خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است. هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
پیک پیری:


ز سری، موی سپیدی روئید
خنده‌ها کرد بر او موی سیاه

که چرا در صف ما بنشستی
تو ز یک راهی و ما از یک راه

گفت من با تو عبث ننشستم
بنشاندند مرا خواه نخواه

گه روئیدن من بود امروز
گل تقدیر نروید بیگاه

رهرو راه قضا و قدرم
راهم این بود، نبودم گمراه

قاصد پیریم، از دیدن من
این یکی گفت دریغ، آن یک آه

خرمن هستی خود کرد درو
هر که بر خوشهٔ من کرد نگاه

سپهی بود جوانی که شکست
پیری امروز برانگیخت سپاه

رست چون موی سیه، موی سپید
چه خبر داشت که دارند اکراه

رنگ بالای سیه بسیار است
نیستی از خم تقدیر آگاه

گه سیه رنگ کند، گاه سفید
رنگرز اوست، مرا چیست گنـ*ـاه

چو تو، یکروز سیه بودم وخوش
سیهی گشت سپیدی ناگاه

تو هم ایدوست چو من خواهی شد
باش یکروز بر این قصه گواه

هر چه دانی، بمن امروز بخند
تا که چون من کندت هفته و ماه

از سپید و سیه و زشت و نکو
هر چه هستیم، تباهیم تباه

قصه خویش دراز از چه کنیم
وقت بیگه شد و فرصت کوتاه


اشعار پروین اعتصامی

 
  • جذاب
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
پیوند نور :


بدامان گلستانی شبانگاه
چنین میکرد بلبل راز با ماه

که ای امید بخش دوستداران
فروغ محفل شب زنده‌داران

ز پاکیت، آسمان را فر و پاکی
ز انوارت، زمین را تابناکی

شبی کز چهره، برقع برگشائی
برخسار گل افتد روشنائی

مرا خوشتر نباشد زان دمی چند
که بر گلبرگ، بینم شبنمی چند

مبارک با تو، هر جا نوبهاریست
مصفا از تو، هر جا کشتزاری است

نکوئی کن چو در بالا نشستی
نزیبد نیکوان را خودپرستی

تو نوری، نور با ظلمت نخوابد
طبیب از دردمندان رخ نتابد

بکان اندر، تو بخشی لعل را فام
تجلی از تو گیرد باده در جام

فروغ افکن بهر کوتاه بامی
که هر بامی نشانی شد ز نامی

چراغ پیرزن بس زود میرد
خوشست ار کلبه‌اش نور از تو گیرد

بدین پاکیزگی و نیک رائی
گهی پیدا و گه پنهان چرائی


اشعار پروین اعتصامی

 
  • جذاب
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
پیوند نور ۲:


مرو در حصن تاریکی دگر بار
دل صاحبدلان را تیره مگذار

نشاید رهنمون را چاه کندن
زمانی سایه، گه پرتو فکندن

بدین گردنفرازی، بندگی چیست
سیه کاری چه و تابندگی چیست

بگفتا دیدهٔ ما را برد خواب
به پیش جلوهٔ مهر جهانتاب

نه از خویش اینچنین رخشان و پاکم
ز تاب چهرهٔ خور تابناکم

هر آن نوری که بینی در من، اوراست
من اینجا خوشه چینم، خرمن اوراست

نه تنها چهرهٔ تاریکم افروخت
هنرها و تجلیهایم آموخت

جهان افروزی از اخگر نیاید
بزرگی خردسالان را نشاید

درین بازار هم چون و چرائیت
مرا نیز ار بپرسی رهنمائی است

چرا بالم که در بالا نشستم
چو از خود نیست هیچم، زیردستم

فروغ من بسی بیرنگ و تابست
کجا مهتاب همچون آفتابست

رخ افروزد چو مهر عالم آرای
همان بهتر که من خالی کنم جای

مرا آگاه زین آئین نکردند
فراتر زین رهم تلقین نکردند

ز خط خویش گر بیرون نهم گام
براندازندم از بالای این بام

من از نور دگر گشتم منور
سحرگه بر تو بگشایند آن در

چو با نور و صفا کردیم پیوند
نمی‌پرسیم این چونست و آن چند

درین درگه، بلند او شد که افتاد
کسی استاد شد کاو داشت استاد

اگر کار آگهی آگه ز کاریست
هم از شاگردی آموزگاریست

چه خوانی بندگی را بی نیازی
چه نامی عجز را گردنفرازی

درین شطرنج، فرزین دیگری بود
کجا مانند زر باشد زراندود

بباید زین مجازی جلوه رستن
سوی نور حقیقت رخت بستن

گهی پیدا شویم و گاه پنهان
چنین بودست حکم چرخ گردان

هزاران نکته اندر دل نهفتیم
یکی بود از هزار، اینها که گفتیم

ز آغاز، انده انجام داریم
زمانه وام ده، ما وامداریم

توانگر چون شویم از وام ایام
چو فردا باز خواهد خواست این وام

بر آن قوم آگهان، پروین، بخندند
که بس بی مایه، اما خودپسندند


اشعار پروین اعتصامی

 
  • جذاب
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
تاراج روزگار:



نهال تازه رسی گفت با درختی خشک
که از چه روی، ترا هیچ برگ و باری نیست

چرا بدین صفت از آفتاب سوخته‌ای
مگر بطرف چمن، آب و آبیاری نیست

شکوفه‌های من از روشنی چو خورشیدند
ببرگ و شاخهٔ من، ذرهٔ غباری نیست

چرا ندوخت قبای تو، درزی نوروز
چرا بگوش تو، از ژاله گوشواری نیست

شدی خمیده و بی برگ و بار و دم نزدی
بزیر بار جفا، چون تو بردباری نیست

مرا صنوبر و شمشاد و گل شدند ندیم
ترا چه شد که رفیقی و دوستاری نیست

جواب داد که یاران، رفیق نیم رهند
بروز حادثه، غیر از شکیب، یاری نیست

تو قدر خرمی نوبهار عمر بدان
خزان گلشن ما را دگر بهاری نیست

از ان بسوختن ما دلت نمیسوزد
کازین سموم، هنوزت بجان شراری نیست

شکستگی و درستی تفاوتی نکند
من و ترا چون درین بـ*ـو*ستان قراری نیست

ز من بطرف چمن سالها شکوفه شکفت
ز دهر، دیگرم امسال انتظاری نیست

بسی به کارگه چرخ پیر بردم رنج
گه شکستگی آگه شدم که کاری نیست

تو نیز همچون من آخر شکسته خواهی شد
حصاریان قضا را ره فراری نیست

گهی گران بفروشندمان و گه ارزان
به نرخ سود گر دهر، اعتباری نیست

هر آن قماش کزین کارگه برون آید
تام نقش فریب است، پود و تاری نیست

هر آنچه میکند ایام میکند با ما
بدست هیچکس ایدوست اختیاری نیست

بروزگار جوانی، خوش است کوشیدن
چرا که خوشتر ازین، وقت و روزگاری نیست

کدام غنچه که خونش بدل نمی‌جوشد
کدام گل که گرفتار طعن خاری نیست

کدام شاخته که دست حوادثش نشکست
کدام باغ که یکروز شوره‌زاری نیست

کدام قصر دل افروز و پایهٔ محکم
که پیش باد قضا خاک رهگذاری نیست

اگر سفینهٔ ما، ساحل نجات ندید
عجب مدار، که این بحر را کناری نیست


اشعار پروین اعتصامی

 
  • جذاب
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
توانا و ناتوان:


در دست بانوئی، به نخی گفت سوزنی
کای بد*کاره‌گرد بی سر و بی پا چه می‌کنی

ما میرویم تا که بدوزیم پاره‌ای
هر جا که میرسیم، تو با ما چه می‌کنی

خندید نخ که ما همه جا با تو همرهیم
بنگر بروز تجربه تنها چه می‌کنی

هر پارگی بهمت من میشود درست
پنهان چنین حکایت پیدا چه می‌کنی

در راه خویشتن، اثر پای ما ببین
ما را ز خط خویش، مجزا چه می‌کنی

تو پای بند ظاهر کار خودی و بس
پرسندت ار ز مقصد و معنی، چه میکنی

گر یک شبی ز چشم تو خود را نهان کنیم
چون روز روشن است که فردا چه می‌کنی

جائی که هست سوزن و آماده نیست نخ
با این گزاف و لاف، در آنجا چه میکنی

خود بین چنان شدی که ندیدی مرا بچشم
پیش هزار دیدهٔ بینا چه می‌کنی

پندار، من ضعیفم و ناچیز و ناتوان
بی اتحاد من، تو توانا چه می‌کنی


اشعار پروین اعتصامی

 
  • عالی
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
توشه‌ی پژمردگی:



لاله‌ای با نرگس پژمرده گفت
بین که ما رخساره چون افروختیم

گفت ما نیز آن متاع بی بدل
شب خریدیم و سحر بفروختیم

آسمان، روزی بیاموزد ترا
نکته‌هائی را که ما آموختیم

خرمی کردیم وقت خرمی
چون زمان سوختن شد سوختیم

تا سفر کردیم بر ملک وجود
توشهٔ پژمردگی اندوختیم

درزی ایام زان ره میشکافت
آنچه را زین راه، ما میدوختیم


اشعار پروین اعتصامی

 
  • جذاب
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
تهیدست:


دختری خرد، بمهمانی رفت
در صف دخترکی چند، خزید

آن یک افکند بر ابروی گره
وین یکی جامه بیکسوی کشید

این یکی، وصلهٔ زانوش نمود
وان، به پیراهن تنگش خندید

آن، ز ژولیدگی مویش گفت
وین، ز بیرنگی رویش پرسید

گر چه آهسته سخن میگفتند
همه را گوش فرا داد و شنید

گفت خندید به افتاده، سپهر
زان شما نیز بمن میخندید

ز که رنجد دل فرسودهٔ من
باید از گردش گیتی رنجید

چه شکایت کنم از طعنهٔ خلق
بمن از دهر رسید، آنچه رسید

نیستید آگه ازین زخم، از آنک
مار ادبار شما را نگزید

درزی مفلس و منعم نه یکی است
فقر، از بهر من این جامه برید

مادرم دست بشست از هستی
دست شفقت بسر من نکشید

شانهٔ موی من، انگشت من است
هیچکس شانه برایم نخرید

هیمه دستم بخراشید سحر
خون بدامانم از آنروی چکید

تلخ بود آنچه بمن نوشاندند
می تقدیر بباید نوشید

خوش بود بازی اطفال، ولیک
هیچ طفلیم ببازی نگزید

بهره از کودکی آن طفل چه برد
که نه خندید و نه جست و نه دوید

تا پدید آمدم، از صرصر فقر
چون پر کاه، وجودم لرزید

هر چه بر دوک امل پیچیدم
رشته‌ای گشت و بپایم پیچید

چشمهٔ بخت، که جز شیر نداشت
ما چو رفتیم، از آن خون جوشید

بینوا هر نفسی صد ره مرد
لیک باز از غم هستی نرهید


چشم چشم است، نخوانده‌است این رمز
که همه چیز نمیباید دید

یارهٔ سبز مرا بند گسست
موزهٔ سرخ مرا رنگ پرید

جامهٔ عید نکردم در بر
سوی گرمابه نرفتم شب عید

شاخک عمر من، از برق و تگرگ
سر نیفراشته، بشکست و خمید

همه اوراق دل من سیه است
یک ورق نیست از آن جمله سفید

هر چه برزیگر طالع کشته است
از گل و خار، همان باید چید


اشعار پروین اعتصامی

 
  • جذاب
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
تهیدست ۲:


این ره و رسم قدیم فلک است
که توانگر ز تهیدست برید

خیره از من نرمیدید شما
هر که آفت زده‌ای دید، رمید

به نوید و به نوا طفل خوش است
من چه دارم ز نوا و ز نوید

کس برویم در شادی نگشود
آنکه در بست، نهان کرد کلید

من از این دائره بیرونم از آنک
شاهد بخت ز من رخ پوشید

کس درین ره نگرفت از دستم
قدمی رفتم و پایم لغزید

دوش تا صبح، توانگر بودم
زان گهرها که ز چشمم غلطید

مادری بـ*ـو*سه بدختر میداد
کاش این درد به دل میگنجید

من کجا بـ*ـو*سهٔ مادر دیدم
اشک بود آنکه ز رویم بـ*ـو*سید

خرم آن طفل که بودش مادر
روشن آن دیده که رویش میدید

مادرم گوهر من بود ز دهر
زاغ گیتی، گهرم را دزدید


اشعار پروین اعتصامی

 
  • عالی
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
تیر و کمان:


گفت تیری با کمان، روز نبرد
کاین ستمکاری تو کردی، کس نکرد

تیرها بودت قرین، ای بوالهوس
در فکندی جمله را در یک نفس

ما ز بیداد تو سرگردان شدیم
همچو کاه اندر هوا رقصان شدیم

خوش بکار دوستان پرداختی
بر گرفتی یک یک و انداختی

من دمی چند است کاینجا مانده‌ام
دیگران رفتند و تنها مانده‌ام

بیم آن دارم کازین جور و عناد
بر من افتد آنچه بر آنان فتاد

ترسم آخر بگذرد بر جان من
آنچه بگذشتست بر یاران من

زان همی لرزد دل من در نهان
که در اندازی مرا هم ناگهان

از تو میخواهم که با من و کنی
بعد ازین کردار خود نیکو کنی

زان گروه رفته نشماری مرا
مهربان باشی، نگهداری مرا

به که ما با یکدگر باشیم دوست
پارگی خرد است و امید رفوست

یکدل ار گردیم در سود و زیان
این شکایت‌ها نیاید در میان

گر تو از کردار بد باشی بری
کس نخواهد با تو کردن بدسری

گر بیک پیمان، وفا بینم ز تو
یک نفس، آزرده ننشینم ز تو

گفت با تیر از سر مهر، آن کمان
در کمان، کی تیر ماند جاودان

شد کمان را پیشه، تیر انداختن
تیر را شد چاره با وی ساختن

تیر، یکدم در کمان دارد درنگ
این نصیحت بشنو، ای تیر خدنگ

ما جز این یک ره، رهی نشناختیم
هر که ما را تیر داد، انداختیم

کیست کاز جور قضا آواره نیست
تیر گشتی، از کمانت چاره نیست

عادت ما این بود، بر ما مگیر
نه کمان آسایشی دارد، نه تیر

درزی ایام را اندازه نیست
جور و بد کاریش، کاری تازه نیست

چون ترا سر گشتگی تقدیر شد
بایدت رفت، ار چه رفتن دیر شد

زین مکان، آخر تو هم بیرون روی
کس چه میداند کجا یا چون روی

از من آن تیری که میگردد جدا
من چه میدانم که رقصد در هوا

آگهم کاز بند من بیرون نشست
من چه میدانم که اندر خون نشست

تیر گشتن در کمان آسمان
بهر افتادن شد، این معنی بدان

این کمان را تیر، مردم گشته‌اند
سر کار اینست، زان سر گشته‌اند

چرخ و انجم، هستی ما میبرند
ما نمی‌بینیم و ما را میبرند

ره نمی‌پرسیم، اما میرویم
تا که نیروئیست در پا، میرویم

کاش روزی زین ره دور و دراز
باز گشتن میتوانستیم باز

کاش آن فرصت که پیش از ما شتافت
میتوانستیم آنرا باز یافت

دیدهٔ دل کاشکی بیدار بود
تا کمند دزد بر دیوار بود


اشعار پروین اعتصامی

 
  • جذاب
Reactions: ~ریحانه رادفر~

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
تیره‌بخت:


دختری خرد، شکایت سر کرد
که مرا حادثه بی مادر کرد

دیگری آمد و در خانه نشست
صحبت از رسم و ره دیگر کرد

موزهٔ سرخ مرا دور فکند
جامهٔ مادر من در بر کرد

یاره و طوق زر من بفروخت
خود گلوبند ز سیم و زر کرد

سوخت انگشت من از آتش و آب
او بانگشت خود انگشتر کرد

دختر خویش به مکتب بسپرد
نام من، کودن و بی مشعر کرد

بسخن گفتن من خرده گرفت
روز و شب در دل من نشتر کرد

هر چه من خسته و کاهیده شدم
او جفا و ستم افزونتر کرد

اشک خونین مرا دید و همی
خنده‌ها با پسر و دختر کرد

هر دو را دوش بمهمانی برد
هر دو را غرق زر و زیور کرد

آن گلوبند گهر را چون دید
دیده در دامن من گوهر کرد

نزد من دختر خود را بـ*ـو*سید
بـ*ـو*سه‌اش کار دو صد خنجر کرد

عیب من گفت همی نزد پدر
عیب جوئیش مرا مضطر کرد

همه ناراستی و تهمت بود
هر گواهی که در این محضر کرد

هر که بد کرد، بداندیش سپهر
کار او از همه کس بهتر کرد

تا نبیند پدرم روی مرا
دست بگرفت و بکوی اندر کرد

شب بجاروب و رفویم بگماشت
روزم آوارهٔ بام و در کرد

پدر از درد من آگاه نشد
هر چه او گفت ز من، باور کرد

چرخ را عادت دیرین این بود
که به افتاده، نظر کمتر کرد

مادرم مرد و مرا در یم دهر
چو یکی کشتی بی لنگر کرد

آسمان، خرمن امید مرا
ز یکی صاعقه خاکستر کرد

چه حکایت کنم از سـ*ـاقی بخت
که چو خونابه درین ساغر کرد

مادرم بال و پرم بود و شکست
مرغ، پرواز ببال و پر کرد

من، سیه روز نبودم ز ازل
هر چه کرد، این فلک اخضر کرد


اشعار پروین اعتصامی

 
  • عالی
Reactions: ~ریحانه رادفر~
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا