در حال تایپ رمان بطن عشق mobinadareini82 ǀ کاربر انجمن رمان ۹۸

mobinadareini82 · 31/1/21

"پارت نهم"

در کمد چوبی اتاق‌مان را باز کردم و مانتوی قرمز رنگم را بیرون کشیدم .
دکمه‌های طلایی، به زیبایی‌اش افزوده بودند و آستین‌هایی که به قول خودم پرنسسی بودند.
کوتاه اما شیک بود، ساپورت مشکی رنگم را پوشیدم و نگاهی به آینه‌ی قدی چسبیده به...

mobinadareini82 · 31/1/21

"پارت دهم"

نازگل بِشکنی زد دستم را به نشانه‌ی سکوت سمتش گرفتم، البته محال ممکن بود که بفهمد و دست از دلقک بازی بردارد؛ بزرگ شده‌ی من بود.
-می‌گم کیه؟
عصبی اخم کردم...

mobinadareini82 · 31/1/21

"پارت یازدهم"

باصدای ممتد آیفون پلک‌های سنگینم را به زحمت...

mobinadareini82 · 1/2/21

"پارت دوازدهم"

درب را باز کرد و رفت، مانند طفل خردسالی به دنبال او بودم درب خانه را بستم با صدای دزدگیر ماشینش نگاهم به ماشین سفید رنگش افتاد، از مدل ماشین ها سر در نمی‌آوردم؛ اما زیبایی‌اش نفس گیر بود، درست مانند صاحبش!
در عقب را باز کردم که با صدای عصبی گفت:من...

mobinadareini82 · 2/2/21

"پارت سیزدهم"

خواست چیزی بگوید که کسی در راباز کرد و هر دو خیره به شخصی بودیم که داشت از خانه خارج میشد، با کنجکاوی به ما نگاه می‌کرد.
-اومدی بالاخره دختر...

mobinadareini82 · 3/2/21

"پارت چهاردهم"

-خوبی الان؟!
با خنده گفتم:آره خوبم بخدا؛ الکی نگران شدین.
محمد با دستش اشک گوشه‌ی چشم چپم را پاک کرد و لبخندی زد.
سهیل با شیطنت گفت:نگفتی آرسام...
آرسام نگاهش را از ما گرفت و به او دوخت محمد آرام کنار گوشم گفت:آبجی فکر نکن نمی‌فهمم چته ها خوبم می‌فهمم...

mobinadareini82 · 8/2/21

"پارت پانزدهم"

لیوان را از دستش گرفت و لمس انگشتانم با انگشتانش سوازند وجودم را آب سرد را سَر کشیدم و لیوان را به دست نگین دادم از آشپزخانه بیرون زدم،نفس عمیقی کشیدم و با دستم اشکی که از...

mobinadareini82 · 15/2/21

"پارت شانزدهم"

با صدای شوق زده‌ی نازگل رشته‌ی افکارم بُریده شد.
-وایی نفس باورم نمیشه!
خودم نیز باور نمی‌کردم خواستم چیزی بگویم که نگین به طعنه گفت:می‌خواستم انتقام بگیرم به جاش بهش پاداش دادم!
سکوت کردم و نگاهم را...

mobinadareini82 · 15/2/21

"پارت هفدهم"

موهایم را باز کردم و به سمت تـ*ـخت رفتم.
بیخیال نازگل روی تـ*ـخت دراز کشیدم و پلک هایم را بستم.
لبخندی عمیق روی لـ*ـب‌هایم نشست.
اگر تمام اتفاق‌های امروز را کنار هم می‌گذاشتم درست بود تمام لحظاتی که در خیالش گذراندم و به شوق دیدارش با هر...

mobinadareini82 · 15/2/21

"پارت هجدهم"

نازگل چمدان را تا حیاط برد و از چهره اش کاملا مشخص بود که از برداشتن آن لباسها پشیمان شده!
جز دو چمدان چیزی دیگر نداشتیم آنجا همه چیز بود!
درب خانه را پدرم باز کرد ناگهان با دیدنش گویا ثانیه‌ای قلبم از تپش ایستاد.
به زحمت نگاهم را از چشمانش گرفتم.
دستانم...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

همراه رمان ۹۸

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین