خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,202
امتیاز واکنش
12,617
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 19 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: اصیل و خونخوار (جلد اول)
ژانر: فانتزی، عاشقانه
تعداد جلدها: ۲ جلد
نویسنده: کیمیا وارثی کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: ~ROYA~
ویراستار: زینب باقری
خلاصه:
«هر لحظه ممکن است سرنوشت، داستان زندگی‌ات را عوض کند!»
این جمله حکایت دختری‌ست که تنها با سفر کردن به یک روستای متروک، سرنوشت و داستان زندگی‌اش را تغییر داد.
افسانه، دختری که بدون اطلاع داشتن از حقایقِ وهم‌آلود آن روستای خونین و جهنمی، پا به آن‌جا می‌گذارد و ناخواسته درگیر ماجراهای فراوانِ خطرناکی می‌شود.
پی به حقیقت‌های مخفیِ عجیب و کهنه‌اش می‌برد. زندگی‌اش با موجوداتی عجیب و افسانه‌ای یکی می‌شود. برای بقا و زنده ماندن باید بجنگد و درنهایت، قلبش گرفتار عشقی ممنوعه، خون‌آلود و سراسر خطر می‌شود! عشقی که ممکن است حاصل نبردهای خونین و یک آینده‌ی سیاه باشد!



اختصاصی انجمن رمان ۹۸



Noble and bloodthirsty


رمان اصیل و خونخوار (جلد اول) | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Elnaz_Behboodi، YeGaNeH، زهرا.م و 48 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,202
امتیاز واکنش
12,617
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 19 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:
هر لحظه ممکن است سرنوشت، داستان زندگی‌ات را عوض کند.
داستان زندگی‌ات چیست؟ چطور آن را نوشته‌ای؟ عادی و معمولی؟ یک زندگی ساده؟
تو داستانت را یک‌روند نوشته‌ای؛ اما نمی‌دانی آن چیزی که نوشته‌ات را تغییر می‌دهد، سرنوشت است.
سرنوشت است که نوشته‌های داستانت را عوض می‌کند، زندگی‌ات را تغییر می‌دهد، تو را به مسیری دیگر هل می‌دهد و درنهایت زندگی‌ات را با موجوداتی دیگر رقم می‌زند.


رمان اصیل و خونخوار (جلد اول) | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، M O B I N A و 47 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,202
امتیاز واکنش
12,617
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 19 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
تندتند شروع به دویدن کردم و دستم رو بالا گرفتم. بالاخره اتوبوس ایستاد و من داخل پریدم.
نفسی تازه کردم و به‌خاطر پر بودن صندلی‌ها، همون‌جا ایستادم.
کلی خودم رو نفرین کردم که چرا ماشینم رو با خودم نیاوردم. اگه آورده بودم الان این‌طور مجبور نبودم به‌خاطر اتوبوس بدوم.
پوفی کشیدم و به نرده تکیه دادم. دستی به صورت عرق‌کرده‌‌م کشیدم. از گرما و همچنین دویدن، نفسم گرفته بود و بالا نمی‌اومد.
بالاخره بعد از یک ‌ربع، اتوبوس توقف کرد و من بعد از دادن مبلغ به پسر جوون راننده که موهاش رو فشن کرده بود و مثل لات‌ها شده بود، پیاده شدم و سمت خونه رفتم‌. زنگ زدم و بعد به دیوارهای آجری تکیه دادم. کمی بعد، درِ رنگ‌ورورفته‌ی خونه باز و فاطمه در درگاه نمایان شد.
طلبکار نگاهم کرد و گفت:
- کاشکی می‌ذاشتی فردا میومدی!
زبانم رو گزیدم و گفتم:
- شرمنده به‌ خدا فاطی! امروز مشتری زیاد بود و ازطرفی اتوبوس...
- خب بابا انقدر حرف نزن. بیا تو.
و کنار رفت و من داخل راهروی کوچیک خونه شدم. کفش‌هام رو که خاکی شده بودن درآوردم و کنار جاکفشی چوبی و کهنه‌ی راهرو گذاشتم و بعد پشت سر فاطمه از پله‌های کوتاه جلوی در ورودی، بالا رفتم و داخل خونه شدم.
کوله‌م رو از روی شونه‌م، روی دستم سُر دادم و پرسیدم:
- خاله کو؟
فاطمه روی مبل قدیمی جلوی تلویزیون LG کوچیک لم داد و فیلمی رو که داشت می‌دید، پلی کرد و گفت:
- خونه‌ی نازنین‌خانم.
- آهان.
