خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

mobinadareini82

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/1/21
ارسال ها
80
امتیاز واکنش
1,652
امتیاز
153
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
«به نام آفریننده ی بطنِ عشق»
نام رمان: بطنِ عشق
نام نویسنده: mobinadareini82
ژانر رمان: عاشقانه؛ تراژدی؛ اجتماعی
نام ناظر: *ELNAZ*

خلاصه :
خلاصه: مانند عروسکی در صحنه‌ی تئاتر دنیا، نمی‌دانم برای چه، می‌رقصم و می‌گریم و چرا این بلاها به سَرَم می‌آید اما لبخند حکاکی شده‌ی روی لـ*ـب‌هایم تکان نمی‌خورد. پیچ‌وخَمِ معادلات زندگی‌ام به یک کوچه‌ی مخوف ختم می‌شود؛ قتلی خوفناک که سرم را بالایِ دار می‌بَرَد.
هنوز هم در باتلاقِ ندانسته‌هایم غوطه‌ورم، هر چه قدر بیشتر برای نجات خودم تلاش کنم، بیشتر فرو می‌روم.
در اوج ناباوری تنهایم می‌گذاری؛ ولی خودم را می‌سازم، این را به تو نشان می‌دهم؛ که دخترها ضعیف نیستند.




در حال تایپ رمان بطن عشق mobinadareini82 ǀ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، *ELNAZ*، Saghár✿ و 26 نفر دیگر

mobinadareini82

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/1/21
ارسال ها
80
امتیاز واکنش
1,652
امتیاز
153
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
من زاده‌ی بطنِ عشقم، می‌خواهم در بیخیالی مطلق از تو بنویسم، مداد غرورم را تراشیدم و روی صفحه‌ی سیاه سرنوشتم نوشتم از سرگذشتمان از تمام بی کسی‌هایم نوشتم؛ مهم نیست اگر اشک چشمانم لبان از جنس کویرم را خیس می‌کند.
مهم نیست بارش بی امان چشمانم.
مهم نیست دستان سردم که از خاطرشان نمی‌‌رود یاد تو!
تو نباشی دیگر هیچ چیز مهم نیست، در تمام لحظاتم در فکر اینم که چرا فکرت از فکرم بیرون نمی‌رود؟!
در تناقص حالت‌هایم مانده‌ام!
مانند همیشه کول می‌‌کنم، غصه‌‌هایم را زیپ کوله‌ام را نیز محکم بسته‌ام؛ نمی‌خواهم خاطرات زنگ زده‌ام حالتان را بد کند!
از تمام کوچه پس کوچه‌های دنیا گذشتم، اماتو یک بن بست ابدی بودی!
پیچش دستانت را می‌خواهم، به دور تن نحیفم.
می‌شود مرا بـ*ـغل کنی؟!
می‌خواهم فرو روم در بطنِ عشقت!
و سال‌ها در کنار ساحل چشمانت بنشینم و بِنوشم از دریای عسلی‌اش!
می‌خواهم زیر آسمان بارانی شب، خیس شوم و با چتری که نیست؛ در خیابان‌های شهر و در کهکشان افکارت گم شوم!
می‌خواهم در نبض احساسم از عشقم بگویم، بگویم و جان بسپارم در سیاهچاله‌ی آ*غو*شت...
چه کنم که در تمام بن بست‌های وجودم رسوخ کرده‌ای؟!
تمام گذشته‌ی تلخم به کنار،
تو به خود درامی تمام نشده از تمام سکانس‌های زندگی منی!


در حال تایپ رمان بطن عشق mobinadareini82 ǀ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، *ELNAZ*، Saghár✿ و 27 نفر دیگر

mobinadareini82

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/1/21
ارسال ها
80
امتیاز واکنش
1,652
امتیاز
153
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
"پارت یکم"

نفس عمیقی کشیدم و دستم را روی لبهی پنجره فشردم و نگاهم را به قامتش دوختم اخم کردم و نوک پاهایم را به کفهی بوت های مشکیام فشردم هوای ملایم پاییزی هم نمیتوانست اندکی از عطش درونم را کم کند قدمی به عقب برداشتم او فقط مشتری بود مگر نه؟ اما شبیه بود به کسی که دنیایم را به آتش کشید یک اشتباه و عمری که تباه شد و چه بی رحمانه در دریای نفرتش غرق شدم و جسم بی جانم روی ساحل زندگی با تلاطم باد تکان میخورد اما توانی برای بلند شدن ندارد دستی به جلوی لباسم کشیدم و به سمت تابلوهای نقاشیام رفتم و به تابلوی دونفرهای که کشیده بودم خیره شدم و تومور بدخیمم به گلویم چنگ زد دستهای ظریف زنش روی شانههای مرد چشم آبی تصویر بود موهای خرمایی رنگ و ایهام نگاهش و لبخند دلفریبش گوشهی لـ*ـبم کش آمد و قطره اشکی از گوشهی چشمم چکید شاید هم دلتنگی بود نه اشک! باصدای در دویدم و پشت میزم نشستم نمیخواستم حسادتم را ببیند صدای باز شدن در باعث شد سرم ناخودآگاه بالا بیاید و چشمانم جایی بین مژهایش بماند با دستم به دنبال خودکار میگشتم تا شاید بتوانم نگاهم را کنترل کنم و بوی ادکلنش با بوی رنگها آمیخته شد جلو آمد و منم به نشانه ی احترام بلند شدم
-سلام
عینکم را به انگشت اشاره ام به بینی نسبتا قلمیام نزدیک کردم و آرام گفتم:سلام
با دست به مبل اشاره کردم لبخند کوچک کنار لـ*ـبش روی قشر خاکستری مغزم خط میکشید گوشهی چشمم را خاراندم
موهای جوگندمیاش یک طرف ریخته بود و با انگشتانم روی میز ضربه میزدم
نگاهی به تابلوها انداخت
-کجاست؟
با چشمانش فضای اتاقم را بررسی کرد
-پشت سرتونه
باتعجب نگاهی به من انداخت و از بالای شانهاش به پشت سرش نگاه کرد
نیشخندی زدم و گفتم:
-آقای سرمدی؟
برگشت و چشمانم برق چشمانش را شکار کرد
لحنش غرق تحسین شد:
-بله؟ عالی شده میتونم ببرمش؟
آرنجم را روی میز گذاشتم و با موهایم که ازشالم سرک میکشیدند ور رفتم و گفتم:
-بله بقیهی هزینه رو هم پرداخت کنید
کارتش را از داخل جیب کتش بیرون کشید و کارتخوان را با دستم جلو بردم با پرداخت مبلغ تابلو را برداشت و رفت سرم را روی میز گذاشتم ذهنم خسته بود بلند شدم نگاهی به ساعت کردم پنج عصر بود و من علاقهای به برگشتن نداشتم موبایلم برای بار هزارم زنگ خورد عقب گرد کردم و کشوی میزم را بیرون کشیدم و دستمای برداشتم و انگشت رنگیام را پاک کردم و موبایلم را از جیب مانتوی لیمویی ام بیرون کشیدم
-بله؟
نازگل فریاد زد:
-بله و بلا زنده زنده تو گورت کنم نفهم چرا زنگ میزنم ردی میدی؟ اگه ببینمت فقط اگه ببینمت
کلافه گفتم:
-کار دیگه ای نداری؟
و بی آن که مهلت بدهم مغز را بخورد تماس را قطع کردم


در حال تایپ رمان بطن عشق mobinadareini82 ǀ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، *ELNAZ*، Saghár✿ و 25 نفر دیگر

mobinadareini82

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/1/21
ارسال ها
80
امتیاز واکنش
1,652
امتیاز
153
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
"پارت دوم"

وقتی ایستاد از آسانسور خارج شدم و نگاهی به پارکینگ انداختم یادم رفته بود که ماشینم را کجا پارک کرده‌ام.
افکارم تمام وجودم را خسته کرده بود، درب ماشین را باز کردم و پشت رل نشستم و استارت زدم.
بیم از دست دادن عزیزی دیگر، باعث می‌شد پایم را بیشتر روی پدال ترمز فشار دهم.
از پارکینگ خارج شدم؛ در این لحظات زمان مانند لاک‌پشت آرام و طمانینه، می‌گذشت.
با دیدن ترافیک روبرویم مشتی به فرمان ماشین کوباندم و نگاهم را به ساعت مچی انداختم؛ تلفن همراهم را از درون جیب کتم که روی صندلی کنارِ راننده افتاده بود؛ خارج کردم و به محمد زنگ زدم.
تماس که وصل شد بدون هیچ مکثی گفتم:
-چی‌شد؟ بابابزرگ خوبه؟
عصبی و طلبکار گفت:
-تو الان کجایی؟
نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم:
-تو ترافیک گیر افتادم.
کلافه نفسی کشید و گفت:
-خوبه دکترش گفت یه شوکِ عصبی بهش وارد شده.
پیشانی‌ام را روی فرمان ماشین گذاشتم و گفتم:
-کی تموم می‌شه این وضعیت.
آرام گفت:
-رفتی ملاقاتی نفس؟
نظم تپش‌های قلبم باشنیدن اسمش برهم ریخت؛ خسته گفتم:
-نه!
عصبی گفت:
-نکنه مضخرفات نگین باورت شده؟ منطقی فکر کن نفس اصلا مال این حرفا نیست؛ اون دخترِ خوش قلب آزارش به مورچه‌ هم نمی‌رسه، چه برسه به یه آدم!
اگه تو کاری براش نمی‌کنی من می‌رم پیشش، اون تو زندون میون اون‌همه آدم خلافکار چی می‌کشه خدا می‌دونه.
دست‌های مشت شده و فک منقبض شده‌ام برایم تازگی نداشت، هر وقت محمد از مرز برادرانه‌اش عبور می‌کرد و محمدِ عاشق می‌شد، از او و از تمامِ مردانی که نفس را دوست داشتند متنفر می‌شدم!
تماس را قطع کردم، من در این بی‌راهِ جان می‌دادم؛ دلم هـ*ـوس بودنِ نفس را می‌کرد.
باصدای بوقی به خودم آمدم، مردی عصبی گفت:
-هوی مردتیکه؛ مگه کوری؟ برو دیگه مردم بیکار که نیستن.
از آینه به پشت سرم نگاه کردم؛ پایم را روی پدال گاز فشردم و راه افتادم.
***

"نفس"

-مادمازل پاشو بیا یه چیزی بخور.
عاطفه با این حرف توجه‌اش روی من که هنوز نشسته بودم و به نقطه‌ای خیره بودم جلب شد.
محتاطانه گفت:
-نفس.
لـ*ـب پایینی‌ام را گزیدم و گفتم:
-من چیزی نمی‌خورم.
-به درک.
ناگهان بغض به گلویم چنگ زد.
《صدای آرسام را شنیدم:
-خوشگلم با من قهری؟
سکوتم را که دید، مانند بچه‌ها دراز کشید و سرش را روی پاهایم گذاشت و گفت:
-نبینم خانومِ من ناراحت باشه‌ها! بیا صبحونت و بخور.
-برو آقا مزاحم نشو، شوهرم بفهمه داری اذیتم می‌کنی می‌زنتت.
خندید و گونه‌ام را کشید و گفت:
-شوهرت و بی‌خیال بیا باهم فرار کنیم بریم یه جای دور.
باشیطنت گفتم:
-حالا که دارم فکر می‌کنم تو خیلی جذابی، حالا کجا بریم؟
اخم کرد و گفت:
-یعنی هر کی از من بهتر باشه بیاد بهت بگه که باهم بریم، تو منو ول می‌کنی با اون می‌ری؟
خندیدم و چشمکی زدم و گفتم:
-نه مگه احمقم؟ من فقط تو رو دوست دارم و با تو از این دنیا فرار می‌کنم تا بریم تو دنیای قشنگمون!》
شانه‌هایم لرزید؛ من توانِ دوری از او را ندارم. کسی دست‌هایم را فشرد سرم را بالا آوردم، عاطفه با همان لبخند آرامش بخشش گفت:
-این‌قدر گریه نکن بالاخره همه چیز درست می‌شه.
کاش همان‌طور که او می‌گوید باشد، زیور خانم باعصبانیت گفت:
-خیلی رو مخمی‌ها مراقب رفتارات باش؛ در ضمن این‌قدر ضعیف نباش، من از آدم‌های ضعیف متنفرم.
-زیور خانم، خونِ خودتون و کثیف نکنین این سوسول خانم موندگار نیست، آخه بچه رو چه به زندان!
همه‌ی آن‌ها خندیدند، به جز من و عاطفه، آرام کنارم نشست و گفت: تو چته دختر؟
آرام گفتم:
-چیزیم نیست.
چشمان مشکی‌اش را کوچک کرد و مشکوفانه مرا نگریست و گفت:
-یه درد بزرگ داری، که می‌خوای پنهونش کنی اما من اون و از تو چشات می‌بینم.
متعجب به او نگاه کردم که لبخندی زد و گفت:
-همه تو اینجا یه مشکلی دارن و به خاطره یه اشتباه این‌جا هستن، تو برای چی اومدی این‌جا؟
لبخندی تلخ زدم و گفتم:
-اومدنم دست خودم نبود، من...
درب فلزی باز شد و کمی هوای تازه به درون اتاق آمد،
زنی با لباسِ سبز و چادر مشکی گفت:
-امینی ملاقاتی داری.
شتاب‌زده از روی تـ*ـخت بلند شدم و به سمت او رفتم خم شدم و دمپایی‌های خاکستری را جلوی پاهایم تنظیم کردم و پوشیدم.
از اتاق که خارج می‌شدی یه سالن نسبتاً بزرگی بود که به راهرویی ختم می‌شد؛ همراهش می‌رفتم، تمامِ این یک ماه منتظرش بودم. به دربی رسید، آن را باز کرد و خودش را عقب کشید تا من بروم.
به درون آن اتاق رفتم جز دو زن که بایک‌دیگر حرف می‌زدند یک مرد کمی آن طرف‌تر بود؛ کسی در اتاق نبود.
سمتش رفتم، خودش بود من او را حتی از نحوه‌ی نشستنش می‌شناختم، چشمانم لبریز اشک شد. بلند شد نزدیکش شدم برای درآغوش کشیدنش که دوباره نشست و با لحن کوبنده‌ای گفت:
-بشین.
بغض دوباره به جان گلویم افتاد، سعی کردم خودم را کنترل کنم و از شوق اشک نریزم.
دستانش را روی میز رنگ پریده‌ گذاشته بود و انگشتانش در لابه‌لای هم فرو رفته بود.
نشستم، موهای پراکنده و ژولیده‌اش، چشمان سرخ و ملتهبش و ریش‌های نامرتبش دلم را لرزاند.
بازهم در سخت‌ترین لحظات زندگی‌ات نیستم، زندگی‌ام.
صدایش گویا از عمق چاه خارج می‌شد:
-نفس؟
-جانم؟
چرا به چشمانم نگاه نمی‌کرد؟ هوای درون شش‌هایش را خالی کرد و باتردید گفت:
-کارِ توئه؟
-چی؟
فک منقبض شده‌اش مرا ترساند عصبی مشتی به میز کوبید و گفت:
-چی؟ پرسیدن داره؟ قراره اعدام بشی می‌فهمی این و؟
شوکه به او می‌نگریستم، پوزخندی زد و قطره‌ اشکی سِمِج از گوشه‌ی چشمم چکید.
لـ*ـب‌هایم می‌لرزید، زمزمه‌وار گفتم:
-من بی‌گناهم.
دستش در لابه‌لای موهایش فرو رفت؛ و عصبی گفت:
-بابابزرگ بیمارستانه، یکی یه سیدی فرستاده جلوی در، و زنگ زده که حتما ببینه، تو فیلم خیلی واضح مشخصه تو با یه مردی دست به این‌کار زدی.
سَر درد امانم را بریده بود نمی‌دانستم از چه سخن می‌گوید، کدام مرد؟
باتردید گفتم:
-کی؟ کدوم مرد؟
خشمگین غرید:
-همون سیاوش بی همه چیز.
باهمان لحن ادامه داد:
-وقتی جوابِ بله رو دادی فکر کردم خدا دنیا رو بهم داده، اون‌قدر خوشحال شدم که انگار به تموم آرزوهام رسیده بودم؛ می‌خواستم تو خوشبخت‌ترین دختر دنیا باشی و از این‌که قبولم کردی هیچ‌وقت پشیمون نشی، اما حالا من پشیمون شدم؛ از این‌که به خاطرت هر کاری کردم و دست به هر کاری زدم؛ نفسم و بریدی نفس! به خاکِ سیاه نشوندی من و، کمرم و شکستی هیچ‌وقت نمی‌بخشمت هیچ‌وقت! با شنیدن حرفات بازم باور نداشتم این‌کار تو باشه اما با چیزی که دیدم...حالا اگه خدا هم بخواد ببخشتت من نمی‌بخشمت.
رفته رفته صدایش بالاتر می‌رفت که سرباز عصبی گفت:
-آقا چه خبرتونه؟ اینجا زندانِ.
آرسام سکوت کرد و دستش را روی صورتش کشید، کمی روسری‌ام را جابه‌جا کردم.
اشک‌هایم دست خودم نبود می‌آمدند و می‌رفتند می‌خواستم با آن‌ها بشویم سیاهی بختم را، فشار حداکثری بغض ریه‌هایم را خسته کرده‌ بود.
خیره به لـ*ـب‌های مردانه‌اش بودم که تکان می‌خوردند و گوش‌های من جز سکوت چیزی نمی‌شنیدند.
به میز خیره شده بودم و اشک می‌ریختم، چه آسان سر خم می‌کردم در برابر هر حرفی، هر ناحقی که حقم نبود.


در حال تایپ رمان بطن عشق mobinadareini82 ǀ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، *ELNAZ*، Saghár✿ و 24 نفر دیگر

mobinadareini82

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/1/21
ارسال ها
80
امتیاز واکنش
1,652
امتیاز
153
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
"پارت سوم"
درحال...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بطن عشق mobinadareini82 ǀ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، *ELNAZ*، Saghár✿ و 24 نفر دیگر

mobinadareini82

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/1/21
ارسال ها
80
امتیاز واکنش
1,652
امتیاز
153
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
"پارت چهارم"
درحال...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بطن عشق mobinadareini82 ǀ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، *ELNAZ*، Saghár✿ و 23 نفر دیگر

mobinadareini82

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/1/21
ارسال ها
80
امتیاز واکنش
1,652
امتیاز
153
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
"پارت پنجم"
درحال...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بطن عشق mobinadareini82 ǀ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • پوکر
Reactions: YeGaNeH، *ELNAZ*، Saghár✿ و 23 نفر دیگر

mobinadareini82

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/1/21
ارسال ها
80
امتیاز واکنش
1,652
امتیاز
153
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
"پارت ششم"
در حال ویرایش...


در حال تایپ رمان بطن عشق mobinadareini82 ǀ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، *ELNAZ*، Saghár✿ و 23 نفر دیگر

mobinadareini82

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/1/21
ارسال ها
80
امتیاز واکنش
1,652
امتیاز
153
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
"پارت هفتم"
در حال ویرایش...


در حال تایپ رمان بطن عشق mobinadareini82 ǀ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، *ELNAZ*، Saghár✿ و 22 نفر دیگر

mobinadareini82

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/1/21
ارسال ها
80
امتیاز واکنش
1,652
امتیاز
153
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
"پارت هشتم"
در حال...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بطن عشق mobinadareini82 ǀ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، *ELNAZ*، Saghár✿ و 21 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا