خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۴۱:


بود کوری کو همی‌گفت الامان
من دو کوری دارم ای اهل زمان




پس دوباره رحمتم آرید هان
چون دو کوری دارم و من در میان




گفت یک کوریت می‌بینیم ما
آن دگر کوری چه باشد وا نما




گفت زشت‌آوازم و ناخوش نوا
زشت‌آوازی و کوری شد دوتا




بانگ زشتم مایهٔ غم می‌شود
مهر خلق از بانگ من کم می‌شود




زشت آوازم بهر جا که رود
مایهٔ خشم و غم و کین می‌شود




بر دو کوری رحم را دوتا کنید
این چنین ناگنج را گنجا کنید




زشتی آواز کم شد زین گله
خلق شد بر وی برحمت یک‌دله




کرد نیکو چون بگفت او راز را
لطف آواز دلش آواز را




وانک آواز دلش هم بد بود
آن سه کوری دوری سرمد بود




لیک وهابان که بی علت دهند
بوک دستی بر سر زشتش نهند




چونک آوازش خوش و مظلوم شد
زو دل سنگین‌دلان چون موم شد




نالهٔ کافر چو زشتست و شهیق
زان نمی‌گردد اجابت را رفیق




اخسؤا بر زشت آواز آمدست
کو ز خون خلق چون سگ بود سرخوش




چونک نالهٔ خرس رحمت‌کش بود
ناله‌ات نبود چنین ناخوش بود




دان که با یوسف تو گرگی کرده‌ای
یا ز خون بی گناهی خورده‌ای




توبه کن وز خورده استفراغ کن
ور جراحت کهنه شد رو داغ کن


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۴۲:


خرس هم از اژدها چون وا رهید
وآن کرم زان مرد مردانه بدید




چون سگ اصحاب کهف آن خرس زار
شد ملازم در پی آن بردبار




آن مسلمان سر نهاد از خستگی
خرس حارس گشت از دل‌بستگی




آن یکی بگذشت و گفتش حال چیست
ای برادر مر ترا این خرس کیست




قصه وا گفت و حدیث اژدها
گفت بر خرسی منه دل ابلها




دوستی ابله بتر از دشمنیست
او بهر حیله که دانی راندنیست




گفت والله از حسودی گفت این
ورنه خرسی چه نگری این مهر بین




گفت مهر ابلهان عشوه‌ده است
این حسودی من از مهرش به است




هی بیا با من بران این خرس را
خرس را مگزین مهل هم‌جنس را




گفت رو رو کار خود کن ای حسود
گفت کارم این بد و رزقت نبود




من کم از خرسی نباشم ای شریف
ترک او کن تا منت باشم حریف




بر تو دل می‌لرزدم ز اندیشه‌ای
با چنین خرسی مرو در بیشه‌ای




این دلم هرگز نلرزید از گزاف
نور حقست این نه دعوی و نه لاف




مؤمنم ینظر بنور الله شده
هان و هان بگریز ازین آتشکده




این همه گفت و به گوشش در نرفت
بدگمانی مرد سدیست زفت




دست او بگرفت و دست از وی کشید
گفت رفتم چون نه‌ای یار رشید




گفت رو بر من تو غمخواره مباش
بوالفضولا معرفت کمتر تراش




باز گفتش من عدوی تو نیم
لطف باشد گر بیابی در پیم




گفت خوابستم مرا بگذار و رو
گفت آخر یار را منقاد شو




تا بخسپی در پناه عاقلی
در جوار دوستی صاحب‌دلی




در خیال افتاد مرد از جد او
خشمگین شد زود گردانید رو




کین مگر قصد من آمد خونیست
یا طمع دارد گدا و تونیست




یا گرو بستست با یاران بدین
که بترساند مرا زین همنشین




خود نیامد هیچ از خبث سرش
یک گمان نیک اندر خاطرش




ظن نیکش جملگی بر خرس بود
او مگر مر خرس را هم‌جنس بود




عاقلی را از سگی تهمت نهاد
خرس را دانست اهل مهر و داد


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۴۳:


گفت موسی با یکی سرخوش خیال
کای بداندیش از شقاوت وز ضلال




صد گمانت بود در پیغامبریم
با چنین برهان و این خلق کریم




صد هزاران معجزه دیدی ز من
صد خیالت می‌فزود و شک و ظن




از خیال و وسوسه تنگ آمدی
طعن بر پیغامبری‌ام می‌زدی




گرد از دریا بر آوردم عیان
تا رهیدیت از شر فرعونیان




ز آسمان چل سال کاسه و خوان رسید
وز دعاام جوی از سنگی دوید




این و صد چندین و چندین گرم و سرد
از تو ای سرد آن توهم کم نکرد




بانگ زد گوساله‌ای از جادوی
سجده کردی که خدای من توی




آن توهمهات را سیلاب برد
زیرکی باردت را خواب برد




چون نبودی بد گمان در حق او
چون نهادی سر چنان ای زشت‌خو




چون خیالت نامد از تزویر او
وز فساد سحر احمق‌گیر او




سامریی خود که باشد ای سگان
که خدایی بر تراشد در جهان




چون درین تزویر او یک‌دل شدی
وز همه اشکالها عاطل شدی




گاو می‌شاید خدایی را بلاف
در رسولی‌ام تو چون کردی خلاف




پیش گاوی سجده کردی از خری
گشت عقلت صید سحر سامری




چشم دزدیدی ز نور ذوالجلال
اینت جهل وافر و عین ضلال




شه بر آن عقل و گزینش که تراست
چون تو کان جهل را کشتن سزاست




گاو زرین بانگ کرد آخر چه گفت
کاحمقان را این همه رغبت شکفت




زان عجب‌تر دیده‌ایت از من بسی
لیک حق را کی پذیرد هر خسی




باطلان را چه رباید باطلی
عاطلان را چه خوش آید عاطلی




زانک هر **** رباید جنس خود
گاو سوی شیر نر کی رو نهد




گرگ بر یوسف کجا عشق آورد
جز مگر از مکر تا او را خورد




چون ز گرگی وا رهد محرم شود
چون سگ کهف از بنی آدم شود




چون ابوبکر از محمد برد بو
گفت هذا لیس وجه کاذب




چون نبد بوجهل از اصحاب درد
دید صد شق قمر باور نکرد




دردمندی کش ز بام افتاد طشت
زو نهان کردیم حق پنهان نگشت




وانک او جاهل بد از دردش بعید
چند بنمودند و او آن را ندید




آینهٔ دل صاف باید تا درو
وا شناسی صورت زشت از نکو


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۴۴:


آن مسلمان ترک ابله کرد و تفت
زیر لـ*ـب لاحول گویان باز رفت




گفت چون از جد و بندم وز جدال
در دل او پیش می‌زاید خیال




پس ره پند و نصیحت بسته شد
امر اعرض عنهم پیوسته شد




چون دوایت می‌فزاید درد پس
قصه با طالب بگو بر خوان عبس




چونک اعمی طالب حق آمدست
بهر فقر او را نشاید سـ*ـینه خست




تو حریصی بر رشاد مهتران
تا بیاموزند عام از سروران




احمدا دیدی که قومی از ملوک
مستمع گشتند گشتی خوش که بوک




این رئیسان یار دین گردند خوش
بر عرب اینها سرند و بر حبش




بگذرد این صیت از بصره و تبوک
زانک الناس علی دین الملوک




زین سبب تو از ضریر مهتدی
رو بگردانیدی و تنگ آمدی




کندرین فرصت کم افتد این مناخ
تو ز یارانی و وقت تو فراخ




مزدحم می‌گردیم در وقت تنگ
این نصیحت می‌کنم نه از خشم و جنگ




احمدا نزد خدا این یک ضریر
بهتر از صد قیصرست و صد وزیر




یاد الناس معادن هین بیار
معدنی باشد فزون از صد هزار




معدن لعل و عقیق مکتنس
بهترست از صد هزاران کان مس




احمدا اینجا ندارد مال سود
سـ*ـینه باید پر ز عشق و درد و دود




اعمیی روشن‌دل آمد در مبند
پند او را ده که حق اوست پند




گر دو سه ابله ترا منکر شدند
تلخ کی گردی چو هستی کان قند




گر دو سه ابله ترا تهمت نهد
حق برای تو گواهی می‌دهد




گفت از اقرار عالم فارغم
آنک حق باشد گواه او را چه غم




گر خفاشی را ز خورشیدی خوریست
آن دلیل آمد که آن خورشید نیست




نفرت خفاشکان باشد دلیل
که منم خورشید تابان جلیل




گر گلابی را جعل راغب شود
آن دلیل ناگلابی می‌کند




گر شود قلبی خریدار محک
در محکی‌اش در آید نقص و شک




دزد شب خواهد نه روز این را بدان
شب نیم روزم که تابم در جهان




فارقم فاروقم و غلبیروار
تا که که از من نمی‌یابد گذار




آرد را پیدا کنم من از سبوس
تا نمایم کین نقوشست آن نفوس




من چو میزان خدایم در جهان
وا نمایم هر سبک را از گران




گاو را داند خدا گوساله‌ای
خر خریداری و در خور کاله‌ای




من نه گاوم تا که گوسالم خرد
من نه خارم که اشتری از من چرد




او گمان دارد که با من جور کرد
بلک از آیینهٔ من روفت گرد


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۴۵:


گفت جالینوس با اصحاب خود
مر مرا تا آن فلان دارو دهد




پس بدو گفت آن یکی ای ذو فنون
این دوا خواهند از بهر جنون




دور از عقل تو این دیگر مگو
گفت در من کرد یک دیوانه رو




ساعتی در روی من خوش بنگرید
چشمکم زد آستین من درید




گرنه جنسیت بدی در من ازو
کی رخ آوردی به من آن زشت‌رو




گر ندیدی جنس خود کی آمدی
کی بغیر جنس خود را بر زدی




چون دو کس بر هم زند بی‌هیچ شک
در میانشان هست قدر مشترک




کی پرد مرغی مگر با جنس خود
صحبت ناجنس گورست و لحد


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۴۶:


آن حکیمی گفت دیدم هم تکی
در بیابان زاغ را با لکلکی




در عجب ماندم بجستم حالشان
تا چه قدر مشترک یابم نشان




چون شدم نزدیک من حیران و دنگ
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ




خاصه شه‌بازی که او عرشی بود
با یکی جغدی که او فرشی بود




آن یکی خورشید علیین بود
وین دگر خفاش کز سجین بود




آن یکی نوری ز هر عیبی بری
وین یکی کوری گدای هر دری




آن یکی ماهی که بر پروین زند
وین یکی کرمی که در سرگین زید




آن یکی یوسف‌رخی عیسی‌نفس
وین یکی گرگی و یا خر با جرس




آن یکی پران شده در لامکان
وین یکی در کاهدان همچون سگان




با زبان معنوی گل با جعل
این همی‌گوید که ای گنده‌بـ*ـغل




گر گریزانی ز گلشن بی گمان
هست آن نفرت کمال گلستان




غیرت من بر سر تو دورباش
می‌زند کای خس ازینجا دور باش




ور بیامیزی تو با من ای دنی
این گمان آید که از کان منی




بلبلان را جای می‌زیبد چمن
مر جعل را در چمین خوشتر وطن




حق مرا چون از پلیدی پاک داشت
چون سزد بر من پلیدی را گماشت




یک رگم زیشان بد و آن را برید
در من آن بدرگ کجا خواهد رسید




یک نشان آدم آن بود از ازل
که ملایک سر نهندش از محل




یک نشان دیگر آنک آن بلیس
ننهدش سر که منم شاه و رئیس




پس اگر ابلیس هم ساجد شدی
او نبودی آدم او غیری بدی




هم سجود هر ملک میزان اوست
هم جحود آن عدو برهان اوست




هم گواه اوست اقرار ملک
هم گواه اوست کفران سگک


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۴۷:


شخص خفت و خرس می‌راندش مگس
وز ستیز آمد مگس زو باز پس




چند بارش راند از روی جوان
آن مگس زو باز می‌آمد دوان




خشمگین شد با مگس خرس و برفت
بر گرفت از کوه سنگی سخت زفت




سنگ آورد و مگس را دید باز
بر رخ خفته گرفته جای و ساز




بر گرفت آن آسیا سنگ و بزد
بر مگس تا آن مگس وا پس خزد




سنگ روی خفته را خشخاش کرد
این مثل بر جمله عالم فاش کرد




مهر ابله مهر خرس آمد یقین
کین او مهرست و مهر اوست کین




عهد او سستست و ویران و ضعیف
گفت او زفت و وفای او نحیف




گر خورد سوگند هم باور مکن
بشکند سوگند مرد کژسخن




چونک بی‌سوگند گفتش بد دروغ
تو میفت از مکر و سوگندش بدوغ




نفس او میرست و عقل او اسیر
صد هزاران مصحفش خود خورده گیر




چونک بی سوگند پیمان بشکند
گر خورد سوگند هم آن بشکند




زانک نفس آشفته‌تر گردد از آن
که کنی بندش به سوگند گران




چون اسیری بند بر حاکم نهد
حاکم آن را بر درد بیرون جهد




بر سرش کوبد ز خشم آن بند را
می‌زند بر روی او سوگند را




تو ز اوفوا بالعقودش دست شو
احفظوا ایمانکم با او مگو




وانک حق را ساخت در پیمان سند
تن کند چون تار و گرد او تند


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۴۸:


از صحابه خواجه‌ای بیمار شد
واندر آن بیماریش چون تار شد




مصطفی آمد عیادت سوی او
چون همه لطف و کرم بد خوی او




در عیادت رفتن تو فایده‌ست
فایدهٔ آن باز با تو عایده‌ست




فایدهٔ اول که آن شخص علیل
بوک قطبی باشد و شاه جلیل




چون دو چشم دل نداری ای عنود
که نمی‌دانی تو هیزم را ز عود




چونک گنجی هست در عالم مرنج
هیچ ویران را مدان خالی ز گنج




قصد هر درویش می‌کن از گزاف
چون نشان یابی بجد می‌کن طواف




چون ترا آن چشم باطن‌بین نبود
گنج می‌پندار اندر هر وجود




ور نباشد قطب یار ره بود
شه نباشد فارس اسپه بود




پس صلهٔ یاران ره لازم شمار
هر که باشد گر پیاده گر سوار




ور عدو باشد همین احسان نکوست
که باحسان بس عدو گشتست دوست




ور نگردد دوست کینش کم شود
زانک احسان کینه را مرهم شود




بس فواید هست غیر این ولیک
از درازی خایفم ای یار نیک




حاصل این آمد که یار جمع باش
همچو بتگر از حجر یاری تراش




زانک انبوهی و جمع کاروان
ره‌زنان را بشکند پشت و سنان


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۴۹:


آمد از حق سوی موسی این عتاب
کای طلوع ماه دیده تو ز جیب




مشرقت کردم ز نور ایزدی
من حقم رنجور گشتم نامدی




گفت سبحانا تو پاکی از زیان
این چه رمزست این بکن یا رب بیان




باز فرمودش که در رنجوریم
چون نپرسیدی تو از روی کرم




گفت یا رب نیست نقصانی ترا
عقل گم شد این سخن را برگشا




گفت آری بندهٔ خاص گزین
کشت رنجور او منم نیکو ببین




هست معذوریش معذوری من
هست رنجوریش رنجوری من




هر که خواهد همنشینی خدا
تا نشیند در حضور اولیا




از حضور اولیا گر بسکلی
تو هلاکی زانک جزوی بی کلی




هر که را دیو از کریمان وا برد
بی کسش یابد سرش را او خورد




یک بدست از جمع رفتن یک زمان
مکر دیوست بشنو و نیکو بدان


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۵۰:


باغبانی چون نظر در باغ کرد
دید چون دزدان بباغ خود سه مرد




یک فقیه و یک شریف و صوفیی
هر یکی شوخی بدی لا یوفیی




گفت با اینها مرا صد حجتست
لیک جمع‌اند و جماعت قوتست




بر نیایم یک تنه با سه نفر
پس ببرمشان نخست از همدگر




هر یکی را من به سویی افکنم
چونک تنها شد سبیلش بر کنم




حیله کرد و کرد صوفی را به راه
تا کند یارانش را با او تباه




گفت صوفی را برو سوی وثاق
یک گلیم آور برای این رفاق




رفت صوفی گفت خلوت با دو یار
تو فقیهی وین شریف نامدار




ما به فتوی تو نانی می‌خوریم
ما به پر دانش تو می‌پریم




وین دگر شه‌زاده و سلطان ماست
سیدست از خاندان مصطفاست




کیست آن صوفی شکم‌خوار خسیس
تا بود با چون شما شاهان جلیس




چون بباید مر ورا پنبه کنید
هفته‌ای بر باغ و راغ من زنید




باغ چه بود جان من آن شماست
ای شما بوده مرا چون چشم راست




وسوسه کرد و مریشان را فریفت
آه کز یاران نمی‌باید شکیفت




چون بره کردند صوفی را و رفت
خصم شد اندر پیش با چوب زفت




گفت ای سگ صوفیی باشد که تیز
اندر آیی باغ ما تو از ستیز




این جنیدت ره نمود و بایزید
از کدامین شیخ و پیرت این رسید




کوفت صوفی را چو تنها یافتش
نیم کشتش کرد و سر بشکافتش




گفت صوفی آن من بگذشت لیک
ای رفیقان پاس خود دارید نیک




مر مرا اغیار دانستید هان
نیستم اغیارتر زین قلتبان




اینچ من خوردم شما را خوردنیست
وین چنین شربت جزای هر دنیست




این جهان کوهست و گفت و گوی تو
از صدا هم باز آید سوی تو




چون ز صوفی گشت فارغ باغبان
یک بهانه کرد زان پس جنس آن




کای شریف من برو سوی وثاق
که ز بهر چاشت پختم من رقاق




بر در خانه بگو قیماز را
تا بیارد آن رقاق و قاز را




چون بره کردش بگفت ای تیزبین
تو فقیهی ظاهرست این و یقین




او شریفی می‌کند دعوی سرد
مادر او را که داند تا کی کرد




بر زن و بر فعل زن دل می‌نهید
عقل ناقص وانگهانی اعتماد




خویشتن را بر علی و بر نبی
بسته است اندر زمانه بس غبی




هر که باشد از زنا و زانیان
این برد ظن در حق ربانیان




هر که بر گردد سرش از چرخها
همچو خود گردنده بیند خانه را




آنچ گفت آن باغبان بوالفضول
حال او بد دور از اولاد رسول




گر نبودی او نتیجهٔ مرتدان
کی چنین گفتی برای خاندان




خواند افسونها شنید آن را فقیه
در پیش رفت آن ستمکار سفیه




گفت ای خر اندرین باغت کی خواند
دزدی از پیغامبرت میراث ماند




شیر را بچه همی‌ماند بدو
تو به پیغامبر بچه مانی بگو




با شریف آن کرد مرد ملتجی
که کند با آل یاسین خارجی




تا چه کین دارند دایم دیو و غول
چون یزید و شمر با آل رسول




شد شریف از زخم آن ظالم خراب
با فقیه او گفت ما جستیم از آب




پای دار اکنون که ماندی فرد و کم
چون دهل شو زخم می‌خور در شکم




گر شریف و لایق و همدم نیم
از چنین ظالم ترا من کم نیم




مر مرا دادی بدین صاحب غرض
احمقی کردی ترا بئس العوض




شد ازو فارغ بیامد کای فقیه
چه فقیهی ای تو ننگ هر سفیه




فتوی‌ات اینست ای ببریده‌دست
کاندر آیی و نگویی امر هست




این چنین رخصت بخواندی در وسیط
یا بدست این مساله اندر محیط




گفت حقستت بزن دستت رسید
این سزای آنک از یاران برید


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا