- عضویت
- 11/3/20
- ارسال ها
- 1,025
- امتیاز واکنش
- 17,409
- امتیاز
- 323
- سن
- 21
- محل سکونت
- زیر گنبد کبود
- زمان حضور
- 92 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
https://bookshahr.com/Handler/GetImage.ashx?-=186511
کاش من دو نفر بودم. یکی حرف میزد و یکی دیگر گوش میداد، یکی زندگی میکرد و آن یکی به تماشای او مینشست. چه خوب میتوانستم خودم را دوست داشته باشم! (همه می میرند – صفحه ۸)
***
از راهرو گذشت و از پلکان خاموش پایین رفت. از خوابیدن وحشت داشت؛ در زمانی که تو خوابیدهای کسان دیگری هستند که بیدارند، و تو هیچ نفوذی بر آنان نداری. در باغچه را باز کرد: گرداگرد چمن باغچه راهرویی پوشیده از سنگریزه قرار داشت، و از دیوارهای چهار طرف آن تاکهای لاغر و نوجوانی بالا میرفت. روی یک صندلی راحتی دراز کشید. مرد مژه نمیزد. به نظر میرسید هیچ چیز را نمیبیند و نمیشنود. به او غبطه میخورم. نمیداند جهان چه پهناور و زندگی چه کوتاه است؛ نمیداند که آدمهای دیگری هم وجود دارند. به همین یک تکه آسمان بالای سرش قانع است. من میخواهم هر چیز چنان به من تعلق داشته باشد که گویی غیر از آن هیچ چیز دیگری را دوست ندارم؛ اما من همه چیز را میخواهم؛ و دستهایم خالی است. به او غبطه میخورم. مطمئنم که نمیداند ملال یعنی چه. (همه می میرند – صفحه ۱۰)
***
-از شما گلهای ندارم. بدون شما هم دیر یا زود این اتفاق میافتاد. یک بار موفق شدم نفس خودم را شصت سال حبس کنم، اما همین که دست به شانهام زدند…
-شصت سال.
مرد لبخندی زد. گفت: -یا، اگر دلتان میخواهد، شصت ثانیه. چه فرقی میکند؟ مواقعی هست که زمان میایستد. (همه می میرند – صفحه ۲۳)
کاش من دو نفر بودم. یکی حرف میزد و یکی دیگر گوش میداد، یکی زندگی میکرد و آن یکی به تماشای او مینشست. چه خوب میتوانستم خودم را دوست داشته باشم! (همه می میرند – صفحه ۸)
***
از راهرو گذشت و از پلکان خاموش پایین رفت. از خوابیدن وحشت داشت؛ در زمانی که تو خوابیدهای کسان دیگری هستند که بیدارند، و تو هیچ نفوذی بر آنان نداری. در باغچه را باز کرد: گرداگرد چمن باغچه راهرویی پوشیده از سنگریزه قرار داشت، و از دیوارهای چهار طرف آن تاکهای لاغر و نوجوانی بالا میرفت. روی یک صندلی راحتی دراز کشید. مرد مژه نمیزد. به نظر میرسید هیچ چیز را نمیبیند و نمیشنود. به او غبطه میخورم. نمیداند جهان چه پهناور و زندگی چه کوتاه است؛ نمیداند که آدمهای دیگری هم وجود دارند. به همین یک تکه آسمان بالای سرش قانع است. من میخواهم هر چیز چنان به من تعلق داشته باشد که گویی غیر از آن هیچ چیز دیگری را دوست ندارم؛ اما من همه چیز را میخواهم؛ و دستهایم خالی است. به او غبطه میخورم. مطمئنم که نمیداند ملال یعنی چه. (همه می میرند – صفحه ۱۰)
***
-از شما گلهای ندارم. بدون شما هم دیر یا زود این اتفاق میافتاد. یک بار موفق شدم نفس خودم را شصت سال حبس کنم، اما همین که دست به شانهام زدند…
-شصت سال.
مرد لبخندی زد. گفت: -یا، اگر دلتان میخواهد، شصت ثانیه. چه فرقی میکند؟ مواقعی هست که زمان میایستد. (همه می میرند – صفحه ۲۳)
همه میمیرند | سیمون دوبوار
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com