- عضویت
- 11/3/20
- ارسال ها
- 1,025
- امتیاز واکنش
- 17,409
- امتیاز
- 323
- سن
- 21
- محل سکونت
- زیر گنبد کبود
- زمان حضور
- 92 روز 19 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
نقشبندان / نویسنده: هوشنگ گلشیری
تقصیر هیچ كداممان نبود كه دیگر ندیدیمش، گرچه وقتی دیدم كه نیست فكر كردم كه شیرین به عمد نگذاشت. بااین همه هنوز میبینمش كه گوشهی بلوزش باد میخورد. شلوارش كتان مشكی بود. صندل این پایش را هم میبینم كه بند پشت پایش را نبسته است. پا میزند و صورتش را راست رو به باد گرفته است و میرود. یك لحظه كنار پیاده روایستادیم تا شیرین پیاده شود و سیگاری برای هر دوتامان بگیرد و من فقط فرصت كردم یك بارهم بالاتنهی خم شده و سر برافراشته رو به بادش را با موهای خرمایی بر متن آبی و آرام دریا ببینم. بعد وقتی به سر پیچ رسیدیم یادمان رفت، چون با سوت كشتی به دریا نگاه كردیم. داشت پهلو میگرفت و مازیار و زهره روی عرشه دست به نرده ایستاده بودند. دست تكان نمیدادند. بعد به صرافت زن افتادم كه دیدم خیابان تا آنجا كه پیچ میخورد خالی است.اما روی اسكله عدهای ایستاده بودند و ماشینهاشان را به محاذات اسكله، سپر به سپر، پارك كرده بودند و مثل شیرین كه پیاده شده بود دست تكان میدادند. خواستم به بهانهی پارك كردن جلوتر بروم. شیرین گفت: «مگر نمیبینی كه جا نیست؟ همین جا باش ما حالا میآییم.»
آن آخر سر پیچ جا بود. فكر كردم پس هنوزامیدی هست كه با هم برگردیم. نیامد. پس ندیده بود كه ركاب میزند و میرود. حالا هم میرود حتی اگر پیر شده باشد مثل من یا حتی شیرین، و صبح به صبح به مهتابی یكی از آن خانههای دو طبقهی رو به دریا میآید، با بلوز سفید و شلوار كتان مشكی، دستی بر نرده میگذارد تا آن دست را سایبان صورت برافراشتهی رو به دریا بكند و ببیند كه بر عرشه از تازه رسیدگان چه كسی آشناست.
همیشه همین طورها میشود، مثل من كه حالا اینجا هستم دراین بهار خواب و مشرف به كوچهای بیعابر و چشماندازم بامهای كاهگلی است كه رنگ یكدستشان را فیروزهی گنبد دوازده ترك بابا اسماعیل میشكند تا كی باز بهار شود و كارت پستال شیرین با یك هفتهیا حتی ده روز تأخیر برسد. سالگرد ازدواجمان هم یادش مانده است و هر بار همان كارت پستال كاجهای سبز را میفرستد با لكهی زردی به جای خورشید، انگار كه ده دوازدهتایی كارت یك شكل خریده باشد، یا حتی بیست و چند تا، اگر تا آن وقت بماند یا یادش بماند. بچهها، مازیار و زهره هم فقط سالی دو نامه مینویسند، كه حالا دیگر همهاش انگلیسی است، هر بار هم عذر میخواهند كه فارسی یادشان رفته است. و من نه كارت پستال میفرستم و نه نامه مینویسم.
تقصیر هیچ كداممان نبود كه دیگر ندیدیمش، گرچه وقتی دیدم كه نیست فكر كردم كه شیرین به عمد نگذاشت. بااین همه هنوز میبینمش كه گوشهی بلوزش باد میخورد. شلوارش كتان مشكی بود. صندل این پایش را هم میبینم كه بند پشت پایش را نبسته است. پا میزند و صورتش را راست رو به باد گرفته است و میرود. یك لحظه كنار پیاده روایستادیم تا شیرین پیاده شود و سیگاری برای هر دوتامان بگیرد و من فقط فرصت كردم یك بارهم بالاتنهی خم شده و سر برافراشته رو به بادش را با موهای خرمایی بر متن آبی و آرام دریا ببینم. بعد وقتی به سر پیچ رسیدیم یادمان رفت، چون با سوت كشتی به دریا نگاه كردیم. داشت پهلو میگرفت و مازیار و زهره روی عرشه دست به نرده ایستاده بودند. دست تكان نمیدادند. بعد به صرافت زن افتادم كه دیدم خیابان تا آنجا كه پیچ میخورد خالی است.اما روی اسكله عدهای ایستاده بودند و ماشینهاشان را به محاذات اسكله، سپر به سپر، پارك كرده بودند و مثل شیرین كه پیاده شده بود دست تكان میدادند. خواستم به بهانهی پارك كردن جلوتر بروم. شیرین گفت: «مگر نمیبینی كه جا نیست؟ همین جا باش ما حالا میآییم.»
آن آخر سر پیچ جا بود. فكر كردم پس هنوزامیدی هست كه با هم برگردیم. نیامد. پس ندیده بود كه ركاب میزند و میرود. حالا هم میرود حتی اگر پیر شده باشد مثل من یا حتی شیرین، و صبح به صبح به مهتابی یكی از آن خانههای دو طبقهی رو به دریا میآید، با بلوز سفید و شلوار كتان مشكی، دستی بر نرده میگذارد تا آن دست را سایبان صورت برافراشتهی رو به دریا بكند و ببیند كه بر عرشه از تازه رسیدگان چه كسی آشناست.
همیشه همین طورها میشود، مثل من كه حالا اینجا هستم دراین بهار خواب و مشرف به كوچهای بیعابر و چشماندازم بامهای كاهگلی است كه رنگ یكدستشان را فیروزهی گنبد دوازده ترك بابا اسماعیل میشكند تا كی باز بهار شود و كارت پستال شیرین با یك هفتهیا حتی ده روز تأخیر برسد. سالگرد ازدواجمان هم یادش مانده است و هر بار همان كارت پستال كاجهای سبز را میفرستد با لكهی زردی به جای خورشید، انگار كه ده دوازدهتایی كارت یك شكل خریده باشد، یا حتی بیست و چند تا، اگر تا آن وقت بماند یا یادش بماند. بچهها، مازیار و زهره هم فقط سالی دو نامه مینویسند، كه حالا دیگر همهاش انگلیسی است، هر بار هم عذر میخواهند كه فارسی یادشان رفته است. و من نه كارت پستال میفرستم و نه نامه مینویسم.
نقشبندان | هوشنگ گلشیری
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com