این رو گفتم و داخل اتاق مشترک خودم و فاطمه رفتم. کیفم رو کنار میز کامپیوتر که هیچ مانیتور و کیس و دستگاهی روش نبود، انداختم. دکمه‌های مانتوم رو دونه‌دونه باز کردم و تاپ زیرش باعث شد خنک بشم. شالم رو هم روی رخت‌خواب انداختم و بدون اینکه شلوارم رو عوض کنم داخل هال رفتم.
کولر رو روشن کردم و کنار فاطمه، رو به تلویزیون نشستم.
فاطمه گفت:
- سردمه‌ها!
نگاش کردم و گفتم:
- سردته؟! پس من چرا دارم سوخاری می‌شم؟
شونه‌ای بالا انداخت.
- سیستم بدنت قاتیه.
عرق‌های پیشونیم رو کنار زدم و چیزی نگفتم.
اون‌قدر خسته بودم که جونِ کل‌کل و حرف زدن نداشته باشم. ازطرفی کلافه هم بودم.
از صبح تا ظهر کار می‌کردم و آخر هم یه ‌قرون هم در نمیاوردم. عصبی شده بودم دیگه.
اگه مادر فاطمه نبود که اصلاً دیگه هیچی. الان قطعاً باید تو خیابون کفش واکس می‌زدم.
با صدای فاطمه به خودم اومدم. پرسید:
- امروز چطور بود؟
به مبل تکیه دادم و گفتم:
- تکراری. توقع داشتی چطور باشه؟
- چقدر کاسب شدی؟
- مگه اون کافی‌شاپ چقدر مشتری داره؟
خندید و گفت:
- بهتره به فکر کار دیگه‌ای باشی.
موهای طلایی‌رنگم رو که خیس عرق بود، پشت گوشم زدم و گفتم:
- آره فکر کنم.
همون موقع در خونه باز شد و خاله‌مریم داخل اومد. صورت گردش خیس عرق بود. مطمئناً به‌خاطر این هوای گرم و هیکل درشت خاله‌ست. یه‌کم که راه می‌ره زود عرق می‌کنه.
بهش سلام کردم.
- سلام خاله.
فاطمه گفت:
- سلام مامان.
خاله سمت ما برگشت و با دیدن من لبخند زد و گفت:
- سلام افسانه‌جان، خسته نباشی!
لبخند زدم.
- ممنون!
چادر سفیدش رو درآورد و گرهِ ر‌وسریش رو باز کرد. همون‌طور هم سمت در آشپزخونه رفت و گفت:
- ما ناهار خوردیم افسانه‌جان. اگه گرسنه‌ای، غذا رو گازه.
صدام رو بلند کردم تا بشنوه:
- ممنون خاله‌جون!
فاطمه از کنارم غرید:
- اَه آروم‌تر! نفهمیدم چی گفت.
‌و صدای تلویزیون رو زیاد کرد. متعجب نگاهش کردم و بعد روی مبل لم دادم.
با خودم فکر کردم که شوهر این زن مهربون و زحمتکش، چرا باید طلاقش بده؟ خاله‌مریم عالی بود؛ اما وقتی شوهر نامردش ولش می‌کنه، خاله هم مجبور می‌شه به‌خاطر درآوردن خرج خودش و دانشگاه فاطمه، بره پرستاری یه پیرزن.
من کاملاً مدیونش هستم. اگه زحمت‌هاش نبود، من عمراً الان چیزی داشتم. از اون کافی‌شاپ قدیمی که هیچ محبوبیتی نداره، چی می‌شه درآورد؟
نفس عمیق کشیدم و آرام خیره به تلویزیون شدم. با فکر یهویی‌ای که به سرم زد، گفتم:
- فاطی می‌دونی؟ داشتم فکر می‌کردم...
وسط حرفم گفت:
- خواهشاً ما رو با فکرات مستفیض نکن.
برگشتم و متعجب به چشم‌های قهوه‌ایش زل زدم.
- خیلی بی‌شعوری‌ها! اقلاً می‌ذاشتی حرفم رو بزنم.
کنترل رو به چونه‌ی کشیده‌ش تکیه داد و گفت:
- نه ممنون! علاقه‌ای به شنیدن ندارم.
- بذار بگم دیگه خب!
صدای تلویزیون رو زیاد کرد.
- خب بابا بگو. اَه!
- حالا شد. خب، خواستم بگم که نظرت چیه برم باشگاه بدن‌سازی؟ جدیداً احساس می‌کنم خیلی شل‌وول شدم. حداقل شاید تقویت شدم تونستم یه ‌کار سخت و خوب پیدا کنم.
پوزخندی روی صورتش نشست و گفت:
- بدن‌سازی؟ تو؟ عمراً! عین نی ‌قلیون می‌مونی. لااقل برو یه‌کم چاق شو.
- مگه من گفتم می‌خوام هرکول شم؟! دارم می‌گم یه‌کم بدنم رو تقویت کنم. خیلی ماست شدم.
فاطمه کلافه به سرش زد. عصبی موهای کوتاه سیاهش رو کنار زد و گفت:
- افسانه، افسانه، افسانه! ببین نذاشتی این تیکه‌ی حساس فیلمم رو متوجه بشم. آخه موقع فیلم دیدن جای حرف زدنه؟ اَه!
با چشم‌های گرد نگاهش کردم.
- خوبه سی‌دیه! تلویزیون پخش می‌کرد چی‌کار می‌کردی؟!
بعد بلند شدم و داخل اتاق رفتم.
***


رمان اصیل و خونخوار (جلد اول) | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: -FãTéMęH-، زهرا.م، M O B I N A و 46 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,202
امتیاز واکنش
12,617
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 19 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
لنزم رو درآوردم و چشم‌هام رو چند بار باز و بسته کردم. به انعکاس چشم‌های طلایی‌رنگم از داخل آینه زل زدم و قطره اشکی رو که روی مژه‌های بلندم بود، پاک کردم.
همون موقع فاطمه داخل اتاق اومد و با دیدنم پرسید:
- چی‌کار می‌کنی؟
با دیدن لنزها، اخم محوی کرد و گفت:
- چرا باز این آشغالی‌ها رو زدی؟ من جات کور می‌شم آخر.
سمتش برگشتم و بهش تشر زدم:
- آشغالی چیه؟! دکتر گفته‌ها.
فاطمه نگاهم کرد و سؤالی گفت:
- لپات چرا انقدر قرمزه؟! فلفل خوردی دوباره؟
به گونه‌هام دست کشیدم و سمت آینه برگشتم. گونه‌های برجسته‌‌م سرخِ سرخ شده بود و به‌خاطر پوست سفیدم، خیلی ناجور تو چشم می‌زد. مطمئناً برای گرما بود؛ چون آزار ندارم فلفلی رو بخورم که بهش حساسیت دارم.
دستی بهشون کشیدم و گفتم:
- گرممه فکر کنم.
بعد چند بار به گونه‌هام زدم که بدتر شد. کلافه پوفی کشیدم و لنزها رو با جاش داخل کشو گذاشتم. سمت جام رفتم و روی تشکش که فنرهاش دیوونه‌م می‌کرد، دراز کشیدم.
فاطمه هم طول اتاق کوچیکمون رو طی کرد و روی تشکش نشست.
به سقف نمناک زل زده بودم که گفت:
- کاری چیزی پیدا کردی؟
سمتش برگشتم و تمسخرآمیز گفتم:
- چطور می‌تونم تو چهار ساعت یه کار خوب پیدا کنم؟
- البته مجبورم نیستی‌ها.
دوباره سمت سقف رو کردم و گفتم:
- چرا بابا هستم. باید یه کار خوب با حقوق ماهیانه‌ی خوب پیدا کنم.
- خنگی به‌ خدا. بابات الان تو تهران داره واسه اون خواهر ناتنیت خرج می‌کنه؛ بعد تو الان تو شیراز دنبال کار می‌گردی. واقعاً خنگی!
عصبی سمتش برگشتم و گفتم:
- برام مهم نیست. اصلاً هم مهم نیست.
- ولی صددرصد بابات دلتنگته. خب برو یه‌ سر پیشش.
پوزخند زدم.
- اون موقعی که داشت زن دومش رو می‌گرفت و من گفتم یا باید من رو انتخاب کنه یا اون زنه رو، انتخابش رو کرد و من هم اومدم اینجا. خب باید همون موقع فکر اینجاش رو می‌کرد.
این رو گفتم و بعد نیم‌خیز شدم و با کنایه رو به فاطمه ادامه دادم:
- و من الان توقع دارم تو به‌عنوان دوستم که بهش پناه آوردم درکم کنی و انقدر سر این موضوع نزنی تو سرم.
- این درست نیست که بابات رو مقصر بدونی.
- چرا؟ وقتی مقصره چرا تقصیرکار ندونمش؟
- افسانه...
انگشتم رو روی بینیم گذاشتم.
- هیس! ادامه‌ش نده فاطمه. حالم از این موضوع به‌ هم می‌خوره. اون اگه واقعاً بابام بود، هرگز به‌خاطر اون زن، دخترش رو ول نمی‌کرد.
این ‌بار فاطمه صداش رو بالا برد:
- تو اون رو ول کردی، نه اون تو رو.
من هم صدام رو بالا بردم:
- که چی؟ حقش بود! اون مرد فقط به فکر خودش بود تا از تنهایی دربیاد. من رو اصلاً ندید. اون... اون پدر من نیست.
فاطمه غمگین نگاهم کرد و گفت:
- مادرت با این کارات داره تو گور می‌لرزه.
این رو گفت و از اتاق بیرون رفت و من رو با خروارها فکر تو ذهنم، تنها گذاشت.
روی تشکم نشستم و زانوهام رو توی حصار دستام گرفتم.
ناخودآگاه بغض کردم.
مامان کجایی که ببینی دخترت داره چی می‌کشه؟ از اون خونه و نامادری فرار کردم اومدم اینجا تا بلکه دوست صمیمیم درکم کنه؛ اما حالا چی؟ چی داره بهم می‌گه؟ سرزنشم می‌کنه.
قطره‌ اشک مزاحم رو پس زدم و دراز کشیدم.
اگه به‌خاطر سرطان مامان نبود، الان زنده بود. کنارم بود. بابام تجدید فراش نمی‌کرد. زندگیم این نبود. الان کنار هم بودیم.
قطره‌ی بعدی اشکم چکید و این ‌بار پسش نزدم. چرا گریه نکنم؟ چرا خودم رو خالی نکنم؟
من که نمی‌تونم دردهام رو توی خودم نگه ‌دارم. به فاطمه هم با اون اخلاقش نمی‌شه گفت. پس لااقل گریه می‌کنم تا غمبادهام به ‌همراه اشک‌هام بیرون بریزن.
فقط امیدوارم خدا این اشک‌هام رو ببینه و یه ‌راهی سر راهم بذاره!
***


رمان اصیل و خونخوار (جلد اول) | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: -FãTéMęH-، زهرا.م، Leyla و 44 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,202
امتیاز واکنش
12,617
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 19 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
سینی رو داخل آشپزخونه بردم و پیش‌بند سفیدم رو که چند لکه هم روش بود، درآوردم.
حتی کار کردن داخل رستوران هم مکافاته.
کیفم رو که روی چوب‌لباسی آویزون بود، برداشتم که جلالی پرسید:
-...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان اصیل و خونخوار (جلد اول) | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: زهرا.م، Meysa، سیده کوثر موسوی و 40 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,202
امتیاز واکنش
12,617
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 19 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
گوشی رو روی مبل پرت کردم و چنان به‌شدت روش نشستم که زیر پام مورمور شد؛ اما اعصاب من اون‌قدر متشنج بود که برام مهم نباشه. خاله‌مریم که با ناراحتی نگاهم می‌کرد، گفت:
- دخترم تسلیت می‌گم! غم آخرت باشه!
غم آخر؟ مگه من اصلاً خوشحال بودم که غم‌هام بخوان تموم بشن؟!
مزه‌ی شادی اصلاً چجوریه؟ کاش می‌شد طعمش رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان اصیل و خونخوار (جلد اول) | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: زهرا.م، سیده کوثر موسوی، ozan♪ و 39 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,202
امتیاز واکنش
12,617
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 19 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
شیشه رو بالا دادم و سمت ضبط، دست دراز کردم و خاموشش کردم. فاطمه غرید:
- چرا خاموشش کردی؟
دستم رو سمت فرمون بردم و گفتم:
- سرم درد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان اصیل و خونخوار (جلد اول) | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: زهرا.م، سیده کوثر موسوی، ozan♪ و 25 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,202
امتیاز واکنش
12,617
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 19 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
فاطمه همون‌طور که با چشم‌های گرد به اطراف نگاه می‌کرد، متعجب زمزمه کرد:
- خدایا... اینجا دیگه کجاست؟
خودِ من هم با چشم‌های درشت به دوروبر نگاه می‌کردم و مبهوت بودم؛ چطور جواب این رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان اصیل و خونخوار (جلد اول) | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زهرا.م، Reyhan.t، سیده کوثر موسوی و 24 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,202
امتیاز واکنش
12,617
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 19 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
به حیاط کوچیک و باغچه‌ای که وسطش بود نگاه کردم. یه ساختمون ازریخت‌افتاده هم انتهای حیاط بود.
با قیافه‌ای پوکر گفتم:
- هِه
! عالیه!
فاطمه با نیشخندی از کنارم رد شد و بهم طعنه زد و گفت:
- همینه که هست، می‌خواستی نیای!
اخم کردم و گفتم:
- حرف خودم رو به خودم برنگردون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان اصیل و خونخوار (جلد اول) | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زهرا.م، Meysa، سیده کوثر موسوی و 25 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,202
امتیاز واکنش
12,617
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 19 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
عرق‌های پیشونیم رو پاک کردم. دستمال رو روی طاقچه انداختم و بعد نشستم و به پشتی تکیه دادم. فاطمه که مشغول جارو زدن فرش‌ها بود، غرغر کرد:
- کلافه شدم افسانه....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان اصیل و خونخوار (جلد اول) | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: زهرا.م، M O B I N A، Meysa و 27 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا