خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
آینه

خاله به تصویر خودش درون آینه ی بزرگ روی میز نگاه کرد و گفت:

"شاید بنظرت خنده دار باشه اما من فقط تو آینه هایی به خودم نگاه میکنم که مطمئن باشم خوشگل نشونم میده "

لبخند پر رنگی روی چهره ام نقش بست ،به یاد خودم افتادم ، وقتی درون آینه های مات مدرسه خودم را میدیدم و از خودم بدم می آمد ، چرا من هیچوقت به این مسئله فکر نکرده بودم ؟! چرا هیچوقت نفهمیده بودم توی بعضی آینه ها نباید به چشمان خودم زل بزنم و از خودم انتظار تصویر فوق العاده ای را داشته باشم !!

اصلأ انگار بعضی آینه ها زیادی با آدم صادقند...شاید هم این زشت و زیبایی جاافتاده درون آینه از نگاه خودمان است که به تصویر توی آینه جان میدهد و رنگی أش میکند !

بعد از دست و پنجه نرم کردن با افکاری که به ذهنم آمده بود از جایم بلند شدم و کنارش نشستم ، میخواستم شانس خودم را امتحان کنم و ببینم آینه ای که اورا زیبا نشان میدهد ، با تصویر من چه میکند .

به چهره ی رنگ پریده و سرد خودم نگاه کردم و بعد نگاهم به تصویر او گره خورد ، از فرصت پیش آمده استفاده کردم و پرسیدم : خاله جان ، زیباترین تصویری که از خودت دیدی تو کدوم آینه بود ؟!

لبخند پر از ذوق و خوشحالی أش به صورتم تابید ،انگار که از سوالم خوشحال شده باشد به سمت کمدش رفت ، صندوقچه ی کوچیکی را در آورد و با وسواس و خوشی درش را باز کرد ، چند آینه ی کوچک نظرم را جلب کرد ، با خود گفتم حتمأ خاله درون آینه های زیادی خودش را زیبا دیده و از هرکدامش تکه ای برای روزهای غم انگیز زندگی أش نگه داشته است !

نگاهم کرد و آینه ی قشنگ طلاکوب شده ای را از صندوقچه بیرون آورد...

"این آینه رو وقتی دبیرستان میرفتم لیلا بهم هدیه داده بود ....اممممم یعنی لیلا که نه ، برادرش "

سرش را پایین انداخت و به تصویر خودش چشم دوخت لبخند تلخش را دیدم و فهمیدم انعکاس عشق در آینه از خاله یک زن میانسال زیبا میسازد که ناخودآگاه به خاطره هایش برمیگردد و خودش را به زیبایی گذشته می بیند!!

"بعد از اون آینه های زیادی هدیه گرفتم از شوهرم از دوستام .. اما هیچ کدوم منو انقدر زیبا نشون ندادن ، حالا هروقت دلم میگیره و حس میکنم پیر شدم تو این آینه خودمو نگاه میکنم"

به خودم برگشتم و یادم افتاد از تو آینه ای برای روزهای میانسالی أم هدیه نگرفته أم...!

لطفأ وقتی دلت برایم تنگ شد و برگشتی

با خودت هدیه ای بیاور

که آینه ای باشد برای روزهای میانسالی أم !!


دل نوشته های نازنین عابدین پور

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: yeganeh yami

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ترسِ عوض شدن

سرشٌ با لبخند برگردوند و به قابِ چوبیِ قهوه ای رنگی که اطرافش با کاشی هایِ ریزو رنگارنگ پوشیده شده بود چشم دوخت.

_" این قابٌ میبینی؟! اینو روزای اولی که تازه باهم آشنا شده بودیم بهم هدیه داد . روزیکه اومد پیشم تا اینو بهم هدیه بده دستاش پر از زخم بود میگفت خودش این قابٌ درست کرده ، کاشیای رنگارنگشم ازینور اونور جَمع کرده و با دستایِ خودش به تیکه های کوچیک درآورده و اینو ساخته ، میگفت اولین عکس دونفرمونو وقتی عاشقم شدی میذاریم تو این قاب ..."

وقتی اینکارو کرد انقدر بنظرم رمانتیک اومد که نتونستم مقاومت کنم ، تا قبل از اون عاشقش نبودم یَنی با نگاهِ اول دِلمو نبرده بود اما میدونست چجوری ویرونَم کنه ، کم کم اومد و موندنی شد و اولین عکس دونفره ی بعد از عاشق شدنمو گذاشتیم تو اون قاب.

از جاش بلند شد ، قابٌ از دیوار برداشت و ادامه داد "اما بعد از اینکه بِهَم رسیدیم ..."

هنوز حرفش تموم نشده بود که کلید تویِ قفل در چرخید و در باز شد .

صدای سلامِ مردونه تو خونه پیچید.

از جام پاشدم و سلام کردم ، جوابمو داد و رو به همسرش که قاب هنوز تو دستش بود گفت: باز اون قابِ مسخره دستته که ، هشت سال از وقتی برات درستش کردم میگذره هر کی میاد اونو نشونش میدی ...

نگاهِ غمگینِ زن تو کاشی های دور قاب گم شد.

زیاد اونجا نموندم و خیلی زود برگشتم خونه ، فهمیده بودم ماجرا چیه و چرا گاه و بی گاه صدای گریَش تو راه پله می پیچه اما یه چیزو نفهمیده بودم اینکه چرا خیلیا واسه بدست آوردن یه نفر تلاش میکنن اما وقتی بدستش آوردن یادشون میره ازش نگهداری کنن ، یادشون میره این همون آدمه ، همونی که بعضی شبا بخاطرش گریه کردن ، از نبودنش ترسیدن و خودشونو براش به آب و آتیش زدن که داشته باشنش ...

کاش یه روزی همه ی آدما یاد بگیرن بِهَم رسیدن تازه شروعه عشقه نه پایانش

کاش یاد بگیرن از همون اول خودِ واقعیشون باشن نه یه آدمِ ایده آل که وقتی از داشتنِ عشقشون مطمئن شدن شروع کنن به عوض شدن ....

با صدایِ گوشی حواسم به اطرافم جمع تر شد ، خودش بود پیامک زده بود و از دلتنگی گفته بود . براش نوشتم : دلتنگم نباش چون من الان غم دارم ، غمِ عوض شدنتو ، غمِ اینکه مثلِ مردِ خونه ی همسایه بالایی وقتی بهم رسیدیم بشی اونیکه نمیشه دوسش داشت ، غم دارم دلبر ، غم دارم ...

چیزی که نوشته بودم براش فرستادم ، سرمو به سمت در برگردوندم صدای گریه از راه پله میومد...


دل نوشته های نازنین عابدین پور

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ناراحت
Reactions: yeganeh yami

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
صراط عشق

از خیلی ها شنیده بودم و خیلی جاها خوانده بودم ، آدم ها موجودات غیر قابل تغییر و لجبازی هستند که هیچوقت نمیشود روی تغییر دادنشان حساب کرد ، من اما فکر میکنم "عشق" این اعجوبه ی ناشناخته قدرت انجام هرکاری را دارد ، اگر نداشت این همه آدمِ عاشق برای رضایت عشقشان عوض نمیشدند ، از تیپ و رنگ لباس گرفته تا بعضی اخلاق ها و رفتارها که گاهی حتی مادران هم از تغییرشان ناامید میشوند ، مثلأ خود تو ، چقدر برای اینکه بیشتر دوستت داشته باشم آبی پوشیدی و مدل موهایت را عوض کردی ، یا برخلاف میلت آهنگ های مورد علاقه ی مرا گوش دادی و شعرهایی که دوست داشتم از حفظ برایم خواندی ، راستی تو که از بعضی غذاها بدت می آمد چرا همیشه چیزهایی که من دوست داشتم با اشتها میخوردی و حرفی نمیزدی؟!! از خیس شدن هم بدت می آمد اما تمام روزهای بارانی که کنارت بودم بدون چتر می آمدی زیرباران و برایم شعر سهراب را زمزمه میکردی و از لباس خیس به تن چسبیده و موهای بهم ریخته أت چندشت نمیشد .

یا منی که لجبازترین دختر فامیل بودم بخاطر تو خیلی هارا از زندگی أم حذف کردم ، طرز لباس پوشیدنم را مطابق میل تو تغییر دادم ، دیرتر عصبانی شدم ، کمتر آرایش کردم ، فوتبال دوست نداشتم اما بخاطرتو ...

میبینی عشق چه قدرتی به آدم میدهد؟! یکهو پا میگذاری روی تمام چیزهایی که سالها راضی به تغییرشان نبودی ، هر کسی نداند خودت که بهتر میدانی از چه چیزهایی بخاطر هم دست کشیدیم و به چه چیزهایی علاقمند شدیم .

اصلا همه ی عاشق ها به دست معشـ*ـوقه هایشان تغییر میکنند

خوب میشوند

بد میشوند

پیر میشوند

جوان میشوند..!

"عشق" قدرت انجام هرکاری را دارد

حتی تغییر دادن مردها و زن هایی که به هیچ صراطی مستقیم نیستند

جز صراط "عشق" !!

مارا به صراط عشق بسپارید ، خودمان عوض میشویم.


دل نوشته های نازنین عابدین پور

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عالی
Reactions: yeganeh yami

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع

دیوونگی

داشتم کاج هامو از کوچیک به بزرگ مرتب میکردم اما گوشم بحرفای مامان گرم بود.

- دِ آخه دختر این پسره هم تحصیلات داره هم کارش آبرومندانَس ، با اصالته ، مردِ زندگیه ، ظاهرشم که خوبه ، تو دیگه چی میخوای از یه آدم که بشه همسرت؟!

یکی از کاج هارو از تو قفسه برداشتم و دقیق تر لَمسِش کردم ، بدون اینکه برگردم گفتم :

"دیوونگی "

مامان که از حرفم چیزی نفهمیده بود نشست رو تـ*ـخت و از پنجره به بیرون نگاه کرد.

_ دیوونگی .... از کِی تاحالا دیوونگی شده معیارِ انتخابِ همسر؟!

با بغضی که تو صدام شکسته بود گفتم .

_ از همون وقتی که بخاطر طرز فکرم خیلیا بهم خندیدن ، از همون وقتی که عمو گفت رفتارت بچگونه ست ، از همون وقتی که ..... میدونی مامان ، یجایی از زندگی هست که دیگه حالت با اتفاقای عادی خوب نمیشه ، حالت با یه سرویسِ طلا ، با یه لباسِ پرنسسی قشنگ ، با یه گلدونِ لوکسِ گرون قیمت خوب نمیشه ، یجایی از زندگی به چیزای بیشتر ازین نیاز داری ، به یه آدم که به این کاج ها نگه آت و آشغال ، به یه آدم که از نگات بفهمه الان دلت میخواد یه عالمه بادکنک داشته باشی ، دلت میخواد سٌرسٌره بازی کنی ، لباسای جینگول مینگولٌ گل گلی بپوشی ... یکی که نگه زشته ، نگه در شأن ما نیست ، نگه چرا موزیک باکس گوشیت پر از تصنیف و آهنگایِ سنتیِ ، میدونی مامان من نمیتونم یه زندگی داشته باشم که توش فقط لباس بخرم و غذا درست کنم و هفته ای یه کتاب نخونم ، نقاشی نکشم ، از هرچیزی که بنظرم جذابه عکس نگیرم ، نمیتونم طاقت بیارم اگه همسرمم مثل همه ی آدما بهم بگه چرا از درو دیوار و پنجره های مسخره عکس میگیری. میخوام وقتی یه پنجره ی قشنگ دید وایسته بگه بریم عکس بگیریم؟! وقتی یه کتاب جدید خریدم بگه باهم بخونیم؟! وقتی دلم گرفت بگه نون پنیر درست کنیم بریم امامزاده نذری بدیم؟! وقتی به تونل رسیدیم بگه جیغ بزنیم؟! میدونم رویاییه اما صبر میکنم براش ، واسه وقتی که جیغ بزنم و بگم آخه کی مثِ تو پایه ی دیوونه بازی های منه و اون بخنده و من دلم قَنج بره واسه دیوونگیاش ... خیلی قشنگه نه؟!

سرمو برگردوندم و لبخند زدم

مامان از ذوقِ رویایِ شیرینِ من خوابش برده بود...


دل نوشته های نازنین عابدین پور

 
  • قهقهه
Reactions: yeganeh yami

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع

دنبال یه آدم خاص میگردم

وقتی اولین شکوفه های بهاری رو میبینم و سر ذوق میام ، دلم میخواد یه نفر باشه که ذوقمو تو چشماش نقاشی کنه ، مثل من بخنده و دست نوازش رو سرِ شکوفه ها بکشه ، دوسشون داشته باشه و واسه بودنشون خدارو شکر کنه!

اصلا من فکر میکنم ما آدما بیشتر از غصه هایِ گاه و بی گاه دوس داریم شادی ها و حس های خوبمونو با کسی درمیون بذاریم مثلا وقتی از چیزی خوشحالیم و مارو سر ذوق میاره با اشتیاق و لبخند برای کسی تعریف کنیم و انقد بگیم و بگیم تا آتیش دلمون خاموش بشه و آروم بگیریم...بماند که خیلی چیزارو به آدمای عادی نمیشه گفت، مثلا نمیشه از بین تعداد زیاد دوستات یه نفرو انتخاب کنی و بی مقدمه بگی "هی فلانی امروز اولین شکوفه ی بهارو دیدم ، نمیدونی چقدر حالم رو خوب کرد و مهر بهارو تو دلم انداخت راستی من از ریختنِ گلبرگ هایِ لطیف شکوفه ها میترسم ، دوس ندارم گلبرگا بریزن اما مربایِ شکوفه ی بهار نارنج رو خیلی دوس دارم. مامانم میگه سرنوشت گلبرگا با دل سپردن به باد گِره خورده ، امان ازین دلسپردن ها!

شاید گفتن این حرفا بدون مقدمه و یهویی عجیب و مسخره باشه اما آدما واسه ذوقاشون نباید مقدمه چینی کنن ،باید یهویی بیان کنار یکی بشینن و بگن و بگن و بگن...

حضور آدم های خاص و متفاوت برای زندگی لازمه ، آدمی که بیشتر از تمام کسایی که میشناسی شبیهت باشه و احساسِ تو از دریچه هایِ بسته و باز لحظه هات بفهمه ...

این روزها که هیاهویِ اومدنِ بهار به شهرو آدماش زندگی بخشیده ، دنبال یه آدم خاص میگردم که صدایِ شکوفه هارو بشنوه و بزاره براش از ریختن گلبرگ ها بگم ، از مربای بهار نارنج ، از بویِ تازگیِ لباسام ، از اومدنا و رفتنا ...

دنبال کسی که بعد از تموم شدن حرفام، لبخند مصنوعیِ آدمایِ عادی رو نداشته باشه ...

اصلا

دنبال تو میگردم

کجایِ این شهر

ایستاده ای؟!


دل نوشته های نازنین عابدین پور

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
مٌتکایِ قرمزِ مخملی

صدایِ رد شدنِ موهایِ زٌمختِ صورتَش از زیرِ ناخٌن هایِ نه چندان بٌلندَش دادِ عزیزخانٌم را دَرآوَرد ، دعوایِشان لحظه ای بودٌ صٌلحشان مثلِ آشتی هایِ دورانِ کودکی ساده ، با یک لیوان چای یا یِک "حاج آقا نمازَت قَضا نشوَد " جلویِ بی اعصابی هایشان نقطه میگذاشتندٌ میرفتند سَرِ خط!

حاجی بابا دستش را دراز کردٌ مٌتکایِ عزیز خانٌم را از زیرِ تٌشک هایِ سفید برداشت ، نِگاهَش را تویِ خانه گرداندٌ مٌتکا را گذاشت زیرِ سَرَش!

تازه دِلَش گرم شده بود و چشمهایَش داشت رنگِ آرامشِ یک ظهرِ تابستانی را میدید که صدایِ عزیزخانٌم از تویِ حیاط پِلک هایَش را گٌشود!

با یک حرکت مٌتکا را کنار زد و سرش را رویِ زمین رَها کرد میدانست عزیز از هرچه بٌگذَرد از مٌتکایِ قرمزِ مَخملی أش نمیگٌذرد

سالهایِ سال بود حاجی بابا دِلش میخواست مٌتکایِ قرمز را برایِ خودش داشته باشد ، میگٌفت رویَش مثلِ هوایِ سَبلان سرد است و بویِ بهار میدهد عزیزخانٌم هم میگفت بهار موهایِ من است که تویِ زمستانِ زندگیِ تو سفیدَش کرده أم ، سَبلان منم که خونَم دیگر مثل جوانی هایَم گرم نیست و چِله ی تابستان هم از سَرما لَرزَم میگیرد نه این مٌتکایِ بی رنگ و رو که سالهایِ سال سردرد هایِ مرا درونِ خودش حَبس کرده است !

ما به حرف هایشان میخندیدیم ، میخندیدیم و فکر نمیکردیم شاید حاجی بابا رویَش نمیشود موهایِ عزیز را بو بِکِشد و سرمایِ دست هایَش را تویِ گرمایِ عشقش حَل کند که مبادا عزیزخانٌم بگویَد سرِ پیری و معرکه گیری؟! از ما دیگر گذشته پیرمَرد ... برایِ همین دلش که تنگ میشٌد مٌتکا را بهانه میکرد و با عطرِ بهار خوابَش میبٌرد!

عزیز که رفت ، حاجی بابا مٌتکایِ قرمزِ مخملی را شِش دانگ به نام خودش زد و آنقدر رویِ سبلانِ سرد و عطرِ بهارانه أش گریه کرد که خیلی زود مثلِ دامن عزیزخانٌم گٌل داد و تمام شد .



دل نوشته های نازنین عابدین پور

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع

مادرانه

اصلأ فکر سبزی خریدن و پاک کردنش افتاده بود تویِ سَرم که تورا بیشتر به یادم بیاورد...

که وقتی سبزی های پلاسیده و پر از گِل را می آورم خانه ، با خودم بگویم چقدر گول خورده ای تا یاد گرفته ای همیشه سبزی های تَرو تازه بخری و بلد باشی تمیز بشوریشان ...

برنج را سوزاندم تا یادم بیاید غذایت که سوخت چقدر نگران شدی که مبادا بویِ سوختگی ناراحتمان کند و غذایمان را دوست نداشته باشیم...

تمام سعیَم برای درست کردن غذای خوشمزه بی نتیجه ماند که توی دلم بگویم ، هیچوقت نمیتوانم مثل تو آنقدر در پختن غذا مهارت پیدا کنم که با چشمم میزان نمک و فلفل غذا را بسنجم ..

بی حوصله پای ظرفشویی ایستادم و ظرف هارا شٌستم که دلم برایت تنگ شود و با غصه پیش بندت را در آ*غو*ش بگیرم و ببوسم...

خٌرمالو خوردم که مطمئن بِشَوَم تو که نباشی هیچکس حواسش نیست هر کداممان به چه چیزی حساسیت داریم ..

تنها ماندم که یادم بیاید چقدر تنها مانده ای تا چراغ خانه با وجودت روشن باشد و هرجا که هستیم مطمئن باشیم یک نفر منتظرمان است..

اصلأ ...

حرف های زیادی توی دلم بود که فقط به تو می توانستم بگویم ، اتفاق های زیادی تعریف نشده باقی ماند که فقط تو مشتاق شنیدنشان بودی ، خستگی های زیادی درونم جا خوش کرد که تو فقط درکشان میکردی ...

اصلأ از کارِ خانه کلافه شدم که بفهمم چقدر مسئولیت روی شانه هایت بود اما محکم ایستادی که ما نرنجیم و به دغدغه هایمان اضافه نشود !!

اصلأ غر نزدم ، لجبازی نکردم ، لوس نبودم ، خودم را صبور و قوی نشان دادم که شب ، وقتی برق ها را خاموش کردم ، کم بیاورم، گریه کنم و با خود بگویم شاید تو هم خیلی وقت ها کم آورده ای و منتظر خاموش شدن برق ها مانده ای تا اشک بریزی...

اصلأ همه ی این اتفاق ها افتاد که بفهمم چقدر بیشتر از همیشه دوستت دارم مادر مهربانم


دل نوشته های نازنین عابدین پور

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
به یاد ماندنی ها

تازه رسیده بودم ، طبق عادت همیشگی أم بعد از ورود به خانه خودم را تویِ آینه بَرانداز کردم و چشمم افتاد به شال گردنـی که دورِ گردنم جامانده بود .

گوشی را برداشتم و برایش نوشتم "باز هم از خودَت چیزی پیشِ من جا گذاشتی که از یادم نروی؟!

چند ثانیه بیشتر طول نکشید که جواب داد: اینها که چیزی نیست من دلم را پیش تو جاگذاشته أم بانو...

عاشقانه خندیدم و شال گردنِ قرمزش را روی رَخت آویزِ اتاق آویزان کردم ، نمیتوانستم فکرش را نکنم انگار یک تکه از وجودش را با خود به خانه آورده بودم که اینقدر زنده و واقعی کنارِ خودم حِسَش میکردم ، چشم باز میکردم میدیدَمَش، چشم میبستم فکر میکردم کنارم نشسته و دارد نگاهم میکند ، کتاب میخواندم صدایِ "ای جان" گفتنش توی گوشم میپیچید ، نفس میکشیدم عَطرَش حالم را دگرگون میکرد!!

خوب بلد بود چه کار کند که از یادِ آدم نرود ، آنقدر از خودش خاطره و حرف و خاص بودن به جا گذاشت که به بودنش در تمامِ روزها و لحظه هایم عادت کردم، حتی وقتی برای مصاحبه به فلان شرکت رفته بودم یا وسط امتحان سختِ فیزیک و مسائلِ مغناطیس داشتم به او فکر میکردم.

بعضی ها خیلی خوب بلدند تویِ لحظه های آدم جریان داشته باشند حتی وقتی نیستند و مدت ها از نبودنشان میگذرد اصلا هم فکر نمیکنند آن سویِ این به یاد ماندن ها یک نفر دارد همراهشان زندگی میکند...

حالا مدت هاست که نیست و ردِ بودنش جوری درونِ زندگی أم جامانده که هیچ بودنی ، نبودنش را جبران نمیکند ...!

به یاد ماندنی های عزیز

اگر

کاری میکنید

که فراموش نشوید

لطفا همیشه بمانید

چون آن آدم

بعد از شما

آدمِ سابق نمیشود.


دل نوشته های نازنین عابدین پور

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
تو حق منی رفیق

یجایی از زندگی هست که فقط یه رفیق میتونه کنارِ آدم بمونه ، همونجایی که بداخلاقی و پرخاشگری همرو ازت دور میکنه و بی حوصلگی مهمونِ ذهنِ پر آشوبت میشه ، همونجایی که خودتم از خودت خسته میشی و با ترس بهش میگی اگه توأم از پیشم بری من دیگه تمومم با خنده لمست میکنه و بهت اطمینان میده که هست ، همونجایی که با بی میلی داری به حرفِ کسایی که ازشون دلِ خوشی نداری گوش میدی دستتو میکشه و به یه بهونه ای میبرتت که ازشون دور باشی و وقتی بهش میگی مرسی که نجاتم دادی لبخند میزنه و میگه خنگِ خودمی تو...

آره فقط یه رفیقِ که میتونه بفهمه چند وقته حالِت عوض شده و ازت بپرسه چرا و با اینکه پراکنده و پاره پوره براش توضیح میدی بگه همچین حسی رو تجربه کرده و دلتو اونقدرررر گرم کنه که حس کنی خورشیدو کنار خودت داری...

فقط یه رفیقِ که میگه چون درکت میکنم هرچقد دوس داری غٌر بزن ، کله پوک باش ، گریه کن و نترس من کنارت هستم ...

یه رفیقِ که با دیدن مِنوی گرونِ فلان رستوران میتونی بهش چشم غٌره بری و بگی پول ندارم و دوتایی کلی بخندید ...

یا اون روزایی که حالت خوش نیست و نمیتونی جوابِ کسی رو بدی فقط یه رفیق میتونه پٌشتت وایسته و جلوی دیگران ازت دفاع کنه...

این رفیق مثِ کف دست میشناستت ، میدونه شبا تا کِی بیداری ، روزا تا کِی خواب..

میدونه رژِ لبایِ روشن دوس نداری و فلان کِرِم به پوستت نمیسازه ، تو جمع باهات رمزی حرف میزنه و یهو دوتایی میزنید زیر خنده...

میذاره تیکه ی بزرگ ساندویچ مالِ تو باشه، برات گلِ سر میخره ، خواهر صدات میکنه ، میدونه از غذاها مثلا قیمه رو بیشتر از همه چی دوس داری ، به فلان خواستگارت چرا جواب منفی دادی و تارِ مویِ سفیدِ جلویِ موهات نشونه ی کدوم غمته..

من میگم این حق تموم آدماس که یه رفیقِ خوب داشته باشن ،

یکی که بتونن کنارش خودشون باشن ،

اونایی که ندارن باید حقشونو از دنیا بگیرن ...

تو حق منی رفیق ، میدونی؟!

حقِ منی!!


دل نوشته های نازنین عابدین پور

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
به تنهایی هایتان برگردید

آدم گاهی دِلَش نه عشق میخواهد نه دوست داشتن های آتشین و رنگـارنگـی که هرکسی آرزوی تجربه کردنش را دارد ، دِلش نمیخواهد کسـی برایش مهربان باشد و صبح به صبح با پیام ها و تماس های محبت آمیز بیدارش کند ، دِلَش نمیخواهد مدام نگران باشد و برای آینده ی نامعلومِ این دوست داشتن ها غصه بخورد ، از دنیای شیرینِ تنهایی أش فاصله بگیرد و خوشی های دوستانه أش را با یک آدمِ دیگر تقسیم کند...

آدم گاهی دِلَش فقط تنهایـی میخواهد و یک جای دِنج که بتواند به وسعتِ تمام غصه هایی که از تنها نبودن به دِلَش نشسته است، گریه کند و بعد از آن برای خودش باشد، بدون حس های مزاحم و ناامیدکننده دوست داشتنش را به اطرافیانش هدیه کند ، با دوستانش وقت بگذراند، با خانواده أش و خودش را بیرون بکشد از مردابِ دوست داشتن های عجیب و غریب این روزها که همیشه یک جایَش مثلِ درِ خانه ای قدیمی می لَنگَد و هیچ کاری هم نمیشود برایشان کرد.

اصلا همه ی آدم ها یکجایی ، بعد از مدت ها تنها نبودن نیاز دارند به پهلوی تنهاییِشان برگردند و خیلی چیزهارا دوباره بسازند ، روحِ خسته و احساسات ویران شده یشان را ، عقایدشان را، اعتمادشان را ...

نیاز دارند تویِ خیابان های شلوغ شهر تنها قدم بزنند ، تنها خرید کنند و تنها تویِ کافه ای بنشینند و به حالِ خوبشان بخندند ، از شنیدن هیچ تجربه ی عاشقانه ای حسرت نخورند و قَلبشان به تَپِش نَیوفتد ، گوشه ای از پارک بایستند و به بازی بچه ها خیره شوند ، دنبال اهدافشان باشند و برای به تحقق پیوستنشان بِجَنگند، هروقت دلشان خواست گوشی را خاموش کنند و بدون هیچ استرسی دل به زندگیِ واقعی بسپارند، شیطنت هایشان را بگذارند تویِ کیفشان و با خود به همه جا ببرند، برایِ خودِ خودشان نفس بکشند و شاد بودن را با تمام وجود حس کنند.!

تمام آدمها یکجایی از زندگیشان باید به تنهایی هایشان برگردند و برای خودشان باشند، اگر به اینجای زندگی برسید"تنها" بودن اصلا وضعیت خوفناکی نیست!!

.......

هروقت لازم دانستید

به تنهایی هایتان برگردید

خیلی وقتها

تنها نبودن

به غم و غصه هایش نمی ارزد...


دل نوشته های نازنین عابدین پور

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا