خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

^moon shadow^

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/18
ارسال ها
1,878
امتیاز واکنش
18,048
امتیاز
428
محل سکونت
Tabriz
زمان حضور
38 روز 17 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان:
بازیگر عشق
نام نویسنده:
Anita.aکاربر انجمن رمان98
ژانر:
عاشقانه - معمایی– اجتماعی

خلاصه‌ی رمان:
داستان درمورد دختری به اسم پارمیداست که چند سال پیش از کشور فراری شد.
و حالا وقتشه برگرده تا...
برگرده تا خیلی چیزها رو عوض کنه...
برگرده و سر از راز‌های خانواده‌اش دربیاره! رازی که...


رمان بازیگر عشق | Anita.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Matin♪، • Zahra • و 16 نفر دیگر

^moon shadow^

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/18
ارسال ها
1,878
امتیاز واکنش
18,048
امتیاز
428
محل سکونت
Tabriz
زمان حضور
38 روز 17 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:

من پارمیدام!
از جنس احساساتی ناب و خالص!
قانون بازی رو بلد نبودم و باختم.
اون احساسات من رو نادیده گرفت؛ ولی…
من ققنوس‌وار از زیر آوار این احساسات، قوی‌تر از قبل برگشتم!
دیگه از اون دختر بی‌دست و پایی که تو دنیای صورتی دخترانه‌اش بود و درگیر احساسات کودکانه، خبری نیست.
من این بار برگشتم تا ورق برگرده، این دفعه احساساتم قوی‌ان! واقعی‌ان و من برگشتم تا تو صحنه‌ی عشق، بازیگر نقش اول بشم!
آره من همینم…
همه خوب بشنون و از من بترسن! من می‌تونم با عشق، بازی کنم!
می‌تونم تظاهر کنم به نخواستن عشقم!
تظاهر به خیلی چیزها تا مثل طاووس با غرورم بدرخشم.
ولی غرور ارزش داره با عشق بازی کنم؟
تو دوراهی‌ام…
دوراهی تردید و عشق.
و من می‌تونم و انتخاب می‌کنم تا تو کدوم صحنه بدرخشم و نقش مکملم رو کی بازی کنه!

آره همینه، من بازیگر عشقم!


رمان بازیگر عشق | Anita.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، Matin♪، Parmida_viola و 9 نفر دیگر

^moon shadow^

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/18
ارسال ها
1,878
امتیاز واکنش
18,048
امتیاز
428
محل سکونت
Tabriz
زمان حضور
38 روز 17 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
***

بعد از شیش سال تنهایی و مبارزه با عشق و غرور و از دست دادن حامی تو غربت، بالاخره وقتش بود برگردم. امروز قرار بود بعد از شیش سال دوباره پا تو خاکی بذارم که اون نامرد باعث شد ولش کنم. قدم تو شهری بذارم که برای اولین بار خیلی از احساسات رو تجربه کردم؛ آره امروز برمی‌گشتم ایران! برمی‌گشتم تا چیزی که چندسال پیش ول کردم رو صاحب بشم و برای احساسم بجنگم!
با آهنگی که از تلوزیون پخش می‌شد زمزمه می‌کردم و آماده می‌شدم. هر چند وقت یک بار هم لگدی می‌زدم به لباس‌هایی که زیر پام می‌اومد و اون‌ها رو به طرف دیگه‌ی اتاق شلوغم می‌فرستادم. فردا همین موقع من تو هواپیما به طرف گذشته و آینده‌ام پرواز می‌کردم. در اصل امروز آخرین روزم تو انگلیس بود بعد از شیش سال شبانه روزی درس خوندن و ندیدن خانواده‌ام فردا بر می‌گشتم. با تک زنگ شادی تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم پایین.
شادی تو لکسوز سفیدش نشسته و منتظرم بود. از اندک دوست‌های من اینجا اون بود و حالا برام عزیز‌تر از خواهرم بود. تا نشستم تو ماشین سلام دادم، وقتی حتی نگاهم نکرد برگشتم طرفش که دیدم چشم‌هاش آماده‌ی باریدنه!
بلافاصله پر از حس ناراحتی شدم، شادی برای من خیلی عزیز بود و ناراحتیش ناراحتم می‌کرد. آروم گفتم:
- شادی چته دخی؟
- پارمیدا؟
زل زدم تو چشم‌های اشکی قهوه‌ای رنگش و با ملایمت گفتم:
- جانم آبجی؟
لحنش رو مظلوم کرد و گفت:
- می‌شه من هم بیام؟ دلم برات تنگ می‌شه، اینجا تنها می‌مونم.
لپ‌هاش رو باد کرده بود و شبیه یه دختربچه‌ی تخس شده بود. شادی دختر سبزه و خوشگلی بود که چشم‍‌های درشت قهوه‌ای و موهای فر سیاه داشت و لـ*ـب‌های گوشتی و دماغ کوچیکش زیباترش کرده بود. همیشه وقتی با این قیافه بغض می‌کرد یا مظلوم می‌شد دلم ضعف می‌رفت. چهره‌ی تخس و شیطونش تو مظلومیت دل هرکسی رو می‌برد، کم مونده بود وا بدم. با تعجب نگاهش کردم؛ اون حتی پایان نامه‌اش رو هم تحویل نداده بود! تعریف از خود نباشه شادی دو سال از من بزرگ‌تر ولی خنگ‌تر بود! با کمی سانسور فکرم رو بیان کردم:
- شادی تو که هنوز پایان نامه‌ات رو ندادی! کجا دنبال من بیای؟ تازه شارلوت هم پیشت هست.
- نمی‌خوام، پایان نامه رو با ایمیل هم می‌شه تحویل داد، من هم میام.
لجباز! تنها صفت مناسب برای شادی همینه.
دختره‌ی خل خودش می‌دونه هنوز هیچی آماده نکرده ها، باز هم می‌خواد بیاد.
کلافه تو آینه‌ی ماشین نگاهی به چشم‌های براق و گربه‌ای عسلیم کردم و کمی ریملی که خورده بود زیر ابروم رو پاک کردم و سرسری گفتم:
- حالا در موردش فکر می‌کنیم، الان بدو برون وست فیلد استراتفورد سیتی ( راهنمایی واسه لندن ندیده‌ها: این مرکز در کنار پارک المپیک لندن و ایستگاه راه آهن استراتفورد قراردارد و با مساحت ۱۷۵۵ هزار متر مربع ، سومین مرکز خرید بزرگ بریتانیای کبیر است.) که کلی کار داریم.
من عاشق این مرکز خرید بودم یه جای بزرگ و فوق العاده واسه کسایی که دنبال مفید خرج کردن پولاشونن.
- باشه. حالا چی می‌خوای بخری؟
- یکم لباس برای خودم و برای فامیل‌هامون هم نفری یه سوغات.
بسه دیگه نه؟ درست نمی‌تونستم بفهمم وقتی یه دختر تنها شیش سال می‌ره مسافرت که البته اون هم برای درسشه، باید برای فامیلی که ازشون فرار کرده با چه سوغاتی برگرده؟!
- چند نفرن فامیل‌تون؟
تو ذهنم شروع کردم به شمردن. دایی مهدی، زنش و پسرش. خاله مبینا، شوهر و دوتا دختر خاله‌هام. عمو شهریار، زنش و دختر و پسرش. عمو شهاب و دوتا پسرش؛ عمه شهره با دو تا دخترش و شوهرش و در آخر خاله مونا، شوهرش و دو تا پسرش! خانواده‌ی خودم هم که با من پنج نفره بود)
کاش می‌شد از لیست خانواده‌ام اون پرهام عوضی رو خط بزنم؛ ولی صد حیف و افسوس که نمی‌شد و زمان هیچ وقت برنمی‌گشت تا من بتونم جلوی ترک خوردن احساسات خامم رو بگیرم! آهم رو خفه کردم و سعی کردم عادی بگم:
- رند بگم حدودا سی نفر.
تازه پیاده شده بودیم که شادی بدون توجه به جمیعت جلوی مرکز خرید با صدای بلند و فارسی داد زد:
- چی؟ شوخی می‌کنی؟ خبر مرگت از کجا این همه بخریم؟

یا خدا آبروم رو برد!


رمان بازیگر عشق | Anita.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Michael، Shirin.af و 5 نفر دیگر

^moon shadow^

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/18
ارسال ها
1,878
امتیاز واکنش
18,048
امتیاز
428
محل سکونت
Tabriz
زمان حضور
38 روز 17 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
پریدم دستم رو گرفتم جلوی دهنش تا بیشتر از این موفق نشده آبرومون رو نابود بکنه و با یه چشم غره گفتم:
- احمق قراره برای همه‌شون جفت بخرم؛ در ضمن ممنون می‌شم با صدای پایین و انگلیسی صحبت کنی!
- آهان! حله بریم.
وای خدا مردم. اون‌قدر از این مغازه رفتم تو اون یکی سر گیجه گرفتم؛ ولی خب ارزشش رو داره، بعد از برگشتنم دلم واسه اینجا تنگ می‌شد. ساعت شده بود پنج عصر و ما بعد از هفت ساعت خرید گشنه و تشنه خودمون رو پرت کردیم تو یکی از هفتاد تا رستوران این مرکز خرید!
شادی:
- آخیش، جونم در اومد ها، از صبح شدم حمال شخصی تو.
بدون توجه به غرغرهاش منو رو نگاه کردم، من یه شاورما سفارش دادم و شادی همبرگر. قبل از اینکه غذاهامون رو بیارن با دفتر هواپیمایی تماس گرفتم تا ببینم برای فردا دوتا بلیط ایران تو یه پرواز گیر میارم یا نه؟!
خودم بلیط داشتم؛ ولی تو پرواز من دیگه جایی برای شادی نبود. اینجا هم که پرواز مستقیم به ایران تازه برقرار شده بود و فاصله‌ی پرواز‌ها طولانی بود و در نتیجه وکیلم تو این شهر باید کلی سختی می‌کشید و از پارتی‌هایی که داشت استفاده می‌کرد؛ بین خودمون بمونه‌ اینجا همه چیز با پارتی‌بازی و کمی آشنا داشتن و یا معروف بودن درست می‌شه! البته به خاطر دوری طولانی مدتم از ایران، خبر ندارم وضع اونجا چطوره؛ ولی طبق تعریف‌های پریا باید خیلی بهتر از اینجا و پارتی‌بازی‌های محسوسش باشه! خوشبختانه یکی بلیطش رو لغو کرده بود و تو همون پروازِ من جا پیدا شد.
یهو شادی گفت:
- پارمیدا؟
- هان؟
- میگما... این همه خریدی که کردیم و کلا پشت ماشین پر شده رو چطور قراره ببری؟!
از داخل رسما با این حرفش منهدم شدم؛ ولی خیلی خیلی خونسرد با کمی چاشنی حرص، گاز گنده‌ای به نون شاورمام زدم و گفتم:
- هنوز ایده‌ی خاصی ندارم، تند تند بخور بریم چند تا چمدون هم بخریم.
- الهی ذلیل بشی که تا مغازه‌ها رو می‌بینی همه چی یادت می‌ره و تا کارتت رو خالی نکنی بی‌خیال نمی‌شی.
دوباره ریلکس لبخندی زدم و چیزی نگفتم. حق با شادی بود، از بچگی شخصیت خیلی ولخرج و عشق خریدی داشتم که بعد از اومدنم به لندن و افسردگی مخربم بیشتر خودش رو نشون داد. متفکر گفتم:
- شادی؟
با دهن پر یه چیزی مثل هان بلغور کرد که گفتم:

- مگه نمی‌گفتی مامان و بابات واسه کار رفتن دبی؟


رمان بازیگر عشق | Anita.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Shirin.af، ☙zAHRa❧ و 4 نفر دیگر

^moon shadow^

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/18
ارسال ها
1,878
امتیاز واکنش
18,048
امتیاز
428
محل سکونت
Tabriz
زمان حضور
38 روز 17 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
لقمه پرید تو گلوش و به سرفه افتاد. بعد از خوردن نوشابه‌ی من نفسی گرفت و گفت:
- باید زنگ بزنم و بگم می‌خوام برم. همین‌طور متفکر نگاهش می‌کردم که فکری مثل برق از ذهنم گذشت؛ چه خوب می‌شد اگه شادی رو با خودم می‌بردم تا موقع روبرو شدن با پرهام پیشم باشه.
-...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان بازیگر عشق | Anita.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Shirin.af، حبیب.آ و 4 نفر دیگر

^moon shadow^

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/18
ارسال ها
1,878
امتیاز واکنش
18,048
امتیاز
428
محل سکونت
Tabriz
زمان حضور
38 روز 17 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
با سر از رو تـ*ـخت رفتم پایین، چند لحظه فقط به انگشت شست پام زل زدم تا مغزم کار کرد و با حرص داد زدم:
- زهرمار. ای لال بمیری. چه مرگته بالای سرم آژیر می‌کشی؟
چهره‌ی خبیثش رو، از نظر خودش مظلوم کرد که البته وقتی دید نتیجه نمی‌ده و داره خنده‌اش می‌گیره نیشش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان بازیگر عشق | Anita.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Shirin.af، ☙zAHRa❧ و 3 نفر دیگر

^moon shadow^

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/18
ارسال ها
1,878
امتیاز واکنش
18,048
امتیاز
428
محل سکونت
Tabriz
زمان حضور
38 روز 17 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
شارلوت با خنده گفت:
- من هم میام ایران. اگه این طوری باشه، قیافه‌ی شادی با دیدن فامیل‌های تو و زن‌هاشون دیدن داره.
کلی خندیدیم و البته شارلوت یه مشت هم از شادی خورد.
- باید قول بدی حتما یه روز بیای، دلمون برات تنگ می‌شه.
شارلوت:
- معلومه من...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان بازیگر عشق | Anita.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، فهیمه، ☙zAHRa❧ و 3 نفر دیگر

^moon shadow^

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/18
ارسال ها
1,878
امتیاز واکنش
18,048
امتیاز
428
محل سکونت
Tabriz
زمان حضور
38 روز 17 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
- چطور شد؟ چه‌جوریه که فامیل طرف مامانت و بابات با همن؟
دلم نمی‌خواست زیاد در این مورد حرف بزنم؛ ولی خب شادی بهترین رازدارم بود و حقش بود که بدونه.
- پیچیده است.
- بگو.
- خب بابا. بابابزرگم فقط یه برادر داشته. اون هم سه تا دختر و یه پسر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان بازیگر عشق | Anita.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Shirin.af، ☙zAHRa❧ و 3 نفر دیگر

^moon shadow^

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/18
ارسال ها
1,878
امتیاز واکنش
18,048
امتیاز
428
محل سکونت
Tabriz
زمان حضور
38 روز 17 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
- وا داداش حرف‌ها می‌زنی‌ها! جنس اون‌جا رو ول می‌کردم تا از ایران خرید کنم؟
- چشه مگه این‌جا؟ هم ارزون‌تره و هم مطمئنا پوشیده‌تر از دوتا تیکه پارچه‌ای که تو خریدی.
خنده‌ام گرفت و دیگه چیزی نگفتم. با کمک چرخ دستی چمدون‌ها رو بردیم کنار ماشین...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان بازیگر عشق | Anita.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Shirin.af، ☙zAHRa❧ و 3 نفر دیگر

^moon shadow^

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/18
ارسال ها
1,878
امتیاز واکنش
18,048
امتیاز
428
محل سکونت
Tabriz
زمان حضور
38 روز 17 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
سوغات‌ها رو هم از چمدون‌ها در آوردم. همه تو نایلون‌ها و جعبه‌های برند بودن، هدیه هرکس رو تو یه نایلون کردم و چند دقیقه‌ای به سوغات پرهام زل زدم. توی جعبه‌ی ساعتی که برای پرهام خریده بودم گل رز پرپر شده بود، رنگ ست ورزشیش هم رنگ مورد علاقه‌اش یعنی خاکستری بود که بهش عطر زده بودم، از همون عطر تلخ و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان بازیگر عشق | Anita.a کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ZaHRa، Shirin.af و 4 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا