواخت
خسف قارون کرد و قارون را شناخت




رجف کرد اندر هلاک هر دعی
فهم کرد از حق که یاارض ابلعی




خاک و آب و باد و نار با شرر
بی‌خبر با ما و با حق با خبر




ما بعکس آن ز غیر حق خبیر
بی‌خبر از حق و از چندین نذیر




لاجرم اشفقن منها جمله‌شان
کند شد ز آمیز حیوان حمله‌شان




گفت بیزاریم جمله زین حیات
کو بود با خلق حی با حق موات




چون بماند از خلق گردد او یتیم
انس حق را قلب می‌باید سلیم




چون ز کوری دزد دزدد کاله‌ای
می‌کند آن کور عمیا ناله‌ای




تا نگوید دزد او را کان منم
کز تو دزدیدم که دزد پر فنم




کی شناسد کور دزد خویش را
چون ندارد نور چشم و آن ضیا




چون بگوید هم بگیر او را تو سخت
تا بگوید او علامتهای رخت




پس جهاد اکبر آمد عصر دزد
تا بگوید که چه برد آن زن بمزد




اولا دزدید کحل دیده‌ات
چون ستانی باز یابی تبصرت




کالهٔ حکمت که گم کردهٔ دلست
پیش اهل دل یقین آن حاصلست




کوردل با جان و با سمع و بصر
می‌نداند دزد شیطان را ز اثر




ز اهل دل جو از جماد آن را مجو
که جماد آمد خلایق پیش او




مشورت جوینده آمد نزد او
کای اب کودک شده رازی بگو




گفت رو زین حلقه کین در باز نیست
باز گرد امروز روز راز نیست




گر مکان را ره بدی در لامکان
همچو شیخان بودمی من بر دکان


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۵۸:


محتسب در نیم شب جایی رسید
در بن دیوار سرخوشی خفته دید




گفت هی سرخوشی چه خوردستی بگو
گفت ازین خوردم که هست اندر سبو




گفت آخر در سبو واگو که چیست
گفت از آنک خورده‌ام گفت این خفیست




گفت آنچ خورده‌ای آن چیست آن
گفت آنک در سبو مخفیست آن




دور می‌شد این سؤال و این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب




گفت او را محتسب هین آه کن
سرخوش هوهو کرد هنگام سخن




گفت گفتم آه کن هو می‌کنی
گفت من شاد و تو از غم منحنی




آه از درد و غم و بیدادیست
هوی هوی می‌خوران از شادیست




محتسب گفت این ندانم خیز خیز
معرفت متراش و بگذار این ستیز




گفت رو تو از کجا من از کجا
گفت سرخوشی خیز تا زندان بیا




گفت سرخوش ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو




گر مرا خود قوت رفتن بدی
خانهٔ خود رفتمی وین کی شدی




من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکانمی


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۵۹:


گفت آن طالب که آخر یک نفس
ای سواره بر نی این سو ران فرس




راند سوی او که هین زوتر بگو
کاسپ من بس توسنست و تندخو




تا لگد بر تو نکوبد زود باش
از چه می‌پرسی بیانش کن تو فاش




او مجال راز دل گفتن ندید
زو برون شو کرد و در لاغش کشید




گفت می‌خواهم درین کوچه زنی
کیست لایق از برای چون منی




گفت سه گونه زن‌اند اندر جهان
آن دو رنج و این یکی گنج روان




آن یکی را چون بخواهی کل تراست
وآن دگر نیمی ترا نیمی جداست




وآن سیم هیچ او ترا نبود بدان
این شنودی دور شو رفتم روان




تا ترا اسپم نپراند لگد
که بیفتی بر نخیزی تا ابد




شیخ راند اندر میان کودکان
بانگ زد بار دگر او را جوان




که بیا آخر بگو تفسیر این
این زنان سه نوع گفتی بر گزین




راند سوی او و گفتش بکر خاص
کل ترا باشد ز غم یابی خلاص




وانک نیمی آن تو بیوه بود
وانک هیچست آن عیال با ولد




چون ز شوی اولش کودک بود
مهر و کل خاطرش آن سو رود




دور شو تا اسپ نندازد لگد
سم اسپ توسنم بر تو رسد




های هویی کرد شیخ باز راند
کودکان را باز سوی خویش خواند




باز بانگش کرد آن سایل بیا
یک سؤالم ماند ای شاه کیا




باز راند این سو بگو زوتر چه بود
که ز میدان آن بچه گویم ربود




گفت ای شه با چنین عقل و ادب
این چه شیدست این چه فعلست ای عجب




تو ورای عقل کلی در بیان
آفتابی در جنون چونی نهان




گفت این اوباش رایی می‌زنند
تا درین شهر خودم قاضی کنند




دفع می‌گفتم مرا گفتند نی
نیست چون تو عالمی صاحب فنی




با وجود تو حرامست و خبیث
که کم از تو در قضا گوید حدیث




در شریعت نیست دستوری که ما
کمتر از تو شه کنیم و پیشوا




زین ضرورت گیج و دیوانه شدم
لیک در باطن همانم که بدم




عقل من گنجست و من ویرانه‌ام
گنج اگر پیدا کنم دیوانه‌ام




اوست دیوانه که دیوانه نشد
این عسس را دید و در خانه نشد




دانش من جوهر آمد نه عرض
این بهایی نیست بهر هر غرض




کان قندم نیستان شکرم
هم زمن می‌روید و من می‌خورم




علم تقلیدی و تعلیمیست آن
کز نفور مستمع دارد فغان




چون پی دانه نه بهر روشنیست
همچو طالب‌علم دنیای دنیست




طالب علمست بهر عام و خاص
نه که تا یابد ازین عالم خلاص




همچو موشی هر طرف سوراخ کرد
چونک نورش راند از در گفت برد




چونک سوی دشت و نورش ره نبود
هم در آن ظلمات جهدی می‌نمود




گر خدایش پر دهد پر خرد
برهد از موشی و چون مرغان پرد




ور نجوید پر بماند زیر خاک
ناامید از رفتن راه سماک




علم گفتاری که آن بی جان بود
عاشق روی خریداران بود




گرچه باشد وقت بحث علم زفت
چون خریدارش نباشد مرد و رفت




مشتری من خدایست او مرا
می‌کشد بالا که الله اشتری




خونبهای من جمال ذوالجلال
خونبهای خود خورم کسب حلال




این خریداران مفلس را بهل
چه خریداری کند یک مشت گل




گل مخور گل را مخر گل را مجو
زانک گل خوارست دایم زردرو




دل بخور تا دایما باشی جوان
از تجلی چهره‌ات چون ارغوان




یا رب این بخشش نه حد کار ماست
لطف تو لطف خفی را خود سزاست




دست گیر از دست ما ما را بخر
پرده را بر دار و پردهٔ ما مدر




باز خر ما را ازین نفس پلید
کاردش تا استخوان ما رسید




از چو ما بیچارگان این بند سخت
کی گشاید ای شه بی‌تاج و تـ*ـخت




این چنین قفل گران را ای ودود
کی تواند جز که فضل تو گشود




ما ز خود سوی تو گردانیم سر
چون توی از ما به ما نزدیکتر




این دعا هم بخشش و تعلیم تست
گرنه در گلخن گلستان از چه رست




در میان خون و روده فهم و عقل
جز ز اکرام تو نتوان کرد نقل




از دو پاره پیه این نور روان
موج نورش می‌زند بر آسمان




گوشت‌پاره که زبان آمد ازو
می‌رود سیلاب حکمت همچو جو




سوی سوراخی که نامش گوشهاست
تا بباغ جان که میوه‌ش هوشهاست




شاه‌راه باغ جانها شرع اوست
باغ و بستانهای عالم فرع اوست




اصل و سرچشمهٔ خوشی آنست آن
زود تجری تحتها الانهار خوان


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۶۰:


گفت پیغامبر مر آن بیمار را
چون عیادت کرد یار زار را




که مگر نوعی دعایی کرده‌ای
از جهالت زهربایی خورده‌ای




یاد آور چه دعا می‌گفته‌ای
چون ز مکر نفس می‌آشفته‌ای




گفت یادم نیست الا همتی
دار با من یادم آید ساعتی




از حضور نوربخش مصطفی
پیش خاطر آمد او را آن دعا




تافت زان روزن که از دل تا دلست
روشنی که فرق حق و باطلست




گفت اینک یادم آمد ای رسول
آن دعا که گفته‌ام من بوالفضول




چون گرفتار گنه می‌آمدم
غرقه دست اندر حشایش می‌زدم




از تو تهدید و وعیدی می‌رسید
مجرمان را از عذاب بس شدید




مضطرب می‌گشتم و چاره نبود
بند محکم بود و قفل ناگشود




نی مقام صبر و نی راه گریز
نی امید توبه نی جای ستیز




من چو هاروت و چو ماروت از حزن
آه می‌کردم که ای خلاق من




از خطر هاروت و ماروت آشکار
چاه بابل را بکردند اختیار




تا عذاب آخرت اینجا کشند
گربزند و عاقل و ساحروشند




نیک کردند و بجای خویش بود
سهل‌تر باشد ز آتش رنج دود




حد ندارد وصف رنج آن جهان
سهل باشد رنج دنیا پیش آن




ای خنک آن کو جهادی می‌کند
بر بدن زجری و دادی می‌کند




تا ز رنج آن جهانی وا رهد
بر خود این رنج عبادت می‌نهد




من همی‌گفتم که یا رب آن عذاب
هم درین عالم بران بر من شتاب




تا در آن عالم فراغت باشدم
در چنین درخواست حلقه می‌زدم




این چنین رنجوریی پیدام شد
جان من از رنج بی آرام شد




مانده‌ام از ذکر و از اوراد خود
بی‌خبر گشتم ز خویش و نیک و بد




گر نمی‌دیدم کنون من روی تو
ای خجسته وی مبارک بوی تو




می‌شدم از بند من یکبارگی
کردیم شاهانه این غمخوارگی




گفت هی هی این دعا دیگر مکن
بر مکن تو خویش را از بیخ و بن




تو چه طاقت داری ای مور نژند
که نهد بر تو چنان کوه بلند




گفت توبه کردم ای سلطان که من
از سر جلدی نلافم هیچ فن




این جهان تیهست و تو موسی و ما
از گنه در تیه مانده مبتلا




قوم موسی راه می‌پیموده‌اند
آخر اندر گام اول بوده‌اند




سالها ره می‌رویم و در اخیر
همچنان در منزل اول اسیر




گر دل موسی ز ما راضی بدی
تیه را راه و کران پیدا شدی




ور بکل بیزار بودی او ز ما
کی رسیدی خوانمان هیچ از سما




کی ز سنگی چشمه‌ها جوشان شدی
در بیابان‌مان امان جان شدی




بل به جای خوان خود آتش آمدی
اندرین منزل لهب بر ما زدی




چون دو دل شد موسی اندر کار ما
گاه خصم ماست و گاهی یار ما




خشمش آتش می‌زند در رخت ما
حلم او رد می‌کند تیر بلا




کی بود که حلم گردد خشم نیز
نیست این نادر ز لطفت ای عزیز




مدح حاضر وحشتست از بهر این
نام موسی می‌برم قاصد چنین




ورنه موسی کی روا دارد که من
پیش تو یاد آورم از هیچ تن




عهد ما بشکست صد بار و هزار
عهد تو چون کوه ثابت بر قرار




عهد ما کاه و به هر بادی زبون
عهد تو کوه و ز صد که هم فزون




حق آن قوت که بر تلوین ما
رحمتی کن ای امیر لونها




خویش را دیدیم و رسوایی خویش
امتحان ما مکن ای شاه بیش




تا فضیحتهای دیگر را نهان
کرده باشی ای کریم مستعان




بی‌حدی تو در جمال و در کمال
در کژی ما بی‌حدیم و در ضلال




بی حدی خویش بگمار ای کریم
بر کژی بی حد مشتی لئیم




هین که از تقطیع ما یک تار ماند
مصر بودیم و یکی دیوار ماند




البقیه البقیه ای خدیو
تا نگردد شاد کلی جان دیو




بهر ما نی بهر آن لطف نخست
که تو کردی گمرهان را باز جست




چون نمودی قدرتت بنمای رحم
ای نهاده رحمها در لحم و شحم




این دعا گر خشم افزاید ترا
تو دعا تعلیم فرما مهترا




آنچنان کادم بیفتاد از بهشت
رجعتش دادی که رست از دیو زشت




دیو کی بود کو ز آدم بگذرد
بر چنین نطعی ازو بازی برد




در حقیقت نفع آدم شد همه
لعنت حاسد شده آن دمدمه




بازیی دید و دو صد بازی ندید
پس ستون خانهٔ خود را برید




آنشی زد شب بکشت دیگران
باد آتش را بکشت او بران




چشم‌بندی بود لعنت دیو را
تا زیان خصم دید آن ریو را




خود زیان جان او شد ریو او
گویی آدم بود دیو دیو او




لعنت این باشد که کژبینش کند
حاسد و خودبین و پر کینش کند




تا نداند که هر آنک کرد بد
عاقبت باز آید و بر وی زند




جمله فرزین‌بندها بیند بعکس
مات بر وی گردد و نقصان و وکس




زانک گر او هیچ بیند خویش را
مهلک و ناسور بیند ریش را




درد خیزد زین چنین دیدن درون
درد او را از حجاب آرد برون




تا نگیرد مادران را درد زه
طفل در زادن نیابد هیچ ره




این امانت در دل و دل حامله‌ست
این نصیحتها مثال قابله‌ست




قابله گوید که زن را درد نیست
درد باید درد کودک را رهیست




آنک او بی‌درد باشد ره‌زنست
زانک بی‌دردی انا الحق گفتنست




آن انا بی وقت گفتن لعنتست
آن انا در وقت گفتن رحمتست




آن انا منصور رحمت شد یقین
آن انا فرعون لعنت شد ببین




لاجرم هر مرغ بی‌هنگام را
سر بریدن واجبست اعلام را




سر بریدن چیست کشتن نفس را
در جهاد و ترک گفتن تفس را




آنچنانک نیش کزدم بر کنی
تا که یابد او ز کشتن ایمنی




بر کنی دندان پر زهری ز مار
تا رهد مار از بلای سنگسار




هیچ نکشد نفس را جز ظل پیر
دامن آن نفس‌کش را سخت گیر




چون بگیری سخت آن توفیق هوست
در تو هر قوت که آید جذب اوست




ما رمیت اذ رمیت راست دان
هر چه کارد جان بود از جان جان




دست گیرنده ویست و بردبار
دم بدم آن دم ازو اومید دار




نیست غم گر دیر بی او مانده‌ای
دیرگیر و سخت‌گیرش خوانده‌ای




دیر گیرد سخت گیرد رحمتش
یک دمت غایب ندارد حضرتش




ور تو خواهی شرح این وصل و ولا
از سر اندیشه می‌خوان والضحی




ور تو گویی هم بدیها از ویست
لیک آن نقصان فضل او کیست




آن بدی دادن کمال اوست هم
من مثالی گویمت ای محتشم




کرد نقاشی دو گونه نقشها
نقشهای صاف و نقشی بی صفا




نقش یوسف کرد و حور خوش‌سرشت
نقش عفریتان و ابلیسان زشت




هر دو گونه نقش استادی اوست
زشتی او نیست آن رادی اوست




زشت را در غایت زشتی کند
جمله زشتیها به گردش بر تند




تا کمال دانشش پیدا شود
منکر استادیش رسوا شود




ور نداند زشت کردن ناقص است
زین سبب خلاق گبر و مخلص است




پس ازین رو کفر و ایمان شاهدند
بر خداوندیش و هر دو ساجدند




لیک مؤمن دان که طوعا ساجدست
زانک جویای رضا و قاصدست




هست کرها گبر هم یزدان‌پرست
لیک قصد او مرادی دیگرست




قلعهٔ سلطان عمارت می‌کند
لیک دعوی امارت می‌کند




گشته یاغی تا که ملک او بود
عاقبت خود قلعه سلطانی شود




مؤمن آن قلعه برای پادشاه
می‌کند معمور نه از بهر جاه




زشت گوید ای شه زشت‌آفرین
قادری بر خوب و بر زشت مهین




خوب گوید ای شه حسن و بها
پاک گردانیدیم از عیبها


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا